bato-adv
کد خبر: ۵۹۴۵۲۹
گزارشی از آنچه در مدارس مذهبی افغانستان می‌گذرد

من از مدرسه طالبان فرار کردم

من از مدرسه طالبان فرار کردم
زین‌الدین با اشاره به نقل قول‌های دوستانش که حالا به عضویت طالبان در آمده‌اند و اینکه چگونه نفراتی را برای انجام عملیات انتحاری انتخاب می‌کنند، می‌گوید: «دوستانی که حالا در خدمت طالبان هستند، می‌گویند که وضعیت سیستم خیلی مناسب نیست و بدون اینکه آموزشی دیده باشند به آن‌ها سلاح داده‌اند و در چند درگیری کوچک هم شرکت کرده‌اند. نه فشنگی برای تمرین به آن‌ها می‌دهند و نه تاکتیک جنگی به آن‌ها می‌آموزند. گفته‌اند که خودشان باید همه این‌ها را یاد بگیرند. من تاکنون فردی که برای «انتحاری» خودش را آماده کرده باشد، ندیده‌ام و هیچ کدام از دوستانم هم به آن معنا جهادی نیستند، ولی شنیده‌ام که هیچ کس نمی‌داند که قرار است برای عملیات انتحاری انتخاب شود.
تاریخ انتشار: ۱۵:۳۹ - ۳۰ آذر ۱۴۰۱

روزنامه اعتماد نوشت: گزارشی که می‌خوانید روایتی از زبان یک جوان افغانستانی و شامل نظرات اوست.

«تمام سال‌هایی که در این مدرسه درس می‌خواندم برخلاف میل باطنیم می‌گفتم که آرزویی جز «شهادت» و «جهاد» در راه اسلام ندارم. شاید به صورت مستقیم نمی‌گفتند که قرار است به عضویت طالبان و دیگر گروه‌های تندروی اسلامی در بیاییم ولی به نوعی ما را تربیت کرده بودند که وقتی نام «جهاد» به میان می‌آمد، حالت روحی و جسمی ما دگرگون می‌شد و همه تلاش می‌کردند خودشان را آماده جنگیدن با کفار نشان دهند.

در این مدرسه دروس مذهبی می‌خواندیم ولی واقعیت این بود که به ما همانند «سرباز» نگاه می‌کردند و مجبور بودیم خوش خدمتی کنیم. از یک کلاس ۸۰ نفری که در آن حضور داشتم بیش از ۶۰ نفر حالا در خدمت طالبان و دیگر گروه‌های تندرو هستند و از سرنوشت آن‌ها هم خبری ندارم. باتوجه به اینکه طالبان خود را مدعی برپایی اسلام واقعی معرفی می‌کند ولی پشت پرده هیچ خط قرمزی را رعایت نمی‌کند و در واقع خودشان مروج فساد هستند.»

نامش «زین الدین» است حدود ۱۸ سال دارد. جوانی مرتب، خندان و بسیار باادبی است. سنجیده سخن می‌گوید و وارد حاشیه‌ها نمی‌شود. با اینکه اکثر سال‌های عمر خود را در مدارس مذهبی منتسب به طالبان گذرانده است ولی «اسامه بن‌لادن»، رهبر پیشین القاعده را نمی‌شناسد و در مورد مسوولان کنونی طالبان هم اطلاعات محدودی دارد.

سعی می‌کند بیشتر از نگاه مذهبی و اسلامی به موضوعات نگاه کند. این «حافظ کل قرآن» که حالا در یکی از رستوران‌های شمال شهر تهران کار می‌کند روزی آرزو داشت که یک عالم دینی مطلوب برای جامعه باشد.

زین‌الدین ذهن کنجکاو و پرسشگری دارد و می‌گوید عملکرد طالبان برایش سوال‌برانگیز شد و وقتی روی آن تمرکز کرد به این نتیجه رسید که نمی‌خواهد در این سیستم به نظر او فاسد فعالیتی داشته باشد و، چون راهی نداشت حالا در ایران به همراه سه برادر و تعدادی از بچه محل‌هایش زندگی حداقلی دارد.

