فرارو- میدانید اولین کسی که مطب مشاوره و درمانِ گفتاری دایر کرد چه کسی بود؟ یک خطیب و سوفیست یونانی در قرن پنجم پیش از میلاد به اسم آنتیفون (Antiphon). پلوتارک (فیلسوف و مورخ مشهور) دربارۀ آنتیفون نوشته است: «او هنر تسکین اندوه را ابداع کرد؛ همانطور که یک پزشک بیماران را درمان میکند. او در شهر کورینت حجرهای در بازار گرفت و بر سردر آن نوشت که در اینجا آدمهای اندوهگین را به وسیلۀ حرف زدن درمان میکند. او بیماران را با ریشهیابی علت اندوهشان درمان میکرد».
به گزارش فرارو، تصادفی نبود که یک «سوفیست و سخنور» اولین دفتر مشاوره را تاسیس کرد. سوفیستها اعتقادی به وجود حقایق ثابت نداشتند. آنها فکر میکردند حقیقتی که هم برای من و هم برای شما یکسان باشد وجود ندارد. از نظر آنها هر عقیدهای را هم میشد اثبات کرد و هم میشد رد کرد؛ بنابراین تنها چیزی که اهمیت داشت «سخن» بود. اگر کسی بر زبان تسلط کافی داشت و فن سخنوری را خوب بلد بود میتوانست هرکسی را در هر موردی قانع کند و نظر خودش را به کرسی بنشاند.
آنتیفون هم به عنوان یک سوفیست احتمالا با همین اعتقاد دفتر مشاورهاش را تاسیس کرد. اگر حقیقتی وجود ندارد، کافی است بتوانیم «به وسیلۀ حرف زدن» آدمها را قانع کنیم که اوضاع خوب است. کافی است به آنها نشان بدهیم که میتوانند طور دیگری به ماجرا نگاه کنند. اگر نگاه آدمها به زندگی باعث شده که حال بدی داشته باشند میتوانیم قانعشان کنیم که نگاهشان را عوض کنند تا حال خوبی داشته باشند.
سقراط و بعد از او شاگردش افلاطون به نوعی علیه عقاید سوفیستها قیام کردند. افلاطون گفت که زبان مالک و پادشاه همه چیز نیست. حقیقت وجود دارد و باید برای دیدن خورشید حقیقت از غار سایهها و پندارها خارج شد. اما چگونه میتوان از غار خارج شد؟ افلاطون در رسالههای مختلف مراحل مختلف و دانشهای مختلفی را برای رسیدن به شناخت حقیقت معرفی کرد. اما شاید سرراستترین مسیری که او معرفی کرد همان مسیری باشد که در رسالۀ «مهمانی» ترسیم کرد: مسیر «عشق». عشق آن چیزی است که میتواند آدم را به قلمرو حقایق الهی برساند؛ و عشق ورزیدن به یک انسان زیبا میتواند اولین گام در این مسیر رو به نور باشد.
خب حالا همۀ اینها چه ربطی به فیلم ماتریکس دارد؟ بیست سال قبل و بعد از انتشار اولین قسمت «ماتریکس» فیلسوفان زیادی دربارۀ این فیلم صحبت کردند و مقاله نوشتند. یکی از این فیلسوفان آلن بدیو (Alain Badiou) فیلسوف مشهور فرانسوی بود. بدیو در مقالهای که دربارۀ این فیلم نوشت، «ماتریکس» را پرسشی فلسفی دربارۀ چگونگی گریختن از قلمرو نمودها و ظواهر به سمت حقیقت معرفی کرد.
بدیو نوشت: «برنامه [این فیلم] برنامهای آشکارا افلاطونی است: چطور میتوانیم از غار خارج شویم؟ پاسخ این پرسش در اپیزود اول هنوز داده نشده است». بدیو حق داشت. ظاهرا روشنترین پاسخ به پرسش بیست سال قبل حالا در اپیزود چهارم «ماتریکس» داده شده است. پاسخ هم پاسخی افلاطونی است: «عشق».
قسمت چهارم ماتریکس دو عنصر سوفیستی و افلاطونی را در برابر هم قرار داده است: روانشناسی و عشق. نمادهای این دو عنصر شخصیت روانشناس و شخصیت ترینیتی هستند. ما در ابتدای فیلم توماس اندرسون (کیانو ریوز) را در حالی میبینیم که همه چیز را فراموش کرده است. او به یاد نمیآورد که چه مبارزاتی کرده و چه سرگذشتی را از سر گذرانده است. اما این فراموشی به این شکل نیست که او هیچ چیز از دنیای ماتریکس را به خاطر نداشته باشد. او دنیای ماتریکس را میشناسد؛ حتی شخصیتهای نئو و ترینیتی را هم میشناسد. اما فکر میکند همۀ اینها یک «بازی» بوده. ماشینها در این جهان خیالی که برای او ساختهاند او را قانع کردهاند که «ماتریکس» چیزی جز یک بازی کامپیوتری که خود او آن را طراحی کرده نبوده است.
اما درخششها و بینشهای ناگهانی توماس را رها نمیکنند. او گهگاه در ذهنش این تصور را دارد که واقعا خودش اتفاقات آن بازی را تجربه کرده است. اما یک نفر هست که دائما به او یادآوری میکند که باید این بینشها را نادیده بگیرد: شخصیت روانشناس.
روانشناس کسی است که برای توماس قرصهای آبی تجویز میکند. قرص آبی در فیلم ماتریکس نمادی از آرامش و ماندن در قلمرو تخیل غیر واقعی است؛ قلمرویی که همه چیز در آن «عادی» و روزمره است. اما مهمتر از قرصها عینک آبی روانشناس است. یعنی مسئله خیلی عمیقتر از قرص است؛ روانشناس یک «نگاه عادیکننده» دارد. از چشم روانشناس هر چیزی، هر بصیرتی و هر درخششی را میشود به همان وقایع روزمره برگرداند و در قالب همان جهان خیالی تعریف کرد.
