ساعت ۱۲ شب است که راه میافتیم. تاریکی عمیقی است و اکثر جمعیت دو میلیونی شهر خوابیدهاند. تا رسیدن به ارزنون راهی نیست، شاید پنج دقیقه با ماشین شخصی و ۱۰ دقیقه با اتوبوس از مرکز شهر میتوانی از اینجا سر دربیاوری؛ محلهای در دل حاشیه با مردمانی که زیر پای زندگی لِه شدهاند.
به گزارش شرق، هرکدامشان بین سه تا ۱۵ سال کارتنخواب بودهاند. قدیمیترها هوای جدیدترها را دارند. یک خانواده شدهاند به قول خودشان. مثل زبالههای مچالهشده توی سیاهی شب. آنها همیشه اینجا هستند، جزئی از خرابههای شهر شدهاند. انگار وقتی پوست شهر را قلفتی بکنی، آنها را پیدا میکنی. گُله به گُله نشستهاند کنار آتشی که بزرگتر از حد معمول است. نشئه، خمار و ساکت. حتی سرمای دیماه هم آنها را وادار نکرده که به سمت شلترها یا مراکز نگهداریای که شهرداری برایشان اختصاص داده است، بروند. حوالی نیمهشب است و نرسیده به خیابان «گل نرگس»، طاهره، کنار آتش قوز کرده است توی سرما. نمیتوانی تشخیصشان دهی. کلونی از مردان و زنانی هستند که زندگی پوسیدهشان را توی این خرابهها طی کردهاند.
ظرفهای غذا را میگیرند و مثل اشباحی در سیاهی شب ناپدید میشوند. از حدود ۱۰۷ کیلومترمربع کلانشهر اصفهان، سهم هفت سال زندگی «طاهره»، دیوار خرابهای است که از دود سیاه شده است. این دنیای هر شب اوست؛ به اندازه یک متر زمین تا او مثل هفت سال گذشته، همراه با ۱۰ نفر دیگر برای بساط کشیدن موادش، سوروسات به پا کند: «کشیدم که دردم کم بشه. شوهرم میگف بکشی بِیتَر میشی. قالی میبافتم با چارتا بچه قدونیمقد. شونم سوز میداد. کشیدم. معتاد شدم. به چند ماه نکشید، اینقدر کشید تا مُرد. بعدش دیگه آدم نشدم. رفتم دنبال ساقی. حالام اینجام. بچههام پیش مادرمَن». ساکن فعلی خرابههای ارزنون، اشک توی چشمهای بیرنگ خاکستریاش حلقه میزند وقتی در لحظههای اندکی از بچههایش یاد میکند.
کمی جلوتر، سکینه، ۳۰ساله و متأهل به ۶۰سالهها میزند. اگر تخیلت اجازه دهد و تمام آن سیاهی دودگرفته و دندانهای سیاهشده نامرتب از چهرهاش زدوده شود، شمایل زنی با زیبایی بیرحمانه را میبینی. هنوز هم بین ردپای اعتیاد و خشونت چیزهای کمی برایش باقی مانده است. چشمهای سکینه، درشت و سیاه میدرخشد. لقبش توی خرابهها سیندرلاست. سیندرلای گرسنه چهارسالی میشود که بچههایش را ندیده است. سوز سردی میوزد و دود میرود به چشم سیندرلا و او در خودش میلرزد، اما بیخیال سوز، کاغذ فویل را که رویش هروئین آمده است، با ژست جلویمان میگیرد و زیر کاغذ فندک میکشد؛ دوای سیاهشده، آب میشود و روی زرورق میدود و او با لوله نازکی دودش را به جان میکشد: «میدونی این چیه؟ بش میگن هِرهِر. باهاش که بازی کنم یه دو ساعتی دسم بنده».
«سکینه» را خاله صدا میزنند. مسنتر از بقیه است و حالا ۱۵ سالی میشود که به خرابههای ارزنون وصله شده است: «پسرم گفت بیا برات تریاک میگیرم بشین تو خونه هرچی دلت میخواد بکش، اما مگه میشه جلوی عروس؟ خجالت میکشم، همینجا بهتره. معتاد که میشی اولش که کارتنخوابی نیس، اما یواشیواش تو خونه معذبی، نمیشه که مثلا آبجیت تو اتاق بغلی باشه، شوما تو اتاقت تل بزنی پا دوا، اولش یه شب میزنی بیرون. بعد یکی، دو روز که لباسات بیریخت شد، دیگه نمیری خونه، اصلا قاعدهاش همینه».
زنی که میگوید نامش سیماست، با موهای شرابی، اطرافش را میپاید تا ساقی که قرار است از راه برسد و او را کمی بسازد از تیررسش دور نشود. توی نور کمرنگ آتش، اعتیادش به خوبی پیداست، اما خودش دلش نمیخواهد صورت بهتاراج رفتهاش مشخص باشد و با روسریاش دندانهایش را میپوشاند.