در ادامه مشروح گفت‌وگو با «زین الدین» را می‌خوانید.

اهل بدخشانم، دورترین نقطه افغانستان

زین‌الدین در مورد زندگی خود و دلایل گرایشش به دروس مذهبی و حضور در مدارس طالبانی به خبرنگار اعتماد می‌گوید: «اهل بدخشان هستم، از دورترین و شمالی‌ترین روستا‌های افغانستان می‌آیم که اگر به مناظر آن خیره شوید حس زندگی و زیبایی آفریدگار را درک می‌کنید.

من از یک مکان کاملا مذهبی می‌آیم که نزدیک به سه کشور «چین»، «تاجیکستان» و «پاکستان» است. می‌توانم بگویم که راه به سمت شرق برای ما کاملا مسدود است، یعنی رفت و آمدی نداریم. دو، سه ماه بعد از سقوط دولت و تا جایی که هنوز طالبان وارد «پنجشیر» نشده بود در افغانستان بودم. همه در حال ساختن زندگی بودند و خانه‌های جدید، شغل‌های جدید و ... کم‌کم در پیکر قدیمی شهر، خودنمایی می‌کرد.

فضای خوبی داشتیم ولی همان روزی که طالبان روی کار آمد، پدرم گفت: «افغانستان ۲۰ سال به عقب بازگشت». تعریف وضعیت برای منی که زمان حکومت «امارت اسلامی» (طالبان) هنوز متولد نشده بودم، غیرممکن است.»

او با اشاره به بهانه‌ای که باعث شد قرآن کریم را در کمتر از یک‌سال حفظ کند، ادامه می‌دهد: «شش، هفت ساله بودم که خانواده تصمیم گرفت مرا برای تعلیم به مدارس مذهبی یا همان «دارالعلوم» بفرستد.

به دلیل اینکه در خانواده مذهبی زندگی می‌کنم از ابتدا با قرآن آشنایی داشتم. در واقع اشتیاق زیادم به یادگیری مرا روانه کلاس حفظ قرآن کرد که در مسجد محل برگزار می‌شد. در کمتر از یک‌سالی که شبانه‌روز آنجا بودم، توانستم قرآن را به صورت کامل حفظ کنم و مورد تشویق اهالی محل قرار گرفتم.

مذهب یکی از خطوط قرمز منطقه ماست که جان‌شان در برابر آن بی‌اهمیت است! همه اهالی محل با پرداخت بودجه محدودی از عالم‌های دینی می‌خواهند که بیایند و به فرزندان‌شان در حفظ کردن قرآن کمک کنند. بعد‌ها که هزینه‌ها را بررسی کردیم به این نتیجه رسیدیم که با مقدار پولی که امثال پدرم پرداخت می‌کنند چرخ مکتب نمی‌چرخد.

حداقل در مورد عالم‌های دینی می‌دانم که به پول کم قانع نمی‌شوند و از هر جا که پولی به دست‌شان برسد به عنوان هدیه قبول می‌کنند، حالا نهاد دولتی یا طالبان باشد یا شخص عادی فرقی برای‌شان نمی‌کند. در صحن مسجد حدود ۲۰۰ نفری می‌نشستیم. سه، چهار نفر به عنوان معلم بالای سر ما بودند و وضعیت‌مان را بررسی می‌کردند.»

زین‌الدین در پاسخ به این سوال که برنامه‌های روزانه در این کلاس‌ها بر چه اساسی بود، می‌گوید: «ساعت ۳ صبح بیدار می‌شدیم، تا قبل از نماز صبح قرآن می‌خواندیم. بعد از نماز صبح تا رسیدن وقت صبحانه حفظ می‌کردیم و تا ساعت ۱۱ ادامه می‌دادیم. بعد از نماز ظهر تا رسیدن نماز مغرب قرآن خواندن را از سر می‌گرفتیم. بعد از نماز عشاء تا ساعت ۱۱ شب به همین روند ادامه می‌دادیم.

