چرا قدرتهای بزرگ دست به نبردهای بزرگ میزنند؟ پاسخ متعارف همانا ماجرای افزایش رقبا و کاهش «هژمونها» و «سلطهطلبان» است. یک قدرت در حال صعود که قوانین نظم موجود را زیر پا میگذارد، بر «قدرت مستقر» - یعنی قدرتی که آن قوانین را وضع میکند- برتری مییابد. تنشها چندبرابر میشود؛ آزمونهای قدرت به دنبال آن شکل میگیرد. نتیجه، مارپیچ ترس و خصومت است که تقریبا به شکل گریزناپذیری به نزاع ختم میشود.
توسیدید، مورخ باستانی نوشت: «افزایش قدرت آتن و زنگ خطری که این مساله برای اسپارت به صدا درآورد، جنگ را اجتنابناپذیر ساخت»؛ حقیقتی که اکنون مطرح است و توضیحدهنده رقابت میان آمریکا و چین است.
«هال براند» استاد علوم سیاسی در دانشکده مطالعات پیشرفته روابط بینالملل در دانشگاه جان هاپکینز و «مایکل بکلی» استادیار علوم سیاسی در دانشگاه تافتس در مقالهای در «فارنپالیسی» نوشتند، ایده «تله توسیدید» که با نوشتههای «گراهام آلیسون» استاد علوم سیاسی در دانشگاه هاروارد به شهرت رسید، بر این باور است که خطر جنگ زمانی شدت میگیرد که چینِ در حال رشد از آمریکای بیحال و فرسوده پیشی بگیرد. حتی رئیسجمهور چین، شی جینپینگ از این مفهوم حمایت کرده و استدلال کرده است که واشنگتن باید فضایی کافی برای پکن بهوجود بیاورد. با تشدید تنش میان آمریکا و چین، این باور که علت اصلی اصطکاک همانا «انتقال قدرتِ» در حال ظهور – جایگزینی یه هژمون به جای دیگری- است به امری عادی تبدیل شده است. تنها مشکل با این فرمول آشنا این است که «اشتباه است».
«تله توسیدید» به درستی دلایل جنگ پِلوپونِز را توضیح نمیدهد. تله توسیدید پویاییهایی را که اغلب محرک قدرتهای تجدیدنظرطلب – خواه آلمان سال ۱۹۱۴ باشد یا ژاپن سال ۱۹۴۱- برای آغاز برخی از مخربترین درگیریهای تاریخ است، نشان نمیدهد. این «تله» همچنین توضیح نمیدهد که چرا جنگ یک احتمال بسیار واقعی در روابط چین و آمریکای امروز است؛ زیرا این «تله» اساسا اشتباه تشخیص میدهد که چین اکنون خود را در کجای «قوس» توسعه میبیند؛ نقطهای که در آن قدرت نسبیاش در اوج است و به زودی شروع به محو شدن میکند. در حقیقت، یک دام مرگبار وجود دارد که میتواند چین و آمریکا را به دام بیندازد. اما این محصول گذار قدرتی که کلیشه توسیدید از آن سخن میگوید نیست. شاید به جای آن بشود عبارت بهتری مثل «اوج تله قدرت» را بهکار برد. اگر تاریخ راهنما باشد، این افول قریب الوقوع چین - و نه ایالات متحده- است که میتواند موجب گسست شود.
مجموعه ادبیات گستردهای وجود دارد که به آن «نظریه گذار قدرت» میگویند. این نظریه بر این باور است که جنگ قدرتهای بزرگ معمولا در تقاطع ظهور یک هژمون و افول هژمون دیگر رخ میدهد. این مجموعه کار و اندیشهای است که در پس «تله توسیدید» است و بی تردید، حقیقتی اساسی در این ایده وجود دارد. ظهور قدرتهای جدید به شکل اجتنابناپذیری بیثباتکننده است. در آغاز جنگ پِلوپونِزی در قرن پنجم پیش از میلاد، اگر آتنیها یک امپراتوری بزرگ نمیساختند و به یک ابرقدرت دریایی تبدیل نشده بودند، آنقدرها برای اسپارت خطرناک به نظر نمیرسیدند.