سیما یادش نمیآید کی به دنیا آمده، شناسنامهاش خیلی وقت پیش توی آتش منقل شوهرش خاکستر شده. مدام تکرار میکند: شاید ۳۲، شاید ۳۳: «۱۸ سال پیش که ازدواج کردم، نه عقل درست و حسابی داشتم و نه میخواستمش. دلم میخواست درس بخونم. نشد. شیشه میزد. کتک میزد. داغونم که میکرد رضایت میدادم، خرجش باید درمیومد». خرج اعتیاد شوهرش به اندازه یک عمر چوب حراج به زندگی سیماست. دو تا دختر و یک پسر دارد و حدود هفت سالی هست که از هیچکدامشان خبر ندارد؛ یعنی از وقتی همدم خرابهها شده، نه خودش خواسته و نه آنها که از یکدیگر خبر داشته باشند. همان موقعها بوده که همدمش کنج خرابه و پایپ و دود شده است.
او حالا ۱۰ سالی میشود که زندگیاش را با همه متعلقاتی که داشته، گم کرده است. به قول خودش یکی، دو باری که کمپ رفته نتوانسته ترک کند و آمده بیرون. گرمخانه برای او گرم نیست. گوشه دنج خرابه را بیشتر میفهمد: «اینجا بهتره، رفیقام اینجان. دوا هم که میرسه. ساقی پره اینجا. جنس ارزون بهم میدن. با انصافن خداییش».
کجا میخوابید؟ این را که میپرسم، زنان و مردان نشسته دور آتش با حیرت نگاهم میکنند. «عذرا» جواب میدهد؛ ۴۵ساله است و متأهل: «ما که نمیخوابیم. شیشه که بزنی خواب نداری. بعضی وقتا بعضیا میکشن و میخوابن، بعدش دیگه صبح، بیداری تو کار نیس. شهرداری بیسروصدا میاد جمشون میکنه میبره. بیشتر زمسونا». حتی آتش زبانکشیده هم نتوانسته قدری از سرمای نیمهشب را کم کند، اینجاست که «ازیادرفتهها» وقتی زمستان به جانشان بزند، میشوند مجهولالهویه. جایی دور در زمینی ارزان به خاک سپرده و فراموش میشوند. ۱۲ سال قبل وقتی سیما اولین مرفین را به خاطر عمل جراحیاش زده تا دردش را کم کند، هیچوقت فکرش را هم نمیکرده که دردهایش بیشتر شوند و کارش به اینجا بکشد. بعد از آن بوده که به فراموشی سپرده شده است و خانواده دومش، شدهاند ساقی و معتاد.
«شقایق» چمباتمه زده کنار آتشی که حالا کمی فرونشسته. بوی لاستیکسوخته و مِهی از دود اطرافش را پوشانده است.
خرجت را از کجا به دست میآوری؟
با پوزخند جوابم را میدهد: «به هواش میرم قرار میزارم». اشاره میکند به معتادانی که همپیالهاش در این چند سال بودهاند: «اینام هوامو دارن». ته محترمانه حرفهایش میشود کلاهبرداری و دزدی: «بالاخره درمیاد». میخندد و سرش را فرومیبرد در نایلون پلاستیکی خاکگرفتهای که پر از فندک رنگارنگ، ناخنگیر و کلی خرتوپرت دیگر است. دنبال چیزی میگردد که یافت نمیشود، بعد با صدای خفه میگوید: اصغر این فندک اتمی منو ندیدی؟ اصغر تکسرفهای میکند و از دور جوابش را میدهد: «باز این دختره رفت مواد بگیره فندکتم برده حتما».
«شراره» را میگوید. دختر قدبلندی که هنوز صورتش به هم نریخته و هر شب سهمش را از ساقیها میگیرد. از دور که پیدایش میشود، مثل یک شبح سرخپوش توی دل سیاهی است. جلوتر که میآید، چهرهاش بیشتر مشخص میشود؛ زیباست و هنوز خرابهها به او دستبرد نزدهاند. آرایش غلیظی دارد، با صورتی استخوانی و تهچهرهای کودکانه. «شراره» کمتر از دو سال است که کارتنخواب است و با مادرش توی این خرابهها زندگی میکنند. آنها از صبح تا شب توی کوچهها پرسه میزنند و شبها کارشان شروع میشود. به قول خودش مثل اینها تحمل سرما را ندارد.
خاله میگوید: «شراره بگو، بگو اینا با خودمونن، بگو چی شد سر از اینجا درآوردی». «شراره» بچه طلاق است. وقتی پدرش عاشق شد و زنی را به عقد خودش درآورد، برای او و مادرش خانه پدری تنگ شد. پدر مستبد از خانه بیرونشان انداخت و آنها همانجا آرامش را بالا آوردند و آواره خیابان شدند و یار غارشان خاله و بقیه شدند. هزینههای «شراره»، اما بالاتر است؛ به غیر از مواد و شیشه و هروئین، هزینههای بزکدوزکش هم هست و لباسهایی که باید همیشه تمیز و مرتب باشد. او برای اینکه بتواند کار کند باید این هزینهها را هر شب به دست بیاورد.