مختصر غذایی هم می‌خوردیم. روبه‌روی محراب می‌نشستیم و مولوی هم مقابل ما می‌نشست. وقتی آیه را حفظ می‌کردیم، می‌رفتیم پیش او و برایش می‌خواندیم. یادگیری زبان عربی برای برخی در آن سن سخت بود. به خاطر همین یا برای حفظ زمان زیادی صرف می‌کردند یا قید حفظ کل قرآن را می‌زدند.»

در یک قدمی عضویت طالبان فرار کردم

او در مورد ورود رسمیش به «مدارس دینی طالبان» که در بدخشان بود، ادامه می‌دهد: «به پیشنهاد یکی از اقوام که علاقه من به قرآن و مسائل مذهبی را تحسین می‌کرد، به شهر «بدخشان» رفتم تا یادگیری دروس مذهبی را آنجا ادامه دهم.

به این شهر مذهبی آمدم تا بتوانم به آرزویی که داشتم، برسم. همه فکر و ذهنم این بود که بتوانم «مولوی» بشوم. از دنیای بیرون خبری نداشتم در یک مدرسه مذهبی که تقریبا به شهر نزدیک بود، زندگی می‌کردیم و درس می‌خواندیم.

دروس مذهبی بسیار سخت است و اگر در سیستم غیرمتخصص مشغول تحصیل باشی، دشواری دوچندان می‌شود. از بعد ۹ سالگی تا انتهای کلاس دوازدهم در همان مدرسه درس خواندم و زندگی کردم. صبح به سختی بیدار می‌شدیم. وظیفه هر کسی این بود که بغل دستی خود را بیدار کند و اگر بیدار نمی‌شد، مسوولیت غیبتش با او بود.

می‌توانم بگویم که اکثر صبح‌ها با صدای دعوا از خواب بیدار می‌شدم و با ذهن ناآرام قرآن را در دست می‌گرفتیم. آن‌هایی که نمی‌توانستند درس را فرا بگیرند تقریبا هر روز از معلم کتک حسابی می‌خوردند.

برخورد‌ها بسیار خشن بود من همیشه سعی می‌کردم در کوتاه‌ترین زمان ممکن درسم را بخوانم تا زیر کتک‌های‌شان، آرزوی مرگ نکنم. با «شلاق»، «چوب»، «مشت» و «لگد» کتک می‌زدند و کسانی که بی‌انضباط بودند را به «فلک» می‌بستند و توسط دیگر دانش‌آموزان تنبیه می‌شدند.

همین باعث اختلاف زیادی بین بچه‌ها می‌شد و کینه‌های بسیاری باقی گذاشت. یکی، دو سال سطح خشونت در مدرسه آنقدر بالا بود که حتی معلم‌ها از شاگردان به صورت سریالی کتک می‌خوردند. در آنجا کسی را بیرون نمی‌کردند مگر خودت فرار کنی و بروی، چون هر دانش‌آموز را به عنوان یک سرباز محسوب می‌کنند.» 

او با اشاره به روز‌هایی که طالبان قدرت را در افغانستان به دست گرفت، اضافه می‌کند: «اواخر کلاس دوازدهم بودم و کم‌کم خودمان را برای ورود به دانشگاه آماده می‌کردیم که خبر آمد طالبان سرکار است و کنترل افغانستان را در دست گرفته است. هرج و مرج شده بود و به سختی درس می‌خواندم. تعطیلی‌های سراسری در بدخشان آغاز شد و با اینکه مدرسه شبانه‌روزی بود، باید به خانه برمی‌گشتیم، چون شهر امنیت نداشت.

یک‌سال آخر تحصیلم همیشه در رفت و آمد بودم. با هر سخت‌جانی که بود کلاس دوازدهم را تمام کردم. شهر در برابر طالبان مقاومت می‌کرد و همه آرایش جنگی گرفته بودند ولی، چون هیچ حمایتگر داخلی و خارجی نداشتیم در نهایت مقاومت شکست خورد و من هم به سرعت مدرسه را ترک کردم.

