یک قدم، دو قدم و درنهایت ۹ قدم از دخترانش دور شد. از آن بستنیفروشی معروف فاصله گرفت. نگاهش به روبهرو بود. همان ساختمان پزشکی کنار متروپل؛ داشت از در آنجا وارد ساختمان میشد. هنوز قدم نهم را برنداشته بود که ناگهان همه چیز نابود شد.
به گزارش شهروند، صدای وحشتناک، لرزش زمین، خاک و آوار آنجا را پر کرد. چند ثانیه بیشتر طولنکشید که زمین و آسمان در نظرش یکی شد. تا چشم کار میکرد آوار بود. زمین زیر پایش لرزید. صدای هیاهو و فریاد درهمتنیده بود. مردم وحشتزده به اینسو و آنسو میرفتند. فریاد میزدند. جیغ میکشیدند. اشک میریختند.
او، اما در میان این همه هیاهو چشم انداخت تا بستنیفروشی را پیدا کند. میخواست ببیند دخترانش روی آن میز نشستهاند و دارند هویجبستنی خود را میخورند. چشم میانداخت و به آنسوی آوار نگاه میکرد.
میخواست ملیکا و میترا را ببیند و خیالش راحت شود. بعد بهدنبال دختر جاریاش برود و او را بیاورد و همگی با هم به خانه بروند. اما نه خبری از بستنیفروشی بود، نه از دخترانش؛ مگر میشود در عرض چند ثانیه صورتهای زیبا، تنهای سالم، آن مغازه تازه افتتاحشده، پسر بامزه بستنیفروش که از آنها سفارش گرفت، همگی زیر آنهمه خاک و آهن دفن شده باشند.
ناگهان به خودش آمد. هیچ خبری از آن ساختمان نوساز نبود. نمیتوانست قدم از قدم بردارد. دنیا برایش تمام شده بود. آخرین تصویر دخترانش را در ذهن مرور کرد. آن خندهها، آن ذوق و شوق برای خوردن بستنی و خریدهایی که کرده بودند.
در آن گرمای خردادماهی بچهها درست دست گذاشتند روی آن بستنیفروشی معروف؛ بستنیفروشی جلیلیان؛ آنجا را برای خوردن آبمیوه و بستنی انتخاب کردند. همان دختران ۱۱ و ۱۴ سالهای که با اصرار مادرشان را راضیکردند همراهشان به دندانپزشکی بروند. بعد از آنجا هم تفریح و گردش کنند.
اما حالا مادر مانده و دختر ۱۰ ساله جاریاش؛ ناگهان یادش آمد. در میان آن همهمه و شلوغی وارد ساختمان شد. به او اجازه ورود نمیدادند، ولی به هر جان کندنی بود، وارد شد. دختر جاریاش را از دندانپزشکی برداشت و بیرون آمد. اما حالا باید به آن دختر بگوید که مادرش زیر اینهمه آوار دفن شده است.
مادر ملیکا و میترا، همان دو خواهری که در متروپل آبادان دفن شدند، روایت دردناکی از مرگ دخترانش بازگو کرد:
چرا آن روز به آن ساختمان رفتید؟
همه چیز اتفاقی شد. انگار همه چیز دستبهدست هم دادند تا دختران و جاریام درست در همان ثانیه، آنجا در بستنیفروشی باشند. ماجرا از این قرار بود که جاریام آمد و گفت که فردا دخترش وقت دندانپزشکی دارد. درست همان ساختمان پزشکی کنار متروپل؛ قرار شد با هم برویم. اما لحظه آخر وقتی داشتم آماده میشدم، ملیکا و میترا هم اصرار کردند که همراهمان بیایند. گفتند حوصلهشان در خانه سر رفته و میخواهند یک دوری در خیابان بزنند. هرچه به آنها گفتم که ما فقط میخواهیم به دندانپزشکی برویم و زود برمیگردیم، فایدهای نداشت. اصرار کردند. درنهایت من هم قبول کردم. از طرفی پسر ۴ سالهام محمدمهدی هم اصرار کرد که همراهمان بیاید. درنهایت شوهرم با خودرو ما را به آنجا برد.
یعنی همگی با هم به دندانپزشکی رفتید؟
جاریام خیلی نمیتوانست خوب فارسی صحبت کند. برای همین بیشتر جاهایی که میرفت من هم همراهش میرفتم. در واقع وقت دندانپزشکی دخترش برای روز پنجشنبه بود. اما منشی یکشنبه با آنها تماسمیگیرد و درست ظهر روز دوشنبه به او وقت میدهد. جاریام هم پیش من آمد و گفت که با هم برویم.