ساعت از دو گذشته «اصغر» غذایش را تمام کرده و ظرف یکبارمصرف را انداخته توی آتش. تَن ظرف به هم میپیچد و بوی برنج سوخته با تعفن زباله و تلخی بوی دود چوب آتشگرفته، میآید و تمام ارتفاع فاصله آسمان و زمین را از دود سفید رنگ نمناک و متعفن پر میکند. «اصغر» تا هشت سال پیش نه اهل دود بوده و نه حتی سیگار میکشیده، اما حالا جزء ۱۵ هزار کارتنخواب ایرانی است که تقریبا پنج هزار نفرشان زن هستند. دو تا از برادرهای «اصغر» معتاد بودهاند و او فقط برای اینکه به آنها بفهماند میتوانند ترک کنند، روی قورت افتاده و پای منقل نشسته. بعد از آن، خانه سهطبقه پدری را فروخته و داروندارش را گذاشته برای دود. او هم جزء فراموششدگانی است که ماههاست از تعاریف و ناگزیرهای انسانی دور ماندهاند. برای آنها حمام و دستشویی، رخت تمیز و بایدهایی از این دست، معنایی ندارد.
سرما رعشه به تنمان میاندازد و ساعت چهار و نیم را نشان میدهد؛ در میان حجم سایههای انسانی، یک پیکر مچاله و آشنا چسبیده بر زمین نظرت را میبلعد. در مخروبه حاشیه دیوار کاهگلی و زیر پشمشیشه بازمانده از خاطره یک پتو، «راضیه» پنهان شده است. فلج شیشه است و پنج زمستان را در این خرابهها دیده و یک سال دیگر به سرمایه خیابانخوابیاش اضافه شده است. دو فصل باردار شده و قبل از اینکه نوزادان تازهرسیدهاش را ببیند، آنها را فروخته است. به قول خودش آدمهای این خرابهها مهربانتر از اغیار خیابان بودهاند. تا پای tc هم رفته تا به خاطر بچههایش ترک کند: «وقتی فهمیدن حاملهام، بیرونم کردن. پناه آوردم به بچهها. حالا اینجام. نشد ترک کنم. باز شروع کردم. وقتی نشئه میشی دیگه سردت نیست. دیگه هیچیت نیست».
مرضیه نمیداند چند بچه زاییده و چند تا از آنان را فروخته است. دو دختر و دو عروس دارد.
«مرضیه» همه کاری میکند؛ هم ساقی است و هم صیغه این و آن میشود تا چند صباحی دیگر بتواند نانی بر شکمش ببندد.
تا حالا کمپ نرفتی؟
کمپ که نیست مایه عذابه.
حداقل میتونستی بچههاتو نگه داری!
یاد بچههای سوخته و مرده و فروختهاش میافتد: «خمار بودم. نمیدونم شاید ۷۰۰ شاید ۸۰۰ فروختمشون شاید کمتر. یکیشون مثل قرص ماه بود. بعدش پشیمون شدم. دیگه پیداشون نکردم».
شهر انگار لحاف بیخبری را روی سرش کشیده تا از سرمای غافلگیرکننده و اینکه چند نفر اینجا یخ میزنند و بیرنگ میشوند، چیزی یادش نماند. ساعت کمی از پنج صبح گذشته و آسمان قرمز شده است؛ مثل رنگ چشمهای آسیه که از دود سوختن پلاستیک، کاغذ و زباله و خردههای پارچه به سرخی نشسته است. او قبلا در یکی از پاتوقها بوده و حالا ساکن اینجا شده است. پاتوق برای زنانی که هنوز رد اعتیاد، خماری و مستی روی چهرهشان جای پا نگذاشته و به قول اینجاییها میشود نگاهشان کرد، وجود دارد و بعد از آن وقتی کمی از جوانیشان گذشت، سهمشان میشود بیابانهای بیآبوعلف و خرابههایی که جایی میان قوانین زندگی ندارند.
ساعت شش صبح است؛ تاریکی میشکند و نور کمسوی شعلههای در حال مرگ در اجتماع چهار و پنجنفره کارتنخوابها دیگر پناه مناسبی برای آنها نگذاشته. بدنهای مچالهشده آرامآرام توی گرگومیش تکان میخورند و دود کمحجمی از گُلههای آتش به آسمان میرود. چشمهای خمار و قرمز یکی از زنان به دورها خیره شده است و در حالی که از سیگار تمامشدهاش کام سنگینی میگیرد، با تمسخر کبرههای دستش را نشان میدهد و میگوید: «خیلیا آشغال جمع میکنن برای هزینههاشون». بعد زیر لب میگوید: «ما مجرم نیستیم. ما بیماریم...».