بعد از یکی، دو ماه که از این حادثه گذشت مسوولان مدرسه که می‌دانستند کجا زندگی می‌کنیم سراغ پدرم آمدند و گفتند که باید پسرت را روانه کنی تا به ارتش طالبان ملحق شود. استرس سراسر وجودمان را گرفته بود، نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. در نتیجه تصمیم گرفتیم که به همراه یکی از برادرانم که دانشجو بود، خانه را به مقصد تهران ترک کنیم. در واقع راهی نداشتم، یا باید به عضویت طالبان در می‌آمدم یا به ایران می‌آمدم.»

ابتدا حرفی از طالبان نبود!

او در تشریح فضای مدرسه دینی که در آن درس می‌خواند و اینکه از چه زمانی متوجه شد این مدرسه زیر نظر طالبان اداره می‌شود، می‌گوید: «کلاس‌های درس ما با مدرسه دولتی متفاوت بود. در واقع چیزی به نام کلاس نداشتیم و در چادر‌هایی که در حیاط مدرسه نصب کرده بودند، درس می‌خواندیم و روی زمین می‌نوشتیم.

زمستان‌ها انگار زمین یخ زده است ولی نمی‌توانستیم حرفی بزنیم و اعتراضی بکنیم به ما یاد داده بودند که باید با امکانات حداقلی زندگی کنیم. به همین دلیل اکثر دوستانم لاغر و ضعیف هستند. بعضی شب‌ها که گرسنه می‌شدیم نان خشک هم پیدا نمی‌شد ناچارا با شکم خالی می‌خوابیدیم.

روز‌ها تا قبل از نماز عشاء در چادر‌ها بودیم و بعد از آن به داخل ساختمان می‌آمدیم و در اتاق‌های ۱۲ تا ۱۵ نفری استراحت می‌کردیم. ساختمان هم کف زمین، قدیمی و با اتاق‌های بسیار زیاد بود که غم از در و دیوارش می‌بارید. همیشه دوست داشتم روزی بیاید که دیگر آنجا را نبینم. در دارالعلوم «منطق»، «حدیث»، «تفسیر» و ... می‌خواندیم که توسط چند مولوی تدریس می‌شد.

من از ابتدا نمی‌دانستم که این مدرسه را طالبان مدیریت می‌کند و از این موضوع خبر نداشتیم. رفته‌رفته متوجه شدیم که معلم‌های ما همه در «پاکستان» تحصیل کرده‌اند و عقاید جهادی دارند. سرزمین موعود آن‌ها پاکستان است و همواره به این کشور اشاره می‌کردند. بعد از کلاس دهم تعداد دانش‌آموزان مدرسه افزایش می‌یافت. گنجایش چادر‌ها به بیش از ۸۰ نفر هم رسیده بود، چون از باقی مناطق هم به مدرسه ما می‌آمدند. اکثر آن‌ها همسن و سال‌های خودم و چندتایی هم از من بزرگ‌تر بودند.»

نماینده طالبان در مدرسه حاضر بود

زین‌الدین با یادآوری چهره «ابواکبر»، پیرمردی که به عنوان نماینده طالبان در مدرسه، بچه‌ها را زیر نظر داشت و از میان آن‌ها برای مقاصد نظامی اقدام به سربازگیری می‌کرد، می‌گوید: «او همه ما را زیر نظر داشت و در واقع آمار همه بچه‌ها در دستش بود، محل زندگی همه را می‌دانست. حافظه فوق‌العاده‌ای داشت، نامش «ابواکبر» بود، پیرمرد خیلی قد بلند با چشمانی روشن، ریش و مو‌های صافِ یکدست سفید، با ردایی یکسر سفید، بسیار مومن به نظر می‌رسید.