اگر چین همچنان فقیر و ضعیف بود، واشنگتن و پکن وارد گود رقابتها نمیشدند. قدرتهای نوظهور نفوذ خود را بهگونهای توسعه میدهند که تهدیدی بر قدرتهای حاکم نباشد. اما محاسباتی که موجب جنگ میشود- بهویژه محاسباتی را که قدرتهای تجدیدنظرطلب، کشورهایی که به دنبال متزلزل ساختن نظام موجود هستند، به واکنش خشونتبار میکشاند- دشوارتر است. کشوری که قدرت و ثروت نسبیاش در حال افزایش است، بیتردید جسورتر و بلندپروازتر میشود. اگر اتفاق غیرمنتظرهای رخ ندهد، این کشور به دنبال نفوذ و اعتبار جهانی برخواهد آمد. اما اگر موقعیتش بهطور پیوسته در حال بهبود باشد، باید مبارزه مرگبار را با هژمون حاکم به تعویق اندازد تا زمانی که قویتر شود. چنین کشوری باید از دستورالعمل رهبر سابق چین «دنگ شیائوپینگ» پیروی کند که این دستورالعمل را پس از جنگ سرد برای چین در حال ظهور بهکار گرفت: باید تواناییهای خود را پنهان کنید و زمان بخرید.
حال سناریوی متفاوتی را تصور کنید. یک دولت ناراضی در حال ساخت و افزایش مبانی قدرت خود و توسعه افقهای ژئوپلیتیکش است. اما سپس آن کشور دچار حضیض میشود، شاید به این دلیل که سرعت اقتصادش کم میشود، شاید به این دلیل که جسارتش موجب ائتلافی از رقبای مصمم میشود یا شاید به این دلیل که هر دو همزمان رخ میدهند. آینده کاملا مهیب و ترسناک به نظر میرسد؛ حسی از خطر قریبالوقوع جایگزین حسی از امکان نامحدود میشود.
در این شرایط، یک قدرت تجدیدنظرطلب ممکن است جسورانه –یا حتی پرخاشگرانه- دست به عمل بزند تا آنچه را که میخواهد پیش از آنکه خیلی دیر شود بهدست آورد. خطرناکترین مسیر در سیاست جهانی ظهوری طولانی همراه با چشمانداز افولی شدید است. همانطور که ما در کتاب آیندهمان با عنوان «منطقه خطر: نزاع آینده با چین» نشان خواهیم داد، این سناریو شایع از چیزی است که فکرش را بکنید.
برای نمونه «دونالد کِیگن» مورخ نشان داد که آتنیها در سالهای قبل از جنگ پِلوپونِزی جنگطلبانهتر و پرخاشگرانهتر عمل میکردند؛ زیرا از تغییرات نامطلوب در توازن قوای دریایی واهمه داشتند. به عبارت دیگر، به این دلیل که آتنیها در آستانه از دست دادن نفوذ خود در برابر اسپارت بودند. ما همین مساله را در موارد مشابه امروز هم میبینیم.
در ۱۵۰ سال گذشته، تله قدرتهای در حال صعود (peaking powers) - قدرتهای بزرگی که بهطور چشمگیری رشدی سریعتر از متوسط جهانی داشتند و سپس دچار افتی شدید و طولانی شدند- معمولا بی سر و صدا از میان نمیروند، بلکه خشن و پرخاشگر میشوند. آنها مخالفان داخلی را سرکوب میکنند و میکوشند با ایجاد حوزههای نفوذ انحصاری در خارج، به شتاب اقتصادی دست یابند.
