مرتضی میرحسینی، اواخر عمرش، تقریبا همیشه آشفته بود و آشفتگیاش از احساس گناه و ناپاکی روح سرچشمه میگرفت. میگفت «من از پاکان نیستم.
هرگز این جامه بر تن من دوخته نشده است. مردیام که پاکِشان به راه خویش میرود و گاه آنچه را که میاندیشد و حس میکند، به زبان نمیآورد. نه آنکه نمیتواند، بلکه بسا اتفاق میافتد که راه اغراق پیش میگیرد و یا سرگردان میشود.
بدتر از آن، کردار من است. من مردیام به تمام و کمال ناتوان، با عادات رذیله بسیار که میخواهد به حقانیت حق خدمت کند، اما پیوسته میلغزد و میافتد.»
در نویسندگی به جایی رسیده بود که غولهایی مثل فئودور داستایوسکی و آنتون چخوف، با اعتراف به برتری او، صادقانه تحسینش میکردند.
ماکسیم گورکی همنشینی با او را یکی از چند افتخار همه عمرش میدانست و دیگرانی مثل بوریس پاسترناک و میخائیل شولوخف، مفتخر بودند که رمانهایشان، کمتر یا بیشتر با رمانهای او مقایسه میشود و در نوشتههایشان شباهتهایی با نوشتههای «تولستوی بزرگ» وجود دارد (از میان نویسندگان کشور خود ما هم، مثلا بزرگ علوی میگفت در نظرم هیچ نویسندهای به پای تولستوی نمیرسد و هیچ شاهکاری در حد و اندازه «جنگ و صلح» نمیشناسم).
تولستوی آنقدر در کارش استاد بود که به قول اندرو فیلد «بعدها که (از همه چیز دلزده شد و) از هنر دست کشید، هرچقدر هم که کوشید نتوانست بد بنویسد.» سال ۱۹۱۰ در چنین روزی از دنیا رفت.
همین اندرو فیلد میگفت شنیدهام وقتی تولستوی مُرد، خبر مرگش، چون سقوط یک کشور یا دولت دوردست یا انفجار سلاحی مهیب، همچون ضایعهای جهانی، در صفحه نخست تمام مطبوعات جهان ظاهر شد.
او به جز «جنگ و صلح» (۱۸۶۷)، رمانهای «آنا کارنینا» (۱۸۷۷) و «رستاخیز» (۱۸۹۹) را نوشته بود، و نیز داستانهای کوتاه و بلند دیگری مثل «مرگ ایوان ایلیچ» (۱۸۸۶) و «داستانهای سواستوپل» (۱۸۵۶) و «قزاقها» (۱۸۶۳).
شهرت و احترام و ثروت و همه چیزهای دیگری که مردم آن روزگار حسرتش را میخوردند، یکجا باهم داشت، اما احساس خوشبختی نمیکرد.
احساس خوشبختی نمیکرد، چون آنقدر درباره خطاهای کوچک و بزرگ زندگیاش اندیشیده و خودش را برای بسیاری از کارهای کرده و نکرده سرزنش کرده بود که نمیتوانست از داشتهها و دستاوردهایش لذت ببرد.
هرچه پیرتر شد، پریشانیهایش هم بیشتر شدند. نزدیک به ۸۲ سال عمر کرد. روزهای پایانی، اغلب اوقات در خانه بود و استراحت میکرد. به نظر میرسید کهولت سن و نکوهشهای بیپایان همسرش را پذیرفته و آرام گرفته باشد، اما ناگهان شبی سرد از خانه بیرون زد.
در سفر به مقصدی نامعلوم، سوار قطار و راهی جنوب شد. در مسیر، برای مسافران از عشق و پرهیز از خشونت صحبت کرد و از آنان خواست، حتی اگر تاریکی همه جهان را فراگرفت، روحشان را به کسی یا چیزی نفروشند. خودشان را حفظ کنند و به خاطر خدمت به این و آن، دست به هر کاری نزنند و خودشان را تباه نکنند.
در ایستگاه آستاپوف از پا افتاد. رییس ایستگاه او را به خانه خودش برد و پزشکی برای رسیدگی به این مهمان ناخوانده خبر کرد. پزشک رسید. کوشید تولستوی را با مورفین و کافور آرام کند، اما او دقایقی قبل برای همیشه آرام گرفته بود.