یا در حال ذکر گفتن بود یا در حال قرآن خواندن یا در گوشه‌ای با کسی پچ‌پچ می‌کرد. در کل مرد مرموزی بود. آنقدر کاریزما داشت که جرات نمی‌کردی در چشمانش نگاه کنی. تنها کاری که انجام می‌داد آمار‌گیری از بچه‌ها بود. اتاقش هم آن طرف حیاط قرار داشت و با مهمانان خاصی آمد و رفت می‌کرد. همه می‌دانستند که مدیریت پشت پرده با او است.

سعی می‌کرد با همه از در رفاقت و اخلاق خوب وارد شود. در همان زمانی که به دلیل موضوعات مدیریتی جوِ مدرسه متشنج بود، چندبار یکی از بچه‌ها بر سر موضوعات سیاسی با او بحث کرد. این بحث‌ها چندین روز بین آن‌ها ادامه داشت تا اینکه دیگر خبری از پسرک نشد.

چند هفته بعد خانواده‌اش به مدرسه آمدند و وقت رفتن‌شان بچه‌ها دیدند که کیسه سفیدی در دست داشتند. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند که به طالبان محلق شده و احتمالا انتحاری کرده است و ...، اما در نهایت از وضعیت او باخبر نشدیم. هر بار از کسی خبری نمی‌شد چنین چیز‌هایی پشت سرش می‌گفتند.»

او در مورد پیشنهادی که ابواکبر به او برای محلق شدن به طالبان داده بود، ادامه می‌دهد: «من خیلی گوشه‌گیر و خجالتی بودم و زیاد در جمعیت حضور نداشتم، سعی می‌کردم حواسم را با درس مشغول کنم. یکی، دو بار مرا در گوشه خلوت حیاط مدرسه به حرف گرفت و با زمینه‌چینی رفته‌رفته به من فهماند که برای طالبان در این مدرسه «نیروی جهادی» جذب می‌کند.

به من گفت که برای این کار انتخاب شده‌ام و نظر بچه‌های بالا برای حضورم در طالبان مثبت است. قرار بود وقتی درسم تمام شد به طالبان ملحق شوم. او به من می‌گفت که به «کابل» خواهم رفت و برایم امکانات اولیه زندگی مانند «خانه»، «حقوق»، «ماشین» و ... در نظر می‌گیرند. بعد فهمیدم که او با همه بچه‌ها در این زمینه و با همین جملات صحبت کرده است. چاره‌ای نداشتم جز اینکه به او بگویم به زودی خودم را برای شهادت و نبرد با کفار آماده می‌کنم.»

اکثر دانش‌آموزان در خدمت طالبان

نوجوان بدخشانی در پاسخ به این سوال که چند نفر از آن کلاس ۸۰ نفری حالا جذب طالبان شده‌اند، می‌گوید: «خیلی‌ها جذب طالبان شده‌اند. نمی‌توانم تعداد دقیقی به شما بگویم و نمی‌دانم چه سرنوشتی پیدا کرده‌اند ولی طبق روال عادی می‌دانم که بیشتر از ۶۰ نفر از همکلاس‌هایم حالا لباس طالبان بر تن کرده‌اند. یعنی در عادی‌ترین وضعیت باید این‌طور باشد. آن‌هایی که نرفتند، مانند من مهاجرت کرده‌اند.»

از او پرسیدم در آنجا اعمال خلاف و غیرشرعی از مسوولان یا از دیگر شاگردان دیده است که در پاسخ ادامه می‌دهد: «عمل خلاف شرعی به چشم خودم ندیده‌ام. همواره به ما تاکید می‌شد که از اعمال نادرست دوری کنیم. من زیاد در مدرسه وارد حاشیه‌ها نمی‌شدم، دوستان خودم را داشتم که اکثرا بچه محل بودیم.

