روان هم مانند جسم نتیجه میلیونها سال تکامل از طریق انتخاب طبیعی است و فرض روانشناسی تکاملی بر این است که سازوکارهای روانی مبنای وراثتی دارند و در گذشته احتمال بقای تولیدمثل نیاکان ما را افزایش دادهاند.
به گزارش شرق، شواهد قدرتمندی وجود دارد که نشان میدهد انسانها در ۹۹ درصد تاریخ تکاملیشان، به شکل شکارچی در جنگلها و دشتهای باز زندگی میکردند؛ یعنی به مدت چندین میلیون سال (۴.۴ میلیون سال قبل) تا پیش از ظهور عصر کشاورزی در حدود 10 هزار سال پیش، با توجه به تجربه چندینمیلیونساله انسان در عصر شکار بیشترین تأثیرات در رفتار انسانها ریشه در این دوران دارد و بسیاری از ویژگیهای جسمانی، رفتاری و روانی در این دوران شکل گرفته است.
برای روشنشدن این موضوع، این نکته را در نظر بگیرید: با وجود اینکه سالانه در جهان هزاران نفر بر اثر تصادفات رانندگی جان خود را از دست میدهند، اما ترس انسان از مارها و عنکبوتها بیشتر از اتومبیلهاست.
پژوهشگران برای آزمودن این فرضیه، واکنش انسان به مار و عنکبوت را با واکنش به محرکهای امروزی بهمراتب خطرناکتری همچون هفتتیر و سیم برق برهنه مقایسه کردهاند.
نتایج این پژوهش نشان میدهد واکنش ترس و بیزاری نسبت به محرکهای خطرناک امروزی (هفتتیر، سیم برق برهنه) بسیار کمتر از واکنش ترس و بیزاری نسبت به مار و عنکبوت است.
اما اینکه چرا انسان ترسها و افکار منفی بیشتری نسبت به افکار مثبت دارد، به حافظه ژنتیکی ما که طی میلیونها سال برای زندگی در جنگلها و دشتهای آفریقا سازگاری پیدا کرده است، برمیگردد؛ یعنی روان مانند جسم برای محیط و شرایطی که میلیونها سال پیش در آن زندگی کردهایم، تکامل یافته است.
به دلیل اینکه تغییرات تکاملی خیلی کند اتفاق میافتند، زمان زیادی باید بگذرد تا ترسهای قدیمی طی فرایند انتخاب طبیعی با ترسهای جدید جایگزین شوند.
به همین دلیل، ریشه اصلی ترسها و افکار منفی مربوط به زندگی فعلی نیست و به اتفاقات و شرایط زندگی گذشته بشر برمیگردد.
برای مثال، رفتار ضد مار، در مناطقی که مار ندارند، دستکم به مدت چند صد هزار سال در سنجابهای زمینی آفریقای شمالی باقی مانده است؛ فقط سنجابهای زمینی که به مدت 300 هزار سال در محیطهای بدون مار زندگی کردهاند، واکنش به مار نشان نمیدهند.
فاصله بین نسلهای سنجاب زمینی یک سال است، 300 هزار سال در مقیاس نسلهای سنجاب زمینی معادل پنج میلیون سال در مقیاس نسلهای انسانی است.
به زبان سادهتر، وقتی یک ترس واقعی به دلیل تغییر شرایط محیطی در زندگی انسان دیگر وجود نداشته باشد، حداقل پنج میلیون سال (300 هزار نسل) زمان میبرد تا این ترسی که در حافظه ژنتیکیاش قرار دارد، از بین برود.
یک مثال دیگر اینکه در ماداگاسکار هیچکدام از مارهای خشکیزی نمیتوانند نیشی بزنند که جان انسان را به خطر اندازد. در دو هزار سال گذشته انسان در ماداگاسکار زندگی کرده است، مارها به هیچیک از ساکنان این جزیره آسیب جدی وارد نکردهاند.
با این حال، بیشتر اهالی ماداگاسکار همان ترس تقریبا جهانی و همگانی از مارها را به نمایش میگذارند. به همین دلیل چیزهایی که معمولا در ما ترس و هراس ایجاد میکنند (مارها، حیوانات وحشی و...) در جوامع شهری امروزی خطر چندانی برای ما ندارند؛ درحالیکه ترس و افکار منفی ما نسبت به اینها همچنان باقی مانده است. از سوی دیگر نسبت به چیزهای خطرناکی (اسلحه، اتومبیل، پریز برق) که بهتازگی تبدیل به تهدیدهای محیطی ما شدهاند، فقط ترسی ضعیف در ما ایجاد شده است.
