دکتر احسان اقبال سعید؛ سر بالایی بیهدف، ولی زیبایی را میپیمودم. چشمانم غرق حظ وافر بود و زانویم پر گلایه، ولی چون راه بی پایان ازلی- ابدی انگار رسالتی برای پیمودن و باز هم پیمودن بر دوش خیش احساس میکردم. درب عمارتی اعیانی که بلندی قامت و قدمت درختانش حکایت از جاه و جلال ساکنانش داشت. دو سرباز بلند قامت با پالتوهای ضخیم تا زیر زانو و دماغ و گونههایی آفتاب سوخته که حکایت از قد کشیدن در جایی غیر از اینجا داشت و تفنگهایی غره به برق سر نیزه با چشمانشان انگاری انتظارم را میکشیدند.
سیبیل کلارگ گیبلی سرباز تعارض عجیبی با صورت آفتاب سوخته ایجاد میکرد. بدون اینکه از جایش تکان بخورد صدایم کرد: قربان شما مهمان جناب سلیمان بهبودی رئیس دفتر مخصوص اعلی حضرت پهلوی اول هستید؟! و انگار تنها جنبندهای که با یارای بالا آمدن از سر بالایی را داشت بندهی کمینه بودم و انتظار هیچ کس دیگری را نمیکشیدند. درب را گشودند و انگار از یک دنیای خاکستری و سیاه و سفید وارد یک دنیای پر از رنگ شدم. مسحور درختان و تنپوش سبز بوستان در میانهی کویر سرزمینم بودم که چشمانم به چهرههای آشنا افتاد. یعنی واقعا خودش بود؟!
محمد رضا پهلوی ولیعهد جوان که با فوزیه و علی قوام شوهر خواهر توانایش اشرف مشغول گشت و گپ بودند. ولیعهد جوان صورت استخوانی داشت و بینی کشیده اش در میانه فقر گوشتی صورت حجیمتر به چشم میآمد. زلفها را بریانتین زده و به یک سو شانه کرده بود. زخم دعوایی که روزی با یک پسر سرتق بی ادب آلمانی که نمیدانست والا حضرت ولایعهد کیست و درشتی کرده بود هنوز گوشه ابری محمد رضا خود نمایی میکرد.
شاهزاده خانم مجهول مصری که زیبایش را مدیون پدر بزرگ خلبان فرانسوی پدر ملکه فریده و البته تبار آلبانیایی اش بود با بی میلی به سیگارتی که علی قوام برایش آتش زده بود پک کم اثری میزد. منظرهی عجیبی بود، انگار به وسط تاریخ پرتاب شده بودم. اقلا از تاریخی که دو محمد رضا یکی ورزی و یکی شریفی نیا تصویر میکنند یقیناً شریفتر است. عاقله مردی که رنج آفتاب بر پوست شمشیر خورده اش نمایان بود با کتی گشاد که بر تنش زار میزد سمتم آمد تیپ سنتی مرد میانسال و بالاتر ایرانی، سر طلاس که فقط یک گلگیر سفید از مو برایش باقی مانده بود و یک سبیل پف دارکلاسیک.
دو پله مانده به آخر سلام کرد و در حالی که دستش را به سمتم دراز میکرد گفت سلام بهبودی هستم، به کاخ مرمر خوش آمدید. باورم نمیشد واقعا انگار مدیر بانک برای یکبار هم به وعده اش عمل کرده بود و اینک من در دل یک رویای تاریخی فرصت تماشای هر آنچه خوانده بودم را یافتم، بهبودی با اشاره دست راستش در حالی که به نشانه ادب اشرافی ایرانی سر را خم کرده بود به درون عمارت راهنمایی ام کرد از راهرویی مفزونی که با تابلوهایی عظیم که حقیقتاً برای یک ساکن آپارتمانی فسقلی و دود گرفته حیرت انگیز و سحر کننده بود آراسته شده بودند وارد دفتر خود سلیمان خان بهبودی شدم که با یک میز اعلای لهستانی و تعدادی مبل و صندلی انتظار که آشکارا اعیانی بودند تزئین شده بود.