ولی شنیده‌ام که حتی «همجنس‌گرایی» هم در مدرسه وجود داشت. توجه داشته باشید که طالبانی‌ها آنچنانکه باید به مسائل اخلاقی و خطوط قرمز اهمیت نمی‌دهند. آن فساد و کفری که می‌خواهند با آن مبارزه کنند در خودشان ریشه عمیقی دارد. من واقعا از آن‌ها تنفر دارم.»

زین‌الدین با توضیح اینکه در این مدارس چگونه از آن‌ها سربازان جهادی می‌ساختند، اضافه می‌کند: «آن‌ها ما را آموزش می‌دادند تا بتوانیم از نظر ذهنی «سرباز جهادی» خوبی برای‌شان باشیم. من خودم از هفت سالگی در این مدارس به سر بردم، از روزی که شروع به حفظ قرآن کردم حرفی از طالبان و امارت اسلامی در میان نبود.

آن‌ها نمی‌گفتند که قرار است بعد از درس سلاح به دست بگیریم و با کفار بجنگیم ولی وقتی حرف از «جهاد» به میان می‌آمد ناخودآگاه جوِ کلاس، جهادی می‌شد و این حس در درون ما شعله می‌کشید که من هم باید بروم سلاح به دست بگیرم و «جهاد کنم» و «شهید شوم». یک بچه مدرسه‌ای که هیچ دانشی از فضای بیرون ندارد و دایم در حال خواندن است، چه می‌داند جهاد در کشور‌های دیگر چه معنایی دارد؟

ولی آن‌هایی که غیرمستقیم این افکار را ملکه ذهن ما می‌کردند و ذهن ما را با حرف‌های خودشان شست‌وشو دادند، خوب می‌دانند که چه هدفی را دنبال می‌کنند. جهادی که طالبان مدنظر دارد با جهادی که در قرآن به آن اشاره شده است در تعریف و کلام تفاوتی ندارد. هر دو می‌گویند که باید در برابر کفار جهاد کنیم. سوالی که در این مورد مدت‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد، این بود که مگر در افغانستان کافر داریم که به ما می‌گویند با آن‌ها جهاد کنیم؟

افغانستان یک کشور کاملا مسلمان است، پس آن‌ها با شعار جهاد با کدام کفار می‌جنگند؟ بعد از بررسی‌های طولانی به این نتیجه رسیدم که آن‌ها در واقع برادران مسلمان خودشان را می‌کشند. من تا حالا هیچ امریکایی در بدخشان ندیده‌ام و جنگ‌هایی که بین طالبان و دولت در می‌گرفت، در واقع جنگ دو برادر بود.»

سوژه‌ای جز جهاد نداشتیم

او در مورد تاثیراتی که تحصیل در این مدارس بر ذهنش گذاشته است، اضافه می‌کند: «آن روز‌ها که تازه قرآن را حفظ کرده بودیم و همواره آیات را دسته جمعی زمزمه می‌کردیم وقتی که اسم جهاد می‌آمد جوِ جنگ علیه کفار همه کلاس را پر می‌کرد. دنبال راهی برای مبارزه و شهادت می‌گشتیم.

با اسلحه‌های چوبی از پشت سنگر‌های فرضی با دشمنان می‌جنگیدیم تا حس جهادی بودن رهای‌مان کند. شهید می‌شدیم، تیر می‌خوردیم و حتی اسیر هم می‌شدیم. همیشه در خوابگاه با دوستان در این مورد حرف می‌زدیم و چندین بار خواب شهادت و پیکار با کفار را هم دیده بودم.

همه ذهن و زندگی ما جهاد و شهادت بود. در واقع باید بگویم که غیر از این موضوع، سوژه دیگری برای‌مان نساخته بودند. خودمان فهمیده بودیم که در حال تبدیل شدن به تروریست هستیم، فقط نمی‌دانستم که واژه تروریست چیست.

