هم میهن نوشت: مسعود کیمیایی و ممنوعالخروجی؟ این مثل این میماند کسی را در خانهاش، خانه پدریاش، خانهای که دوست دارد، محبوس یا تبعید کنند.
ظاهراً قصه از این قرار بوده که مسعود کیمیایی تصمیم داشت برای نمایش فیلم آخرش «خائنکشی» در جشنواره فیلم روتردام به هلند برود، اما از خروج او جلوگیری شده است. یکی از سینماگران گفته کیمیایی بهجز ممنوعالخروجی، ممنوعالکار و ممنوعالمعامله هم شده است که البته صحتوسقم این موضوع معلوم نیست و حتی بعید بهنظر میرسد.
بااینحال آنچه حکم ممنوعالخروج بودن کیمیایی را عجیب میکند نسبت این حکم با کارنامه و جنس سینمای اوست. سینماگری که تعلقخاطر به خاک میهن و غیرت بر سر وطن، دغدغه همیشگی او در سینما بوده است. فیلمسازی که طی این چهلوچند سال بعد از انقلاب از این امکان برخوردار بوده که مهاجرت کند و چهبسا بستر این هجرت برای او فراهمتر از دیگران بوده، اما هیچگاه تن به جلای وطن نداده.
او اگر اعتراضی هم داشته آن را به فیلم بدل کرده و در دل آن اعتراض هم فریاد زده: «سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن». سینمای مسعود کیمیایی همواره روایت رفاقت و غیرت بوده. قصه مقاومت و ایستادن پای خاک و میهن. او حتی آن زمان که دلش از جور زمانه خون شد، هیچگاه نه مهاجرت کرد، نه چاره کار را مهاجرت دانست.
فیلمهای کیمیایی چه آنها را دوست داشته باشیم یا نه هیچکدام نهتنها ردی از بیوفایی یا بیدغدغگی نسبت به درد وطن نیست که اساساً او مرد وطن و وطندوستی است و بهجای آنکه هجرت کند و بگوید لنگش کن، همواره درون گود بوده و تلاش کرده بضاعتش را در حوزه هنر و سینما و ادبیات در خدمت روایت رنج و گنجهای وطن قرار دهد.
او نه اینکه رفتن را بلد نباشد، اما هیچگاه نخواسته برود. زبان حال او را میتوان از زبان احمد، شخصیت فیلم «دندان مار» ش شناخت که میگفت: «یهجاست که تو باید وایسی، یهجا هم هست که بایست در ری. اما خدا نکنه جای این دوتا با هم عوض شه. دیگه تا آخر عمر بدهکار خودتی.»
او نرفت تا یکعمر بدهکار خودش نباشد و حالا ممنوعالخروج کردنش در دهه ۹۰ زندگیاش به تراژدی شبیه است! مسعود کیمیایی در گفتوگویی که چندسال پیش با حسین دهباشی انجام داد، بهصراحت گفت: «من هیچجایی جز ایران ندارم». این سخن به این معنا نیست که او بیرون از ایران جایگاهی ندارد یا نمیتواند زندگی آرام و مرفهی برای خود فراهم کند.
تأکید او بر دلبستگی و تعلقخاطرش به ایران و فرهنگ و هنر و تمدن آن است. کیمیایی در فیلم «خون شد» این دغدغه را با تأکید بر اهمیت و بازگشت به خانه و خانواده بازنمایی میکند. حتی در خلاصه داستان این فیلم آمده: «داستان خون شد بهمثابه خانهای قدیمی است که همه چراغهایش خاموش بوده و هیچکس نیز در اتاقهایش ساکن نیست. در این میان یکی از ساکنین این خانه میآید و همه چراغها را روشن میکند.» در واقع او درمان درد وطن را در خود وطن جستوجو میکند. مخاطبش را به ماندن در خاک و خانه وطن و بازگشت به خانواده دعوت میکند.
«خون شد» که اکران شد همه حتی آنها که فیلم را هم دوست نداشتند آن را نشانهای از دلبستگی و تعلقخاطر کیمیایی به ایران دانستند. فضلی (سعید آقاخانی) پسر ارشد خانواده بعد از سالها به خانه برمیگردد، میبیند خواهرها و برادر هرکدام بهنوعی در حال سقوط و نابودی هستند. او تصمیم میگیرد خانواده را زیر سقف خانه قدیمی دور هم جمع کند و برای این کار موانع زیادی پیش روی خود میبیند.
از جمله مهمترین استعارههای فیلم تأکید فضلی بر خانه و اهمیت آن است. شاید خیلی بیدلیل و غیرمنطقی به نظر برسد که فضلی خانه را حتی مقدم بر خانواده میداند، اما اگر مخاطب، کیمیایی را شناخته باشد بهخوبی میداند خانه برای او سرزمین است. خانه پدری برای کیمیایی در وطن معنا میشود. حالا چنین فیلمسازی را ممنوعالخروج کردهاند! فیلمسازی که ماندن در وطن روایت سرشت و سرنوشت اوست.
بااینحال برخوردهای اینچنینی با بزرگان هنر و سینما نه در شأن شخصی آنهاست، نه شأن هنری و حرفهای آنها. هنرمندانی که سرمایه اجتماعی و فرهنگی این سرزمیناند و عمر خود را پای شُکوه وطن گذاشتهاند حتی اگر از دردهای وطن، شِکوه و شکایتی هم داشته باشند. برخوردهای قهری و سلبی با فیلمسازی مثل مسعود کیمیایی که روایتگر خائنکشی است مصداقی از نخبهکشی است. باید قدرشان را دانست و احترامشان را پاس داشت. به قول حافظ: گر در سرت هوای وصال است حافظا / باید که خاک درگه اهل هنر شوی.