اما اینکه انسانها ترسها و افکار منفی بیشتری نسبت به افکار مثبت دارند، به این دلیل است که وقتی خطری حس میکنیم، ممکن است مرتکب دو اشتباه شویم:
۱. نتوانیم واکنش نشان دهیم؛ درحالیکه خطر واقعی است.
۲. واکنش نشان دهیم؛ درحالیکه خطر واقعی نیست.
اما هزینههای ارتکاب این دو نوع خطا، تفاوت چشمگیری با هم دارند.
هزینه واکنش نشانندادن به موقعیتی خطرناک، مثل ماری در میان علفها، خیلی بیشتر از واکنش نشاندادن به موقعیتی است که بعدها مشخص میشود بیخطر بوده، همچون زوزه باد در میان علفها.
خطای نخست ممکن است مرگبار باشد، اما هزینه دومی معمولا چیزی نیست جز کمی اتلاف وقت و انرژی.
به همین دلیل ما دارای چیزی هستیم که اصطلاحا سوگیری منفی نامیده میشود که علت اصلی ترس و بدبینی در انسان است؛ یعنی ترس و بیزاری ما از زیان خیلی بیشتر از اشتیاق و علاقهمان به سود است و طبیعتا افرادی با چنین ویژگیهایی بقا پیدا کرده و توانستهاند ژنشان را به نسل بعد منتقل کنند و تقلای آنها برای بقا نقشی منفی بر مغزها باقی گذاشته است.
این ویژگیها و بسیاری دیگر از ویژگیهای فیزیولوژیکی و رفتاری انسان، بقایایی از گذشتههای تکاملی دور هستند؛ پژواکهایی از زندگی نیاکان ما آنگاه که به دنبال غذا میگشتند و تلاش میکردند خودشان غذای جانوران دیگر نشوند.
ما به تهدیدها و رویدادهای منفی سریعتر واکنش نشان میدهیم تا به فرصتهای مثبت و موقعیتهای لذتبخش. اینکه از خطرات خیالی بهسرعت بگریزیم و گاه اشتباه کنیم، خیلی بهتر از آن است که در واکنش تأخیر کنیم.
فقط کافی است یک بار در اشتباه باشیم؛ مانند رانندهای که 30 سال با احتیاط و رعایت تمامی قوانین رانندگی کرده، اما فقط کافی است 10 ثانیه اشتباه کند و پشت فرمان خوابش ببرد، تمام آن 30 سال احتیاط و قانونمداری به کمکش نخواهد آمد.
ما هیجانات منفی (ترس، غم، خشم و نفرت) بیشتری نسبت به هیجانات مثبت (شادی، خنده و...) داریم و در زبان انگلیسی برای موقعیتهای دردناک واژههای بیشتری نسبت به موقعیتهای خوشایند داریم و خیلی از شادیها و حال خوب، کوتاه و موقتی است. شاید به این دلیل است که تکامل ما را طراحی نکرده است که شاد باشیم، بلکه طراحی کرده است تا موفق باشیم! (زنده بمانیم).
لحظهای فکر کنید چه اتفاقی میافتاد اگر بر اثر یک جهش ژنتیکی نادر، سنجابی به وجود میآمد که فقط با خوردن یک فندق دستخوش لذت بیپایان شود؟
شاید از نظر فنی بتوان با دستکاری در مغز سنجاب این کار را ممکن کرد.
کسی چه میداند، شاید یک میلیون سال پیش چنین چیزی بهواقع برای یک سنجاب خوشبخت اتفاق افتاده باشد!
اما در این صورت چنین سنجابی از یک زندگی «بسیار شاد» و «بسیار کوتاه» لذت برده و آن جهش زیستی نادر نیز همانجا به پایان رسیده است؛ زیرا آن سنجاب خوشبخت دیگر زحمت گشتن به دنبال فندقهای بیشتر را به خود نمیدهد، چه رسد به جستوجو برای یافتن جفت! و طبعا سنجابهای رقیب که پنج دقیقه بعد از خوردن اولین فندق، دوباره احساس گرسنگی میکنند، امکان خیلی بیشتری برای بقا و انتقال ژنهایشان به نسلهای بعدی مییافتند. به همین سادگی!
درست به همین دلیل، فندقهایی که ما انسانها به دنبالش میگردیم، مثل موقعیت شغلی بهتر، خانه بزرگتر و همسر جذاب، ما را برای مدت طولانی خشنود نگه نخواهد داشت.
برای طبیعت، شادکامی و خوشبختی ما از اهمیت چندانی برخوردار نیست.
فرگشت و انتخاب طبیعی ما را در برابر شادکامی دائمی مقاوم کرده است تا زنده بمانیم و تکثیر شویم.