آن‌ها تروریست را برای ما در واژه جهادی معنی کرده بودند. طالبان چیزی از افغانستان ساخته است که مردم دیگر کشور‌ها فکر می‌کنند همه ما تروریست هستیم. نمی‌توانیم منکر وجود «شغال» در جنگل باشیم ولی می‌خواهم بگویم همه افغانستانی‌ها نمی‌توانند تروریست و جهادی باشند. ابتدا نمی‌دانستم که بودجه مدارس مذهبی بدخشان از کجا تامین می‌شود ولی حالا دیگر به راحتی می‌توانم بگویم که سال‌ها طالبان هزینه‌های تحصیل من را پرداخت می‌کرد، چون نادانسته بود امیدوارم خداوند از سر تقصیرات من بگذرد.»

هیچ کس نمی‌داند قرار است انتحاری برود 

زین‌الدین با اشاره به نقل قول‌های دوستانش که حالا به عضویت طالبان در آمده‌اند و اینکه چگونه نفراتی را برای انجام عملیات انتحاری انتخاب می‌کنند، می‌گوید: «دوستانی که حالا در خدمت طالبان هستند، می‌گویند که وضعیت سیستم خیلی مناسب نیست و بدون اینکه آموزشی دیده باشند به آن‌ها سلاح داده‌اند و در چند درگیری کوچک هم شرکت کرده‌اند. نه فشنگی برای تمرین به آن‌ها می‌دهند و نه تاکتیک جنگی به آن‌ها می‌آموزند.

گفته‌اند که خودشان باید همه این‌ها را یاد بگیرند. من تاکنون فردی که برای «انتحاری» خودش را آماده کرده باشد، ندیده‌ام و هیچ کدام از دوستانم هم به آن معنا جهادی نیستند، ولی شنیده‌ام که هیچ کس نمی‌داند که قرار است برای عملیات انتحاری انتخاب شود.

به یک‌باره سراغ‌شان می‌روند و آن‌ها هم که سال‌هاست خود را برای این کار آماده کرده‌اند، نماز شکر می‌خوانند و از روی جهالت فکر می‌کنند که خداوند آن‌ها را برای این کار انتخاب کرده است تا به سوی شهادت بروند. اینکه حالا من حافظ قرآن هستم برایم کافی است و احساس می‌کنم آرامش کافی برای غلبه بر مشکلات و پیدا کردن راه حقیقت را در قلبم دارم.»

او در مورد تفاوت تحصیل در مدارس دینی و دولتی افغانستان اضافه می‌کند: «مدرسه ما با مدارس دولتی در درس‌ها و تفکرات متفاوت است. من خودم را وارد این موضوعات نمی‌کردم ولی وقتی همکلاس‌های من آن‌ها را می‌دیدند «کمونیست» خطاب‌شان می‌کردند، در واقع آن‌ها را مسخره می‌کردند.

می‌گفتند وقتی «فیزیک» و «شیمی» و «ریاضی» می‌خوانید و، چون ریش‎تان را می‌تراشید به جهنم خواهید رفت. آن‌ها هم با ادبیات خودشان ما را تحقیر می‌کردند. برخی مواقع هم درگیری شدیدی بین آن‌ها رخ می‌داد. من همیشه تماشاگر بودم، چون می‌دانستم این بحث‌ها و درگیری‌ها از روی نادانی و جهالت است.

یک‌بار در درگیری که بین نوجوانان در بدخشان رخ داد یکی از اقوام ما به دلیل اینکه در مدرسه دولتی درس می‌خواند بعد از چندین درگیری مختلف توسط یکی از هم‌مدرسه‌ای‌هایم که چند سال از من بزرگ‌تر است به قتل رسید. جالب اینکه قاتل بعد از این جنایت جذب طالبان شد.»

همه مدارس مذهبی به پاکستان ختم می‌شوند

زین‌الدین با ناهموار خواندن راه ادامه تحصیلش در ایران می‌گوید: «برادران و پدرم به من اصرار دارند که بروم در مدارس دینی «زاهدان» به درسم ادامه دهم. چند تا از دوستانم هم در آنجا درس می‌خوانند. اما واقعیت این است، مدارس مذهبی که در زاهدان است همان وضعیت مدارس مذهبی افغانستان را دارد با همان تفکرات جهادی، با همان مرام و روش‌ها.