در یکی از سکانسهای درخشان فیلم، بعد از اینکه توماس تجربهای بسیار زنده و واقعی از یک صحنۀ درگیری داشته و در آن صحنه متوجه غیرواقعی بودن جهان اطرافش شده، روانشناس سعی میکند او را قانع کند که همۀ اینها ساختۀ ذهن او بوده. در واقع توضیحات روانشناس کاملا قانعکننده هستند. او به توماس توضیح میدهد که ذهنش در اثر درگیری طولانی مدت با بازی «ماتریکس» دچار توهم شده و اینکه مثلا رئیسش را به شکل «مامور اسمیت» دیده، بازتابی از نفرت و خشم درونی او از رئیسش بوده است. روانشناس برای هر چیزی توجیه و توضیحی دارد. او میتواند هر کسی را که یک ذره «منطق» داشته باشد قانع کند که جهان واقعی همین است و ماتریکس فقط یک بازی است.
اما یک چیز، یک درخشش، یک بصیرت در توماس هست که در دل این نظم «منطقی» آرام نمیگیرد و خاموش نمیشود؛ نیرویی که مثل آتش در درون توماس روشن است و منطق او را میسوزاند. آن نیرو عشق به ترینیتی است. این عشق مثل یک ناهنجاری است. چیزی غیرمعقول و غیرمنطقی.
یکی از مهمترین ایدههای فلسفۀ معاصر که برای مثال در فلسفۀ خود آلن بدیو هم جایگاه مهمی دارد این ایده است که حقیقت همیشه از دل یک ناهنجاری برای ما ظهور میکند. تا وقتی همه چیز عادی است ما متوجه چیزی نمیشویم. تا وقتی روزمرگی ادامه دارد ما در قلمرو پندارها با آرامش میمانیم. اما ناهنجاریها، سوءکارکردها و فورانها میتوانند ما را متوجه این واقعیت کنند که چیزی فراتر از این روزمرگی وجود دارد و این تنها قلمرو ممکن برای زیستن نیست؛ و عشق یکی از بزرگترین ناهنجاریها است.
روانشناسی گفتمانی است که هر درخشش درونی را به عنوان امری ناهنجار و نیازمند «درمان» نگاه میکند و تلاش میکند آدمها را به سطحی نرمال و عادی برساند که در آن از زندگی لذت ببرند و «حال خوبی» داشته باشند. عشق هم برای روانشناسی توجیهپذیر است. روانشناسها (که انگار حتی بیرون از فیلم ماتریکس هم یک عینک آبی نامرئی دارند) عشق را میکاوند و بررسی میکنند و دلایل و عوامل پدید آمدنش را میشکافند و روشن میکنند؛ و همۀ این کارها را میکنند تا نشان بدهند که این احساس هم مثل احساسات دیگر است؛ برآمده از شرایط و دلایلی خاص؛ و نه یک فوران الهی، نه یک نور مقدس که به سوی رستگاری هدایت میکند، نه هیچ چیز خاص دیگر. برای یک روانشناس هیچ چیز احمقانهتر از این نیست که کسی خودش را در حالتی استثنایی ببیند. او همۀ تلاشش را میکند تا شما را به حالت «عادی» برگرداند. شما هم مثل «همه» هستید. «همه» بعضی وقتها دچار این حالت میشوند.
خب روانشناسها درست نمیگویند؟ آیا میشود بر تحلیلهای آنها خردهای گرفت؟ آیا میشود گفت اشتباه میکنند؟ ظاهرا که همۀ حرفشان منطقی است. بله دقیقا نکته همینجاست. نکتۀ اصلی فیلم ماتریکس هم همین است. ما همیشه مجبور به انتخاب هستیم. در یک طرف درخششها و ناهنجاریها و شکافهای درونی ما هستند و در یک طرف دیگر توجیهات منطقی روانشناسانه که ما را به بازگشت به زندگی عادی فرامیخوانند. یک طرف قرص قرمز است و یک طرف قرص آبی؛ یک طرف روانشناس و یک طرف ترینیتی. باید دست به انتخاب زد.
اینجا هیچ برهان و استدلالی نیست که به ما در تصمیم گرفتن کمک کند. آقای اندرسونِ درون ما باید تصمیم بگیرد؛ تصمیمی که او را به «نئو» (به آدمی «تازه») تبدیل میکند؛ یک تصمیم بدون پایه و اساس و منطق. باید تصمیم بگیریم که عشق برای ما یک شکاف راستین در پردۀ پندارها و ظواهر روزمره است که ما را به سمت قلمرویی غیر از این روزمرگی مکرر میبرد یا توهمی که باید درمانش کرد.
ماتریکس ۴ فیلمی افلاطونی است؛ فیلمی که در تقابل افلاطون و آنتیفون طرف افلاطون را میگیرد. این فیلم میگوید حقیقت وجود دارد و عشق بزرگترین ناهنجاری در نظم منطقی روزمره است که میتواند ما را از جهان آرام خیالاتمان آزاد کند. اما برای عشق ورزیدن باید تصمیم گرفت؛ باید بدون هیچ اطمینانی جهش کرد، مثل لحظۀ پریدن نئو و ترینیتی از پشت بام در یکی از آخرین صحنههای فیلم؛ باید بپریم حتی با تصور این که ممکن است با سر به زمین بخوریم؛ تنها در این صورت است که ممکن است عشق دست ما را بگیرد و از قاب تصویر، از قاب جهان ظواهر، بیرون ببرد.