وقتی به آنجا رفتید چه اتفاقی افتاد؟
ما همگی بالا رفتیم. از آنجایی که مطب شلوغ بود، دکتر دختر جاریام را داخل اتاق برد. منشی هم از همه ما خواست که بیرون برویم و تا کار مریض تمامنشده برنگردیم. حدودا یک ساعت کار داشت. وقتی دیدیم زمان زیادی است، چهار نفری بیرون آمدیم. ملیکا و میترا اصرار کردند که به خرید برویم. در همان خیابان امیری کلی گشت زدیم و مغازهها را دیدیم.
شوهر و پسرتان کجا بودند؟
شوهرم و محمدمهدی داخل ماشین ماندند. بعد از اینکه کارمان طول کشید، شوهرم تماس گرفت و گفت که هوا خیلی گرم است و آنها به خانه برمیگردند.
چطور شد که به بستنیفروشی رفتید؟
بعد از کلی خرید و گشتزنی، میخواستیم دوباره به مطب برگردیم، ولی ملیکا و میترا گفتند مامان ما تشنهایم. ترو خدا بیا آبمیوه بخوریم. آن همه آبمیوهفروشی در آنجا وجود داشت، نمیدانم چرا درست دست گذاشتند روی همان آبمیوهفروشی معروف.
وقتی به آبمیوهفروشی رفتید، خانواده جلیلیان را هم دیدید؟
بله. درست یادم میآید که پسر کوچکشان آمد و از ما سفارش گرفت. به من میگفت خاله؛ خیلی شیرینزبان و مودب بود. همگی آبهویجبستنی سفارش دادیم. ملیکا و میترا خیلی خوشحال بودند. میخواستیم بخوریم که از مطب با جاریام تماس گرفتند و گفتند که کار دخترش تمام شده؛ همگی بلند شدیم. اما من گفتم شما همینجا بشینید بستنیتان را بخورید، من خودم میر وم و او را به اینجا میآورم.
بعد چه شد؟
از جایم بلند شدم و از بستنیفروشی بیرون آمدم. آخرین تصویر از دخترهایم را دیدم. یک قدم، دو قدم و درنهایت قدم نهم را برداشتم، ناگهان زمین لرزید. برگشتم. تا چشم کار میکرد آوار بود. باورم نمیشد که دخترهایم زیر آوار باشند. از میان جمعیت و آن همه سنگ و کلوخ بهدنبال بستنیفروشی میگشتم. میخواستم خیالم راحت شود که آنها سالماند، ولی چیزی ندیدم. مدتی بهتزده بودم. تا اینکه در آن شلوغی و فریاد مردم، یاد دختر جاریام افتادم. بلافاصله خواستم وارد ساختمان شوم، ولی به من اجازه ندادند. با این حال، هر جور بود پلهها را بالا رفتم. دختر جاریام را برداشتم و به پایین برگشتم. با شوهرم تماس گرفتم و تازه آن زمان بود که فهمیدم دخترهایم زیر آوار هستند.
از کسی شکایتی دارید؟
از چه کسی شکایت کنیم. زندگی ما تمام شده؛ دیگر چه فایدهای دارد. هنوز هم باورم نمیشود. من تنها چند قدم با دخترهایم فاصله داشتم. تنها چند قدم تا مرگ؛ای کاش من هم آنجا میماندم. زندگی ما نابود شده؛ پسرم افسرده شده. مرتب اسم ملیکا را میآورد. با او خیلی جور بود. سعی کردیم برایش توضیح بدهیم که او دیگر نیست، ولی فایدهای ندارد. میگوید یا به آنها بگو برگردند یا مرا پیش آنها ببر.
هر بار سر مزارش میرویم خاکها را کنار میزند و میگوید میترا اینجا نمیتواند بخوابد. خودمان هم که حالمان روزبهروز بدتر میشود. خانواده جاریام همینطورند. جاریام سه دختر و یک پسر چهار ماهه داشت. حالا همگی بیمادر شدهاند. مرتب به این فکر میکنم که دخترهایم چطور مردند. عذاب کشیدند یا همان لحظه اول جان باختهاند. کاش همان لحظه جانشان را از دست داده باشند. کاش زجر نکشیده باشند. این فکرها ما را نابود کرده است.