«در جهنم باران نمیبارد» فیلمی درباره جنگ است؛ جنگی بیمکان و بیزمان. وقتی موضوعی در چنین موقعیتی روایت میشود، بیش از اینکه به یک فرهنگ یا جغرافیا یا حتی یک سرزمین خاص تعلق خاطر داشته باشد، به یک مفهوم میرسد.
کارگردان با ایجاد چنین فضایی، تلاش میکند مفهومی را برجسته و آن را برای تماشاگران روشن کند؛ اینکه یک جنگ میتواند چه اثرات مخربی در زندگی آدمها به جا بگذارد؛ جنگی که بالاخره اجتنابناپذیر است و به قول یکی از بازیگران فیلم که در دیالوگی میگوید: «جنگ همیشه هست فقط جا و زمانش عوض میشه».
جنگ و قدرت مقولههای اصلی فیلم «جهنم باران نمیبارد» است که کارگردان سعی دارد نشان دهد پدیده جنگ و قدرت در هم تنیدهاند و چقدر این قدرت دست به دست میشود و همین مفهوم در دیالوگ کهنهسرباز وجود دارد؛ سربازی که قادر به جنگیدن نیست و به ویرانهها پناه آورده است.
سرباز میگوید: «زمانی که ما پیشروی میکردیم و قدرت دست ما بود، با بیعقلی یک نفر را که زیر آوار مانده بود، کشتم. سگش همینطور که من رو نگاه میکرد و تو نگاهش پر بود از غم، انگار داشت میگفت چرا آخرین چیزی که منو به این دنیا متصل میکرد، ازم گرفتی». سبک داستان ترکیبی از شخصیتمحوری است، اما با ساختار اپیزودیک.
همین موضوع باعث شده زمان دوساعته فیلم برای مخاطبش خستهکننده نباشد؛ چراکه ما با کنجکاوی سرنوشت همه آدمها را دنبال میکنیم و میتوانیم با دنیای ذهنی و درونی آنها آشنا شویم؛ شخصیتهایی که در میان آنها یک نویسنده و روشنفکر وجود دارد، بچهای که پدر و مادرش را از دست داده و تنها مانده و به ویرانهها پناه آورده است، پیرمردی که پدرش را در همان کارخانهای که تبدیل به ویرانه شده است، از دست داده و یک پسر جوان و مادر و دختری که سرنوشت عجیبی دارند. پسر جوان در همین ویرانههای جنگ عاشق دختر میشود.
در مجموع چهرهها و آدمهای داستان هرکدام شخصیتهای منحصربهفردی هستند و داستان زندگی خودشان را دارند. بهنوعی میتوان گفت اساس فیلم بر دراماتیزهکردن آدمها در یک جغرافیای ویرانه است که جنگ همهچیز آنها را گرفته است. در این کنش و واکنش آدمها با یکدیگر، مخاطب به نقاط قوت و ضعف آنها پی میبرد و کارگردان بهخوبی نشان میدهد آنها وقتی در یک موضع ضعف قرار میگیرند چه چیزهایی از خودشان بروز میدهند. به نظرم نقطه قوت فیلم همین موضوع است که با مهارت توانسته شخصیتهای متفاوتی را کنار هم قرار بدهد.
پیش از این تأکید کردم به دلیل روایت فیلم در موقعیتی بیمکان و زمان، آدمها، فضاسازی و همه اتفاقاتی که رخ میدهد، در خدمت مفهوم جنگ است. تصویری که کارگردان از جنگ ارائه میدهد، تصویری واقعی و بهاصطلاح چهره سیاه جنگ است و خبری از رشادتها، قهرمانیها و ایثارها وجود ندارد و مهمترین موضوع که در فیلم میبینیم همین است؛ اینکه قهرمانی در جنگ وجود ندارد و هر شخص قهرمان موقعیت و وضعیتی است که در آن قرار گرفته و شخصیت خودش را بروز میدهد.
همینطور وقتی سرباز دشمن وارد آن ویرانه میشود و به دختر جوان تعرض میکند، دیالوگ مهمی بین نویسنده و فرمانده متجاوز شکل میگیرد و نویسنده میگوید: «تو قهرمان نیستی، خانوادهات در مورد تو چی فکر میکنن، اگه بدونن که تو به دختری که همسنوسال دخترت هست تعرض کردی. درذهن اونها چه شکلی خواهی بود و چه تصویری به جا خواهی گذاشت؟ بعید میدونم تصویر یک قهرمان باشه».
وقتی از نمای دور فرمانده دشمن را میبینیم که بر سینهاش مدالهای شجاعت میدرخشد، این مدالها بیانگر این است که هیچ مدالی در جنگ وجود ندارد که از تو قهرمان بسازد و این نگاه تلخ و بدبینانه به جنگ در کل داستان و درباره همه شخصیتها وجود دارد و به نظرم اگر به نقطه قوت فیلم اشاره کنیم باید گفت همه عناصر فیلم در خدمت مفهوم داستان است؛ همان مفهومی که میخواهد القا کند جنگ تصویری زشت از عملکرد آدمهاست و بیش از اینکه قهرمانی در آن وجود داشته باشد، ارضای قدرت و جنون کشتار وجود دارد. به نظرم کارگردان در تبیین این مفهوم موفق بوده است.
فیلم مملو از تصاویر درخشان است؛ قاببندیهایی زیبا که سهم زیادی در پیشبرد داستان دارد. هرکدام از قابهای فیلم، تابلوی نقاشی زیبایی است. شخصیتهای داستان به زعم من هر کدام به سهم خود مهمترین چهره فیلم هستند. سربازی که به ته خط رسیده، پایش لنگ میزند و از سگهای بیمار و مجروح مراقبت میکند و هیچچیز از زندگی برایش باقی نمانده جز پناهبردن به الکل و نابودکردن ذرهذره خودش.
نویسنده و روشنفکر فیلم پشیمان است که چرا مردمی را که در همین شهر زندگی میکردند و اهل کتاب و مطالعه بودند و در خانههایشان کتاب بوده و حالا زیر خروارها خاک مدفون شدند، زودتر از اینها نشناخته و کشف نکرده است.
مادر قصه که دچار مردهراسی است و آن را به دخترش القا میکند و دخترش به این دلیل که عاشق سرباز جوانی است که از شهر برای آنها آب و غذا و مایحتاج میآورد، دلبسته آن جوان است و عشقی که در ویرانهها شکل گرفته، آنقدر قوی است که بهاصطلاح مادر را مجاب میکند به وصلت دخترش رضایت بدهد که البته با تعرض فرمانده دشمن به این دختر این کاخ رؤیاها هم فرومیریزد و به ناچار دختر خودش را حلقآویز میکند. میتوان گفت فیلم از آخر به اول روایت میشود.
در مجموع باید گفت فیلم تجربهای بسیار موفق با موسیقی و فیلمبرداری درخشان و با بازیهای بسیار قابل قبول است. نکته بسیار مهم فیلم این است که هیچکس در جنگ پیروز نمیشود و جنگ برای هیچکس پیروزی، شجاعت و قهرمانی به ارمغان نمیآورد.
منبع: روزنامه شرق