از فرط کنجکاوی و البته حیرانی چشمانم به دنبال هر چبز بدیع و کمیابی چنان صدو هشتاد و سیصد و شصت درجه میچرخید که احتمال داشت لوچ و کور به دنیای خود باز گردم. بهبودی پشت میز کارش نشست و دوباره خوش آمد گفت پرسید سفر خوبی داشته ام و راحت آمده ام یا نه؟!
فایل صوتی اسپرسو با رضا شاه
واقعا نمیدانم چه پاسخی بدهم الکی گفتم بله عالی بود. در اتاق انتظار نوای ویولون زیبایی میامد گمان کردم باید اثر یک موزیسین آلمانی یا اطریشی باشد. سلیمان خان که انگار ذهن خوانی میدانست پیش دستی کرد و گفت احتمالا محسور قدرت قطعه شده اید، اثر رکن الدین خان مختاری است.ای ددم وای یعنی سرپاس مختاری معروف اینگونه هنرمندی میکرد. آباد باشی ایران؟! عجب جایی هستی. کسی میتواند باعث شود تمام طفل و درشت مملکت شلوار خود را خیس کنند و در خلوت خود اینگونه مثل یک هنرمند زلف آراسته نازک خیال برای ویولون قطعات مسحور کننده بنویسه! انسان دیگر چیست؟!
سلیمان خان مشغول وارسی یکسری ورق و دفتر بود که پرسیدم سلیمان هان شما تو خاطراتت گفتی شب اجرای کشف حجاب اعلی حضرت تا صبح نخوابید؟! مدام راه میرفت، زیر لب حرف میزد. ناراحتی میکرد... حکایتش چی بود؟! چشمان درشتش را تنها ده درجه بسویم چرخاند تا به شکل رجال قدیم حالی ام کند چندان به حرف بچه اهمیتی نمیدهد و لا به لای کلی کار و گرفتاری سر دستی جوابی هم به یک بچه پرو میدهد. اعلی حضرت پهلوی مسلمان زادس سنهی احمد لپو شاه قاجار تو روزای گناه و معصیت گل سر میگرفته، تا حالا جز تن زنان بی دنیا و آخرت دروازه قزوین چشش جز تاجی خانوم زنی رو ندیده بود به هر حال مرده دیگه اینکه فردا خروس خون اول همه تو دانشسرای دختران تاجی خانوم و دخترا شکل زنای پیاله فروش خیابان لختی (سعدی) بیرون بیان برا اعلی حضرت سخته... انگار ادامه سوالم را خوانده باشد ادامه داد چه کنه بنده خدا میخواد مملکت عین ترکیه ترقی کند اونا زناشون الان این شکلی شدن که جزو ممالک خارجه هستن و از قونیه تا خود استلامبول ترن دارن.
سلیمان خان ادامه داد پسر جان قد یه قهوه اسپرسو میتوانی با شاه گپ بزنی بپا خستش نکنی دیشب از رو تشک ابرش قل خورده تا کنار دیوار، خوابش ناراحت بوده زیاده مصده اوقات نشو. صدای زنگی به گوش رسید سلیمان بهبودی در حالیکه آشکارا عرق اضطراب بر پیشانی اش نشسته بود مرا به داخل هدایت کرد... هیجان تمام وجودم را فرا گرفته بود روح خوشمزگی یا بیمزگی هم بدجور قلقلکم میداد که بپرسم قربان این مومیامی جنابعالی بود تو شهر ری بیرون تشریف آورد؟!...
یاد پلیس سیاسی افتادم و زبان را غلاف کردم. مرد سر و سیبیل سفیدی که آثار آفتاب سوختگی و یک زخم کاری گوشه ابرویش آشکار بود از جا بر خواست سلام کردم دستش را به سمتم دراز کرد و دست دادیم؛ انصافانه به سعید راد و داوود رشیدی و احمد نجفی که در این سالها نقشش را بازی کرده بودند اصلا شباهتی نداشت. بفرمایید زد و نشستم زیر لب گفت خدا بگم این بانک و چیکار کنه ... همش زیر سر بنایی که مستر لیندنبلات آلمانی گذاشت حالا مجبوریم رو به رو یه بچه بشینیم اسپرسو بخوریم ...
نفسم به سختی بالا میآمد و ادامه جدل را به صلاح ندیدم ... گفتم قربان آخه مخالفای رضا شاه شدن رضا خان سردار سپه باس ناکار بشن؟ گفت کی مثلا؟ قربان بهار بی چاره، واعظ قزوینی... تو حرفم پرید گفت یکی یکی، گفتم آخه ملک الشعرای بهار، گفت وایسا، این که کسی چهار خط شعر گفته یعنی علامه دهره؟ این بهار یه زمانی واسه ما دلبری میکرد چه چیزی مثل اون تدین بود علی حاتمی بابای لیلا تو فیلمش نشون میداد نقششو بابای اون یکی لیلا بازی میکرد! گفتم بله ملتفتم ...
این بهار؛ این بهار بعدنا سر گوشه سفره نشستن با ما دعواش شد تصمیم خودش بود. گفتم عارف قزوینی بیچاره واسه کمک گرفتن براروزنامه محلیش آمده بود دوستان سرکار، چون شبیه ملک الشعرا بود. گوش تا گوش سرشو بریدن گفت: قتل شده بعدم رضایت، ولی دم رو گرفتن حرفی هست؟ عرض کردم خیر؟!
گفتم قربان میگن جنابالی سر اینکه روزنامه طنز اکسلسیور باهاتون شوخی کرده گفته تو ایران شاه داریم تو فرانسه شا که معیش میشد گربه آخر سر به شوخی روابط با مملکت ناپلئون رو چند سال تخته کردین رفت؟ گفت؟! یعنی چهار تا حلزون و قورباغه خور بیان به شاه مملکت بگن پیشی مش ماشالله مام قاق وایسیم نیگا کنیم اگه یکی به بابا بزرگت میگفت گربه خودت چیکار میکردی؟ گفتم قربان شوخی بود.
گفت شوخی مال کریم شیرهای دربار ناصر الدین شاه گربه قجری بوده که سر یه گربه سه روز عزا عمومی داده. وقتی دیدم جسارت کردن سریع گفتم ممد شایسته سفیرمون احضار شه تهران روابط قطع، تا عذر خواهی کنن. تازه با فرانسه هر چی کمتر بریم و بیایم بهتر، آخه پاریس یه جورایی ملت میرن کار دست خودشون میدن. گفتم آخر با آمریکا سر اینکه پلیس کاردار جنابالی جلال غفار به علت سرعت غیر مجاز جریمه کرده قطع رابطه کردین آخه فرستاده اعلی حضرت نباید به قانون احترام بزاره؟! فکر کرده مملکت ینگه دنیا جاده شاید العظیم که شلتاق کنه؟! یا شارع واسش قرق کنن؟! بابای علیرضا، حمید رضا جواب داد آخه یه پاسبون ریق ماسی پیزور افندی باس نماینده دولت شاهنشاهی ایران رو توقیف کنه؟! آخه میشه؟ بعدشم، چون بخش از بزرگونه میخواستیم گذشت کنیم گفتیم پاسبون رو فلک کنن گوشش بپیچونن محض تادیب چن روزی طویله بکننش مام گذشت میکنیم گوش نکردن مام زدیم تو گوش رابطه.
بعد از صدای چند نفر و اذن ورود شاه پیش خدمت با سینی اسپرسو وارد شد و بر اضطراب من افزوده شد. پس از قرار دادن فروشنده و سوربان فنجانهای قهوه گفت! علی حضرت حامل خبری هستم: متاسفانه سر لشکر امیر طهماسبی در درگیری با عشایر لرستان مورد اصابت گلوله قرار گرفتن و خبرها حکایت از مرگشون داره. شاه جا خورد بر افروخته شد گفتای تف به دنیا با عبدالله خان از دوران قزاقی تا دیوزیون و بریگارد توآق بابا با هم بودیم همیشه سر سبیل هیتلر یش سر به سرش میذاشتیم کنار پنجره رفت با لحنی سوز ناک گفتای وای عبد الله خان خدا بیامرز همیشه تو عکسا گردنشو کج میگرفت ... گفتم حالا که بحث به اینجا رسید قربون این تخت قاپو کردن عشایر چه لزومی داشت که این همه دو طرف کشته بدن و نفوس عشایر تلف بشه.
اوقات تلخی کرد ترسیدم بیرونم کند گفت بچه مملکت یه شاه میخواد نه هزارتا، نمیشه که هر کی هر جا دلش خواست یک پادشاهی درس کنه گفتم گیرم فرمایش شما متین هر چندحرف زدن پشت مرده خوب نیست، اما شنفتم همین عبدالله خان کلی سر یکجا نشین کردن عشایر نفوس و دام هاشون رو تلف کرزه تازه کلی ام جواهر و پول و مستغلات از خاناشون به جیب زده اینم لازم بود؟! گفت اولاً که بیخود میگن، دویماً سرباز من چند ماه بی حلال همسر تو بر بیابون و کوه که خلش تو آسمونه با رعیت خان جنگیده و هم قطاراش جلوش تیر تفنگ عثمونی خورده بالاخرع ملائکه که نیس باس دلش گرم باشه و جاش نرم اگه خونش برق نداره باس دلش به برق طلا گرم باشه. خدا وکیلی خودت حاضری بی مواجب یه تلگراف برا کسی بکنی؟! تازشم مگه خان مال پدرش بوده؟! یا از گرده رعیت کشیده یا قافله لخت کرده نوش جون امیر لشکرها که سال تا سال چکمه از پاشون در نیومده!...
گفتم قربان حالا که فرمودید املاک خالصه یه چیزی بگم قول میدید ناراحت نشید ختم جلسه رو اعلام نکنید، گفتتو که هر چه خواستی گفتی اینم بگو: گفتم یه نشریه فرانسوی نوشته یه موجودی تو ایران ظهور کرده که خاکخوره؟! گفت یعنی چی خاک خوار چیه؟ گفتم جسارتاً جنابالی رو میگه، میگه به ملک و مستلغات علاقه دارین و زمینهای مردم رو میریزین بالا همین خالصه جات سلطنتی که فرمودین؟! میگن اقشار طوس گماشتتون تو املاک خالصه مازندران تسمه از گرده رعیت میکشه؟! میگن چن هکتار از زمین ساخت یکی از کاخ هاتون رو هم از شازده فرمانفرما با تمهید و تهدید گرفتین؟! مام شنفتیم. مردم میگن. انگار بهش برخورده باشد تعلیمی در دست در حالیکه کف دست دیگرش را مورد اصابت قرار میداد گفت.
گفت: اصلا فرمانفرما محض خوشمزگی و جا کردن پسر دزدش حضرت پیشکش کرد. بعدشم مگر فرمانفرما از کجا آورده؟ اگخ جوونا شنیدن پیرا دیدن... هم خودش دزد بود هم باباش... حالا از مال دزدی زمین یه کاخ داده جونش رفته؟! واسه املاک که میگن پسر من که صوفی و عارف نسیم که گوشه خانقاه روزگار سر کنم بالاخره باید فکر آتیه خودم و اولادام باشم. مگر نمیدونی آب و هوا تو این مملکت چقد ابریه... چار روز دیگر اگر یوقت انقلاب کمونیستی شد. اشتراکی شد. چمیدونم عین فرانسه شد باید چمدون و چارتا پیجامه و بقول احمد شاه برم خارجه کلم فروشی؟ بالاخره آدم باید فکر آیندش باشهه روی میز ظریف شاه تصویری از ولیعهد محمد رضا پهلوی در کنار حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش در مدرسه لرروزه در معیت مودب الدوله نفیسی مسئول تحصیل بچهها قرار داشت گفتم چه عکس قشنگی؟! قربان ظاهراً مقام ولیعهد خیلی با مهرپور تیمورتاش صمیمی هستن؟ بدنیس فرمودین مختاری پدرشو تو زندان قم با آلت فعلی اون بهیار بدنام احمدی راحت کرد؟
گفت تیمور رو خیلی قبول داشتم برام زحمت کشید حتی تاج روتو روز تاج گذاری اون برام اورد من همیشه میگفتم قول تیمور قول منه، اما خدا بیامرز همیشه کمیتش لنگ بود... یا دنبال مال مردم بود یا زنشون، زن ارمنی عبد الحسین دیبا رو ریخت بالا... مرد بیچاره رو به عنوان حسابدار استخدام کرد تا زنک مدام کنار خودش باشه. خیابون سعدی رو پاتوق عیاشی کرده بود تا حدی جماعت جاهل میگفتن خیابان لختی... رشوه پنبه هم زیاد میگرفت گفتم یعنی شما واسه اینا دادیش دست مختار؟! گفت واسه اینا که نه، اما خبر برام آوردن با روسها سر و سر بهم زده بود میدونی پترزبورگ درس خونده بود... اونجا سر تصاحب زن یک نجیب زاده دوئل هم کرده بود... تازه ببین من باید فکر آینده محمد رضا هم میبودم. من پیرم و آفتاب لب بوم... فردا که سرمو بزارم زمین اونوقت یه غول سیاس مثل تیمور میذاشت ممد رضا نفس بکشه؟ آخه نباید فکر بچم میبودم؟... ولیعهد ژن خوب داره، اما بنیه نداره...
ادامه داد شنیدم تیمور روزای آخر خیلی زبونی کرده با صدای جغد زندان عین زن گریه میکرده خیلی نفوذ کرده ناراحتش کردن... گفت ببین بعضیا زیاد از حد گنده میشن باید یا دورشون کرد یا از شر شون راحت شد. گفتم بله قربان ملتفتم مثل همین کوپال که قبل مختار رئیس ارکان وحشت بود بعد کلی مدت وقتی فهمید دیگه کارتش پر شده خودش زد به اینکه بچش نمیشه باید واسه درمون بره فرنگ رفت برلین و دیگه برنگشت میدونست بمونه عین کاریکه خودش با خیلیا کرد جوری تمشیت میکردنش که تخم دو زرده بزاره. گفتم: آخر قربان ببخشید رک میگم شما یکم قدر نشناسید آخر با علی اکبر خان داور هم همینکار و کردین.
رضا شاه سیگاری آتش زد... خدا بیامرزدش... چقد شبا از استانبول تا سنگلج رو قدم میزدیم... چه رویاهایی برای ایران داشت. میدونی که قبلش دادگاه و قضاوت درس درمون نبود. داور خدا بیامرز دادگستری و ثبت احوال تو کشور راه انداخت خود من از رضا ماکسیم شدم رضا پهلوی... جالبه یکی اسمش محمود پهلوی بود و حالا ما شدیم پهلوی اونم رفت فامیلی محمود برای خودش انتخاب کرد و شد محمود محمود، حالا مثلا میخواست اعتراض مدنی بکنه زرشک.
داور بیچاره ترسید... دل نداشت زهرش اندازه گنجشک بود یبار اوقاتم تلخ بود بش گفتم برو بمیر فکر کرد ممکنه منثریت بگیره... تریاک خورد و مرد... خیلی بهش فکر میکنم با خوابش بی خواب میشم بلند میشم گریه میکنم سیگار دود میکنم. گفتم قربان بی خوابیهای شما تاجی خانومو شاکی نمیکنه؟ نه پسر من بعد تولد این علیرضا ولد چموش دیگه حوصله غرولند تاجی رو ندارم. کلا حوصله زن جماعتو ندارم ...
گاهی یه شب سری به منزل عصمت میزنم زن پدر داریه اشرافزادس از پس ترک اسب اومد، ولی دویست سال پیش حالا یه مادامه کاملس قهوه تو فنجون چکسلواک میاره آدم حظ میکند عصمت واسه مردش کیمیاس ... تازه ژوهانسبورگ و موریس هم فقط عصمت باهام بود تاجی تا سالها نذاشت بیارمش تو کاخ همش اوقات تلخی مدام غرولندتر نمیدونی بزار زن بگیری اونوقت میفهمی...