آنها به پای ارتشهای خود پول میریزند و از زور برای توسعه نفوذ خود استفاده میکنند. این رفتار معمولا موجب برانگیختن تنشها میان قدرتهای بزرگ میشود. در برخی موارد، این رفتار موجب جنگهای فاجعهبار میشود. این نباید تعجبآور باشد. دورههای رشد سریع، موجب تقویت جاهطلبیهای آن کشور میشود، انتظارات مردمانش را بالا میبرد و رقبایش را عصبی میکند. طی رونق اقتصادی پایدار، کسبوکارها از سودهای روزافزون برخوردار میشوند و شهروندان به زندگی سخاوتمندانه عادت میکنند. آن کشور به بازیگری بزرگ در عرصه جهانی تبدیل میشود سپس رکود فرا میرسد.
کاهش رشد اقتصادی، حفظ رضایت خاطر مردم را برای رهبران دشوارتر میسازد. ضعف عملکرد اقتصادی، کشور را در برابر رقبایش ضعیف میسازد. رهبران با ترس از آشفتگیها، بر مخالفان سخت میگیرند و آنها را سرکوب میکنند. آنها بهشدت دست به مانور میزنند تا دشمنان ژئوپلیتیک را دور نگه دارند. توسعهطلبی همچون راهحل میماند: راهی برای بهدست آوردن منابع اقتصادی و بازارها، تبدیل ناسیونالیسم به عصایی برای رژیم زخمخورده و مقابله با تهدیدهای خارجی. حتی اگر چنین هم بشود، بحران غولهای املاک برای اقتصاد به هیچ روی خوب نیست. بسیاری از کشورها این راه را پیش گرفتهاند. وقتی جهش اقتصادی آمریکا طی دوره پس از جنگ داخلی پایان یافت، واشنگتن با خشونت اعتصابها و نارآرامیها را در داخل سرکوب کرد، یک نیروی دریایی قدرتمند ساخت و طی دهه ۱۸۹۰ درگیر توسعهطلبی امپریالیستی و جنگطلبی شد. وقتی روسیه امپراتوری پس از ظهوری سریع، در اواخر قرن بیستم به افولی شدید دچار شد، دولت تزاری سرکوب سختی را آغاز کرد؛ درحالیکه همزمان ارتش خود را بزرگتر میکرد و به دنبال دستاوردهای امپراتوری در آسیای شرقی و اعزام ۱۷۰ هزار سرباز برای اشغال منچوری برآمد. این اقدامات نتیجهای معکوس داشت: آنها دشمنی ژاپن را برانگیختند؛ همان ژاپنی که در اولین جنگ قدرتهای بزرگ در قرن بیستم روسیه را شکست داده بود.
یک قرن بعد، روسیه در شرایطی مشابه پرخاشگر و متجاوز شد. ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه که پس از سال ۲۰۰۸ با رکود اقتصادی شدید دست به گریبان بود، به دو کشور همسایه یورش برد، به دنبال ایجاد یک بلوک اقتصادی اوراسیایی برآمد، ادعای مسکو بر منابع غنی قطب شمال را تقویت و روسیه را به سوی یک دیکتاتوری عمیقتر سوق داد. حتی فرانسه دموکراتیک پس از پایان توسعه طلبی اقتصادی پساجنگ در دهه ۷۰ میلادی وارد یک بزرگنمایی اضطرابآور شد. این کشور کوشید تا حوزه نفوذ کهن خود در آفریقا را بازسازی کند، ۱۴ هزار نیرو به مستعمرات سابق خود اعزام کرد و دست به چندین مداخله نظامی در دو دهه بعد زد.
اگرچه تمام این موارد پیچیده بودند، اما الگو، مشخص است. اگر رشد یا ظهور سریع به کشورها اجازه دهد که جسورانهتر دست به کنش بزنند، ترس از افول انگیزهای قدرتمند برای توسعهطلبی سریعتر و فوریتر خواهد بود. همین امر اغلب زمانی اتفاق میافتد که قدرتهای به سرعت در حال ظهور با ائتلافی خصمانه موجب مهار خود شوند. درواقع، برخی از وحشتناکترین جنگهای تاریخ زمانی روی داده است که قدرتهای تجدیدنظرطلب به این نتیجه رسیدند که مسیرشان به سوی جلال و شکوه در شرف مسدود شدن است. آلمان و ژاپن امپراتوری نمونههایی درسی هستند.
رقابت آلمان با بریتانیا در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ اغلب شبیه به رقابت آمریکا و چین تلقی میشود: در هر دو مورد، یک چالشگر مستبد یک قدرت هژمون را تهدید میکرد. اما شباهت هولناکتر این است: جنگ زمانی رخ داد که آلمانِ در گوشه رینگ افتاده دریافت که از رقبای خود بدون نبرد پیشی نخواهد گرفت و عبور نخواهد کرد. برای چندین دهه پس از اتحاد در سال ۱۸۷۱، آلمان اوج گرفت. کارخانههای این کشور آهن و فولاد بیرون میریختند تا رهبری اقتصادی بریتانیا را از بین ببرند. برلین بهترین ارتش و کشتیهای جنگی اروپا را ساخت که تهدیدی بود بر برتری دریایی بریتانیا. در اوایل دهه ۱۹۰۰، آلمان یک وزنه سنگین اروپایی بود که به دنبال یک حوزه نفوذ عظیم - اروپای میانه یا Middle Europe - در قاره بود. این کشور همچنین در دوران ویلهلم قیصر دوم «سیاست جهانی» را با هدف تضمین مستعمرات و قدرت جهانی دنبال کرد. اما طی پیش درآمد برای جنگ، قیصر و دستیارانش اعتماد به نفس نداشتند.
رفتار خشن آلمان موجب محاصره این کشور از سوی قدرتهای متخاصم شد. لندن، پاریس و سنپترزبورگ (روسیه) «تفاهم سهجانبه» را برای جلوگیری از توسعهطلبی آلمان شکل دادند. در سال ۱۹۱۴، زمان در حال تمام شدن بود. آلمان داشت اقتصاد را به روسیه به سرعت در حال ظهور واگذار میکرد؛ لندن و فرانسه با مسدود کردن دسترسی این کشور به نفت و سنگ آهن، مهار اقتصادی آلمان را دنبال میکردند. متحد اصلی برلین- یعنی اتریش/مجارستان- با تنشهای قومی چندپاره شد. در داخل، نظام سیاسی مستبد آلمان هم دچار مشکل بود.
بدتر آنکه، توازن نظامی هم در حال تغییر بود. فرانسه در حال بزرگتر کردن ارتش خود بود؛ روسیه در حال افزودن ۴۷۰ هزار نفر به ارتش خود بود و زمان لازم برای بسیج را بهشدت کاهش میداد. بریتانیا اعلام کرد که به ازای هر کشتی جنگی ساختهشده از سوی برلین، دو کشتی جنگی خواهد ساخت.
در آن زمان، آلمان بزرگترین قدرت نظامی اروپا بود. اما در سال ۱۹۱۶ و ۱۹۱۷ این کشور به ناامیدکنندهترین شکلی در حال تفوق یافتن بود. نتیجه، الان یا هرگز طرز فکر نبود: «هلموت فون مولتکه» رئیس کل ستاد نیروهای مسلح آلمان اعلام کرد که آلمان باید «دشمن را شکست دهد و همزمان از شانس پیروزی برخوردار باشیم.» حتی اگر این به معنای «برانگیختن جنگ در آینده نزدیک» باشد. این همان چیزی است که پس از ترور ولیعهد اتریش از سوی ناسیونالیستهای صرب در ژوئن ۱۹۱۴ رخ داد. دولت قیصر از اتریش- مجارستان خواست تا صربستان را در هم بکوبد؛ هرچند این به معنای جنگ با روسیه و فرانسه باشد. سپس به بلژیک بیطرف- کلید برنامه اشلیفن آلمان برای جنگ در دو جبهه- با وجود احتمال برانگیختن بریتانیا حمله کرد. مولتکه اذعان کرد: «این جنگ به جنگی جهانی تبدیل خواهد شد که در آن انگلستان هم مداخله خواهد کرد.» ظهور آلمان به این کشور قدرت لازم برای قمار کردن در راستای جلال و جبروت این کشور را داد. افول قریبالوقوعش موجب تصمیماتی شد که جهان را به جنگ کشاند.
ژاپن دوره امپراتوری هم مسیر مشابهی را پیمود. برای نیمقرن پس از دوره بازسازی میجی در سال ۱۸۶۸، ژاپن پیوسته در حال جان گرفتن بود. ایجاد یک اقتصاد مدرن و یک ارتش رزمجو به توکیو اجازه داد تا در دو جنگ بزرگ برنده شود و امتیازات استعماری در چین، تایوان و شبه جزیره کره را جمع کند. با این حال، ژاپن یک مهاجم بهشدت متخاصم نبود: در تمام دهه ۱۹۲۰، این کشور با ایالات متحده، بریتانیا و دیگر کشورها همکاری کرد تا چارچوب امنیتی همکاریجویانه در آسیا- پاسیفیک را ایجاد کند. با این حال، طی همان دهه همه چیز به هم ریخت. رشد سالانه از ۱/۶درصد در فاصله میان ۱۹۰۴ و ۱۹۱۹ به سالانه ۸/۱درصد در دهه ۲۰ کاهش یافت.
رکود بزرگ هم بازارهای خارجی ژاپن را تعطیل کرد. بیکاری فوران کرد و کشاورزان ورشکسته دختران خود را فروختند. در همین حال، در چین، نفوذ ژاپن از سوی شوروی به چالش کشیده شد و جنبش ناسیونالیستی به رهبری «چیانگ کای شک» رهبر وقت چین، در حال فزونی گرفتن بود. پاسخ توکیو فاشیسم در داخل و تجاوز در خارج بود. از اواخر دهه ۱۹۲۰ به بعد، ارتش کودتایی آرام انجام داد و از منابع کشور برای «جنگ تمامعیار» استفاده کرد.
ژاپن یک نوسازی گسترده نظامی را آغاز کرد و به شکل خشونتباری یک حوزه نفوذ گستردهای را شکل داد، منچوری را در سال ۱۹۳۱ تسخیر کرد، در سال ۱۹۳۷ به چین حمله کرد و برنامههایی برای تسخیر مستعمرات غنی از منابع و جزایر استراتژیک در تمام آسیا- پاسیفیک درافکند. هدف ایجاد یک امپراتوری مستبدانه و خودبسنده بود؛ نتیجه این بود که یک حلقه استراتژیک به دور گردن توکیو کشید. فشار ژاپن بر چین درنهایت موجب جنگ تنبیهی با شوروی شد. طرحهای ژاپن در آسیای جنوب شرقی زنگ خطر را برای بریتانیا به صدا درآورد. تلاش ژاپن برای برتری منطقهای، ایالات متحده را هم دشمن این کشور کرد؛ کشوری که توکیو تقریبا تمام نفت مورد نیاز خود را از آن وارد میکرد و اقتصادش بزرگتر از اقتصاد ژاپن بود. توکیو ائتلاف گستردهای از دشمنان را بر ضد خود برانگیخت.
این کشور به جای پذیرفتن تحقیر و خفت و افول، همه چیز را به خطر انداخت. انگیزه تسریعکننده، باز هم پنجره بسته فرصتها بود. تا سال ۱۹۴۱، ایالات متحده در حال ایجاد یک ارتش بینظیر و شکستناپذیر بود. در ماه جولای، فرانکلین روزولت، رئیسجمهور وقت آمریکا، تحریم نفتیای را اعمال کرد که توسعهطلبی ژاپن را در مسیر خود متوقف میکرد. اما ژاپن به لطف تسلیح مجدد اولیهاش، هنوز دارای مزیت نظامی موقت در آسیا-پاسیفیک بود؛ بنابراین از آن مزیت در حملهای رعدآسا بهره جست: هند شرقی هلند، فیلیپین و دیگر داراییها را از سنگاپور تا جزایر وِیک تسخیر و ناوگان آمریکا را در پرل هاربر بمباران کرد. این اقدام چیزی جز «خودویرانگری» نبود. باری، این همان «تله» واقعی است که ایالات متحده باید درباره چینِ امروز نگرانش باشد؛ تلهای که بر اساس آن یک ابرقدرت مشتاق به اوج میرسد سپس از تحمل پیامدهای دردناک افول خودداری میورزد.
ظهور چین «سراب» نیست. دههها رشد اقتصادی به پکن «رگ و پی» اقتصادی یک قدرت جهانی را بخشیده است. سرمایهگذاریهای مهم در تکنولوژیهای مهم و زیرساختهای ارتباطی موقعیت مهمی در نبرد برای نفوذ ژئواکونومیک ایجاد کرده است. چین در حال استفاده از طرح چندقارهای «کمربند و جاده» است تا دولتهای دیگر را هم به مدار خود بکشد. گزارشها و ارزیابیهای هشداردهنده و نگرانکننده اندیشکدهها و وزارت دفاع آمریکا نشان میدهد که چگونه ارتش بهشدت نیرومند چین اکنون از شانس واقعی پیروزی در جنگ علیه آمریکا در پاسیفیک غربی برخوردار است؛ بنابراین شگفتآور نیست که چین نیز جاهطلبیهای یک ابرقدرت را توسعه داده است. «شی» کم و بیش اعلام کرده است که پکن تمایل دارد تا حاکمیت خود را بر تایوان، دریای چین جنوبی و دیگر حوزههای مورد مناقشه اعمال کند و به قدرت برتر آسیا تبدیل شود و رهبری جهانی ایالات متحده را به چالش بکشد.
با این حال، اگر پنجره ژئوپلیتیک فرصت برای چین واقعی باشد، آیندهاش بسیار مبهم به نظر خواهد رسید؛ زیرا به سرعت مزایایی را که موجب رشد سریعش شده است، از دست میدهد. از نیمه دهه ۱۹۷۰ تا نیمه دهه ۲۰۰۰، چین تقریبا در منابع غذایی، آبی و انرژی خودکفا بود. این کشور از بزرگترین سهم جمعیت شناختی در تاریخ برخوردار است؛ یعنی به ازای هر شهروند بزرگسال ۶۵ سال به بالا، ۱۰ بزرگسال در سن کار هستند.
چین محیط ژئوپلیتیک امن و دسترسی آسان به بازارها و فناوری خارجی را دارد که همگی مرهون روابط دوستانه این کشور با ایالات متحده است. دولت چین با انجام فرآیند اصلاحات اقتصادی و گشایش، این مزایا را به طرز ماهرانهای بهکار گرفت. در عین حالی که رژیم را از تمامیتخواهی خفهکننده در دوران مائو به شکلی هوشمندانهتر از اقتدارگرایی - و بهشدت سرکوبگرانه- جانشینانش سوق داد. چین از نیمه دهه ۷۰ تا اواسط ۲۰۱۰ همه چیز داشت: ترکیبی از موهبتها، محیط زیست، مردم و سیاستهای مورد نیاز برای پیشرفت. با این حال، از اواخر دهه ۲۰۰۰، محرکهای ظهور چین یا متوقفشده یا بهطور کامل تغییر کرده است. بهعنوان مثال، منابع چین رو به اتمام است: آب کمیاب شده است و این کشور بیش از هر کشور دیگری انرژی و غذا وارد میکند؛ زیرا منابع طبیعی خود را تخریب کرده است؛ بنابراین رشد اقتصادی پرهزینهتر میشود: بر اساس دادههای بانک DBS، تولید یک واحد رشد امروز سه برابر بیشتر از اوایل دهه ۲۰۰۰ زمان میبرد.
چین همچنین در حال نزدیک شدن به یک پرتگاه جمعیتی است: از سال ۲۰۲۰ تا ۲۰۵۰ این کشور ۲۰۰ میلیون نفر از افراد بالغ در سن کار- جمعیتی به اندازه نیجریه- را از دست خواهد داد و ۲۰۰ میلیون نفر از شهروندان سالمند خواهند بود. پیامدهای مالی و اقتصادی ویرانکننده خواهد بود: پیشبینیهای کنونی نشان میدهد هزینههای درمانی و اجتماعی چین باید تا سال ۲۰۵۰ بهعنوان سهمی از تولید ناخالص داخلی سه برابر شود و از ۱۰درصد به ۳۰درصد برسد تا از مرگ میلیونها سالمند در فقر و غفلت جلوگیری شود.
آنچه اوضاع را بدتر میکند این است که چین در حال دور شدن از بسته سیاستهایی است که ترویجکننده و تقویتکننده رشد بود. در دوران «شی» چین به سوی توتالیتاریسم روی آورده است. «شی» خود را «رئیس همهکاره» و «رئیس همه چیز» کرده است و هرگونه رنگ و لعابی از حاکمیت جمعی را از میان برده و «پایبندی به اندیشه شی» به محور ایدئولوژیک رژیم بهشدت خشک و خشن او تبدیل شده است.
او بیوقفه تمرکز قدرت را به قیمت رفاه اقتصادی دنبال کرده است. شرکتهای دولتی زامبیوار در حال تقویت هستند؛ درحالیکه شرکتهای خصوصی از کمبود سرمایه رنج میبرند. تبلیغات دولتی جایگزین تحلیل اقتصادی عینی میشود. در شرایطی که سازگاری ایدئولوژیک تهاجمی وجود دارد، نوآوری دشوارتر میشود. در همین حال، کارزار خشونتبار مبارزه با فساد مالی، کارآفرینی را متوقف کرده است و موجی از مقررات با انگیزه سیاسی، بیش از یکتریلیون دلار از سرمایه بازاری شرکتهای پیشروی فناوری چین را از میان برده است.
«شی» فرآیند آزادسازی اقتصادی را که به توسعه چین دامن زده، متوقف نکرده، بلکه آن را بهشدت معکوس کرده است. همه اینها در حالی اتفاق میافتد که چین با محیط خارجی متخاصم روبهرو است. ترکیبی از کووید-۱۹، نقض مداوم حقوق بشر و سیاستهای تهاجمی باعث شده است که دیدگاههای منفی از چین به سطحی برسد که از زمان کشتار میدان «تیان آن من» در سال ۱۹۸۹ دیده نشده است.
کشورهایی که نگران چین هستند از ۲۰۰۸ به این سو هزاران مانع تجاری جدید روی کالاهای این کشور وضع کردهاند. چند کشور از ابتکار کمربند و جاده کنار کشیدند؛ درحالیکه ایالات متحده یک کمپین جهانی علیه شرکتهای مهم فناوری چین - بهویژه هوآوی - به راه انداخته و دموکراسیهای ثروتمند در قارههای دیگر موانعی را در برابر نفوذ دیجیتالی پکن ایجاد میکنند. جهان برای رشد آسان چین کمتحملتر و نامساعدتر میشود و رژیم «شی» بهطور فزایندهای با نوعی محاصره استراتژیک روبهرو است که روزگاری رهبران آلمان و ژاپن را به ناامیدی کشانده بود.