در نهایتا هم همه آن‌ها به عنوان عالم‌های دینی به پاکستان و افغانستان می‌روند تا مانند خودشان را تربیت کنند. آنچه شنیده‌ام نشان می‌دهد آن‌ها بعد از اتمام تحصیل، جذب طالبان و دیگر گروه‌های تندروی اسلامی می‌شوند که حتی من نام آن‌ها را هم نمی‌دانم. همین موضوعات باعث شد تا من نتوانم در ایران برای رسیدن به درجه عالم دینی تلاش کنم.

می‌خواهم درس بخوانم ولی هر راهی را که انتخاب می‌کنم به مسائل سیاسی، جنگ، طالبان و ... ختم می‌شود. گاهی به این نتیجه می‌رسم که بمانم اینجا ظرف بشورم بهتر است تا بخواهم یک پست در سیستم فاسد طالبان داشته باشم. افرادی که در طالبان هستند خودشان عامل فساد‌ند.

مثلا کسی که خلاف بزرگی مرتکب می‌شود یا دست به سرقت می‌زند و قتل می‌کند، برای اینکه محاکمه نشود سلاح به دست می‌گیرد و خود را به عنوان عضو طالبان معرفی می‌کند. آن‌طوری که پدرم از وضعیت این روز‌های بدخشان تعریف می‌کند گویی طالبان همان طالبان ۲۰ سال قبل است ولی با این تفاوت که خیلی خشن‌تر و بی‌رحم‌تر شده‌اند.

در این شرایط باید بگوییم که نه‌تن‌ها با یک سیستم فاسد روبه‌رو هستیم، بلکه جلاد هم هستند.» او با تاکید بر اینکه پاکستان همواره باعث ناآرامی‌ها در افغانستان است، ادامه می‌دهد: «آنچه من از وضعیت کشورم فهمیده‌ام هر چه جنایت و فساد و جنگ در افغانستان وجود دارد از «پاکستان» و افراد ترسناک و تندروی آنجا سرچشمه می‌گیرد. حکومتی که طالبان مدعی آن شده اسلامی است ولی خودشان به گفته‌های خودشان عمل نمی‌کنند. در واقع جایگاهی در آن‌ها نمی‌بینم که بخواهم ازشان تقلید یا اینکه دستم را به خون کسی آلوده کنم.»

عقاید مذهبیم کم‌رنگ شده است

این نوجوان با توصیف وضعیت دینی خود از زمانی که وارد ایران شده است، اضافه می‌کند: «از وقتی به ایران آمده‌ام همه چیز را رها کرده‌ام. شاید بعضی وقت‌ها نماز هم نخواندم، چون جوِ زندگیم عوض شده است. من در ماه مبارک رمضان قاری قرآن مسجد بودم ولی حالا شاید هر روز قرآن نخوانم. این موضوع مرا به فکر فرو برده است و با خود می‌اندیشم که اگر من در شهر غیرمذهبی به دنیا می‌آمدم آیا باز هم با قرآن و واژه‌های جهادی آشنا می‌شدم؟

ایران از نگاه ما به عنوان امن‌ترین کشور منطقه محسوب می‌شود. اینجا خبری از جنگ نیست. ما برای مهاجرت چند گزینه بیشتر نداشتیم. پاکستان و چین و تاجیکستان که فرق چندانی با افغانستان ندارند، ترکیه هم که زبان‌شان را نمی‌دانیم و تا اروپا هم واقعیت این است که نمی‌توانیم برویم.

نوع اسلامی که در ایران وجود دارد با بدخشان متفاوت است نوع پوشش خانم‌ها، آقایان، مساجد، عزاداری‌ها و... حالا درست است که در ایران زندگی حداقلی داریم ولی باز شکر که هم برادرانم کنارم هستند و هم دوستانم را هر روز می‌بینم، «الحمدلله».»

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین