bato-adv
کد خبر: ۴۹۲۱۷۶
تلاش برای مشخص کردن بهترین زندگی می‌تواند به شکست ختم شود

همۀ گزینه‌ها روی میز است، اما بهترین گزینه کدام است؟

همۀ گزینه‌ها روی میز است، اما بهترین گزینه کدام است؟
بین هر سه گزینه، اگر گزینۀ اول بهتر از دومی باشد، و دومی بهتر از سومی، گزینۀ اول می‌بایست بهتر از گزینۀ سوم باشد. این همان فرض انتقال‌پذیری است که از فروض بنیادی نظریۀ اقتصاد به شمار می‌رود. اما شیوع این فرض و ورود آن به زندگی‌های روزمره اثرات عمیقی بر دیدگاه ما داشته است. از خرید ماشین گرفته تا ترغیب فرزندانمان به سوی آینده‌ای بهتر پیروی یا عدم پیروی از این فرض نتایج بسیار متفاوتی را در بر دارد.
تاریخ انتشار: ۱۵:۲۵ - ۲۳ خرداد ۱۴۰۰

همۀ گزینه‌ها روی میز است، اما بهترین گزینه کدام است؟لری تمکین در مقاله‌ای در ایان نوشت: بعضی والدین به بچه‌هایشان تاکید می‌کنند که در هرآنچه انجام می‌دهند بهترین باشند. به آن‌ها فشار می‌آورند که بهترین ورزشکار، بهترین متفکر، بهترین موزیسین و همین‌طور تا آخر بهترینِ هر چیز دیگری باشند. برخی دیگر از والدین فرزندانشان را بر آن می‌دارند که دنبال چیزی بروند که در آن بهترین هستند؛ چه آن چیز ورزش باشد، چه تحصیل چه موسیقی. بعضی والدین به بچه‌هایشان فشار می‌آورند که تا حد ممکن تلاش کنند.

در عین حال برخی دیگر هستند که همۀ تلاششان را می‌کنند تا به بچه‌هایشان برای بهترین بودن یا حتی تلاش برای بهترین بودن فشار وارد نکنند، چرا که نگران آسیب‌های روحیِ چنین فشاری هستند. به هر روی اکثر والدین عاشق بچه‌هایشان هستند و فارغ از شیوه‌ای که انتخاب می‌کنند، بیشترین تلاششان را برای آن‌ها صرف می‌کنند. در نهایت اکثریت قریب به اتفاق والدین از ته دل بهترین‌ها را برای فرزندانشان می‌خواهند؛ فقط برداشت آن‌ها از ملزومات این بهترین‌ها متفاوت است.

بیشتر والدین با پیگیری آنچه برای فرزندانشان بهترین است، ناخواسته درگیر برداشت غالب از عقلانیت فردی می‌شوند؛ برداشتی که حداقل در غرب از زمان یونانی‌ها حکمفرماست. طبق این برداشت، عقلایی بودن یعنی اقدام فرد در جهت حداکثرسازی کیفیت زندگی‌اش در طول زندگی. این به آن معنی است که یک عامل عقلایی گزینه‌هایی را انتخاب می‌کند که تا حد ممکن زندگی‌اش را، به مثابه یک مجموعه، بهتر کند. شعار تبلیغاتی ارتش ایالات متحده، یعنی «همۀ آن چیزی باش که می‌توانی باشی»، نمایی دقیق از معنای عقلایی بودنِ یک عامل است.

برداشت استاندارد عقلانیت، دو فرض بنیادی را در خود جای داده است. اول این که برای هر زندگی یک بهترین راه متصور هست. فرض دوم فنی‌تر از قبلی است: من نام آن را «اصل انتقال‌پذیریِ بهتر از» می‌گذارم. بر اساس این اصل بین هر سه گزینه، اگر گزینه اول بهتر از دومی باشد، و دومی بهتر از سومی، گزینه اول می‌بایست بهتر از گزینه سوم باشد.

«اصل انتقال‌پذیریِ بهتر از» انتخاب بهترین گزینه از میان یک مجموعه متناهی از گزینه‌ها را میسر می‌کند. گزینه‌ها را دوتا دوتا مقایسه کنید. اگر اولی بهتر است، دومی را کنار بگذارید. سپس سومی را با اولی مقایسه کنید. اگر سومی بهتر است، اولی را کنار بگذارید. همین‌طور جلو بروید و از میان هر دو گزینه بهترین را انتخاب کنید. بر این اساس، اگر «اصل انتقال‌پذیریِ بهتر از» درست باشد، می‌توانیم از میان مجموعه‌ای متناهی از n گزینه، با استفاده از n-۱ مقایسۀ دوتایی، بهترین گزینه را انتخاب کنیم.

بسیاری فرض اول را به یکی از چهار شیوه‌ای که در ادامه می‌آید به چالش کشیده‌اند. عده‌ای بیان داشته‌اند که ممکن است بعضی گزینه‌ها به یک اندازه خوب باشند، و به این ترتیب یک گزینۀ مشخصِ بهترین وجود نداشته باشد. بعضی دیگر گفته‌اند که ممکن است تعدادی از گزینه‌ها فقط تاحدی قابل مقایسه بوده یا هم‌ارز باشند. از این منظر ممکن است دو گزینه، مثل نبوغ اینشتن و نبوغ موتزارت یا یک شغل حقوقی و یک شغل آکادمیک، در یک محدوده جای بگیرند، بدون این‌که یکی بهتر از دیگری یا به یک اندازه خوب باشند.

در عین حال برخی دیگر نیز بیان داشته‌اند که در بعضی مواردِ نادر ممکن است دو گزینه کاملاً غیرقابل‌مقایسه باشند؛ و در نهایت عده‌ای دیگر متذکر شده‌اند که میان تعداد نامتناهی از گزینه‌ها، ممکن است نتوان هیچ بهترینی را مشخص کرد، همان‌طور که در سری نامتناهی ...۱.۲.۳.۴ نمی‌توان بزرگ‌ترین عدد را تعیین کرد.

طرفداران برداشت استاندارد از عقلانیت می‌توانند به‌راحتی دیدگاهشان را برای پاسخگویی به این نگرانی‌ها تعدیل کنند. آن‌ها می‌توانند بگویند که اگر دو گزینه به‌یک‌اندازه خوب، یا از اساس غیرقابل‌مقایسه، یا تاحدی قابل مقایسه باشند، دیگر دلیل موجهی برای انتخاب یکی در مقابل دیگری وجود ندارد، و به این ترتیب می‌توانیم به شکل عقلایی هر کدام را که خواستیم انتخاب کنیم.

آن‌ها همچنین می‌توانند اضافه کنند که ما موجوداتی متناهی هستیم که معمولاً می‌بایست از مجموعه‌ای متناهی از گزینه‌ها دست به انتخاب بزنیم، و در همۀ چنین مواردی هر عامل می‌تواند هر گزینه‌ای را انتخاب کند به شرط آنکه هیچ گزینۀ موجودی بهتر از آن وجود نداشته باشد. به این ترتیب بر اساس این دیدگاهِ اصلاح‌شده، حتی اگر یک گزینۀ مشخصِ بهترین وجود نداشته باشد، عقلانیت می‌تواند ما را به شکلی راهنمایی کند که هیچگاه گزینۀ بدتر را در حضور گزینۀ بهتر انتخاب نکنیم.

فرض بنیادی دوم در بخش عظیمی از تاریخ بشریت به چالش کشیده نشده است. اکثر فلاسفه، اقتصاددانان و دیگر افراد، به‌واسطۀ معنای واژه‌های بهتر از و یا بر اساس آنچه منطق حکم می‌کند، چنین فرض کرده‌اند که «اصل انتقال‌پذیریِ بهتر از» می‌بایست درست باشد. حقیقت این است که اکثر این افراد فرض کرده‌اند که همۀ روابط تفضیلیِ «-تر از» می‌بایست انتقال‌پذیر باشند؛ و در واقع هم اکثر این روابط این‌چنین‌اند. مثلاً اگر احمد از اِلسا بلندقدتر (یا سریع‌تر، یا سنگین‌تر) باشد و السا از کیپِنگ بلندقدتر (یا سریع‌تر، یا سنگین‌تر) باشد، در واقع احمد نیز باید از کیپنگ بلندقدتر (یا سریع‌تر، یا سنگین‌تر) باشد. اما فرض بنیادی دوم درباره عقلانیت می‌تواند به اشتباهاتی عمیق منجر شود.

اینکه احمد چقدر بلندقد است (با معیار‌های مشخص) تنها به حقایق درونی درباره احمد بستگی دارد؛ و این حقایق درونی بسته به اینکه احمد از نظر قد با چه کسی مقایسه شود تغییر نخواهد کرد. احمد نسبت به موش‌ها بلندقدتر و نسبت به زرافه‌ها کوتاه‌قدتر است. عواملی که برای تعیین قد یک نفر استفاده می‌کنیم، و شیوه استفاده ما از آن عوامل برای مشخص کردن بلندقدتر بودن یا نبودن یک نفر نسبت به دیگران، هیچ‌گاه تغییر نمی‌کند. به همین دلیل است که «بلندتر از» یک رابطۀ انتقال‌پذیر است.

از آنجا که عوامل مربوط به مقایسه احمد و السا از نظر قد دقیقاً همان عوامل مقایسۀ قدِ السا با کیپنگ و احمد با کیپنگ است، می‌توان مطمئن بود که بر طبق این عوامل ثابت، اگر احمد از السا بلندقدتر باشد و السا از کیپنگ، پس احمد نیز بلندقدتر از کیپنگ است.

اما «بهتر از» حکایت متفاوتی دارد. معمولاً عواملِ مرتبط در مقایسۀ دو پیامد بسته به اینکه چه گزینه‌هایی با هم مقایسه می‌شوند متفاوت است؛ بنابراین ممکن است بر طبق همۀ عوامل تعیین‌کنندۀ مقایسۀ اول پیامد الف بهتر از پیامد ب باشد، و همین‌طور بر طبق عوامل تعیین‌کنندۀ مقایسۀ دوم نیز پیامد ب بهتر از پیامد ج باشد، اما در نهایت و در مقایسۀ سوم الف بهتر از ج نباشد، چرا که شاید عوامل تعیین‌کننده در مقایسۀ اول و سوم متفاوت از عواملی باشد که در یک یا دو مقایسۀ قبلی به کار رفته است.

بگذارید یک مثال از دنیای اطرفمان بزنیم. در ایالات متحده بسیاری قائل به تبعیضِ مثبت به شکلی هستند که در ادامه می‌آید. بسیاری باور دارند که برای بعضی جایگاه‌های شغلی سیاه‌پوستان باید نسبت به سفیدپوستان ارجحیت داشته باشند. توجیه این دیدگاه به روابط تاریخی خاصی مربوط است که میان سیاه‌پوستان و سفیدپوستان آمریکا وجود داشته است که از آن جمله می‌توان به تاریخ برده‌داری، اعدام‌های بدون محاکمه، قوانین جیم کراو و ... اشاره کرد.

توجه داشته باشید که بر اساس این دیدگاه دلیلی ندارد مکزیکی-آمریکایی‌ها را به سفیدپوستان یا سیاه‌پوستان را به مکزیکی-آمریکایی‌ها ترجیح دهیم؛ بیان سادۀ دلیلش هم این خواهد بود که مکزیکی-آمریکایی‌ها توسط سفیدپوستان به بردگی گرفته نشده‌اند و مکزیکی-آمریکایی‌ها نیز هیچگاه سیاه‌پوستان را به بردگی نگرفته‌اند.

از این منظر سه نامزد برای شغل مورد نظر خواهیم داشت: آقای سفیدپوست، آقای مکزیکی-آمریکایی، و آقای سیاه‌پوست. حال با این فرض که همه‌چیز را مدنظر قرار داده‌ایم (یعنی برای هر مقایسۀ دو به دو همۀ عوامل مرتبط را به حساب آورده‌ایم) به این نتیجه می‌رسیم که استخدام آقای سفیدپوست بهتر است از آقای مکزیکی-آمریکایی، و استخدام آقای مکزیکی آمریکایی بهتر از استخدام آقای سیاه‌پوست است، و با این همه طبق آنچه قبلاً گفته شد استخدام آقای سیاه‌پوست بهتر از استخدام آقای سفیدپوست است.

در اینجا اصل انتقال‌پذیریِ بهتر از نقض شده است و دلیل این نقض آنچنان که در بالا ذکر شد این است که عوامل تعیین‌کنندۀ مقبولیت آقای سفیدپوست برای آن جایگاه، بسته به اینکه طرف مقابل آقای سیاه‌پوست است یا آقای مکزیکی-آمریکایی، حداقل تا حدی متفاوت است.

به مثال دوم توجه کنید. سازمان بهداشت جهانی، مانند بسیاری از دیگر سازمان‌های بهداشتی ملی و بین‌المللی، برای انتخاب بین سیاست‌های بهداشتی از رویکرد اثرگذاری هزینه استفاده می‌کند. اساساً این رویکرد به معنای استفاده حداکثری از بودجه موجود و مصرف منابع محدود آن‌هاست. این کار نیازمند سبک‌سنگین کردن و گرفتن تصمیماتی مهم بین کیفیت و کمیت است. مثلاً اگر بتوانند بیماری بسیار سختی را که عده نسبتاً کمی را به خود درگیر کرده درمان کنند، یا بیماری خفیف‌تری که دو برابرِ آن جمعیت را مبتلا کرده، دومی را انتخاب خواهند کرد. با این حال این شیوه از سبک‌سنگین کردن، بین کیفیت و کمیت، تنها برای بعضی از موارد پذیرفتنی است.

اگر تفاوت شدت آن دو بیماری بسیار زیاد باشد، سازمان بهداشت جهانی بیماری سخت‌تر را انتخاب خواهد کرد، هر قدر هم که تعداد افراد مبتلا به بیماری خفیف‌تر زیاد باشد. طبیعتاً کار سازمان بهداشت جهانی این نیست که از خارش‌ها یا سردرد‌های خفیف و گذرا جلوگیری کند، هر قدر هم تعداد افراد مبتلا به آن زیاد باشد.

اما این ترکیب از دیدگاه‌های پذیرفتنی با اصل انتقال‌پذیری بهتر از سازگار نیست، زیرا شاید بیماری‌های متعددی در آنجا وجود داشته باشد. مثلاً بیماری اول بسیار سخت بوده، اما فقط چند هزار نفر را مبتلا می‌کند، بیماری دوم کمتر سخت بوده، اما تعداد بیشتری را درگیر می‌کند، و سومی نیز باز شدت کمتری دارد، اما نسبت به دومی تعداد بیشتری را مبتلا می‌کند. بر اساس برهان اثرگذاریِ هزینه که در چنین مقایسه‌هایی به نظر قابل قبول می‌رسد، درمان بیماری دوم بهتر از درمان اولی، درمان سومی از بهتر از دومی و همین‌طور تا انتها خواهد بود.

این قضاوت‌های دوتایی در کنار اصل انتقال‌پذیری بهتر از، بیانگر آن خواهد بود که درمان آخری بهتر از اولی خواهد بود. اما تقریباً هیچکس به چنین چیزی اعتقاد ندارد. درمان بیماری اول به‌وضوح بهتر از بیماری آخر به نظر می‌رسد. در اینجا عواملی که برای مقایسۀ بیماری‌های مجاور در این طیف مورد نظر قرار می‌دهیم (که باعث می‌شود بتوانیم تناسب میان کیفیت و کمیت را سبک‌سنگین کنیم)، متفاوت از عواملی است که باید برای مقایسۀ بیماری‌های دو سر این طیف به کار بگیریم. در این شرایط دیگر تناسب‌بندی میان کیفیت و کمیت مجاز نخواهد بود.

توجه کنید که در اینجا هیچ بهترین گزینه‌ای وجود ندارد که سازمان بهداشت جهانی بخواهد انتخابش کند. بدتر از آن، هر گزینه‌ای را که انتخاب کنند، گزینه‌ای وجود دارد که به‌نظر کاملاً بهتر می‌آید. زمانی که از یکی از مسئولان این قِسم تصمیم‌گیری‌ها در سازمان بهداشت جهانی پرسیدم چطور از چنین تنگنایی عبور می‌کند، خیلی کوتاه و صریح پاسخ داد: «از زیرش در میریم». او به‌خوبی می‌دانست که سازمان متبوعش برای تصمیم‌گیری اصولاً از یک شیوۀ استدلالی مشخص پیروی می‌کند، اما در این مورد این استدلال ناگزیر به نتیجه‌ای ختم می‌شد که نه می‌توانستند و نه می‌بایست از آن پیروی می‌کردند.

میزان پیشمانی افراد از خرید یک کالا درست بعد از خریدِ آن، و تمایل به کالای دیگری که می‌توانستند بخرند، شگفت‌آور است. این واکنش رایج معمولاً به کاستی‌های روانشناختی فرد نسبت داده می‌شود؛ و خب معمولاً هم این‌چنین است. اما توضیح دیگری نیز برای میزان شیوع پشیمانی خریداران از خرید وجود دارد. شاید دلیلش این باشد که معمولاً با مجموعه‌ای از گزینه‌ها روبروییم که «اصل انتقال‌پذیریِ بهتر از» برایشان کارگر نیست. یعنی اولی از دومی بهتر است، دومی از سومی، سومی از چهارمی، و همین‌طور تا آخر، اما در نهایت گزینه آخر از گزینه اول بهتر است.

در این شرایط نمونۀ چیزی را خواهیم داشت که اقتصاددانان آن را چرخه می‌نامند. در چنین وضعیتی عامل عقلایی دلیل مناسبی برای ترجیح دومی به اولی خواهد داشت (چون روی هم رفته بهتر از دومی است)، همین طور دلیل مناسبی برای ترجیح سومی به دومی، و همین طور تا آخر دلیل مناسبی برای ترجیح بعدی بع قبلی خواهد داشت. در نهایت او دلیل مناسبی برای ترجیح اولی به آخری خواهد داشت.

در این وضعیت هیچ بهترین گزینه‌ای وجود نخواهد داشت. بدتر از آن اینکه می‌توان مطمئن بود هر گزینه‌ای که فرد انتخاب کند، گزینه موجود دیگری وجود دارد که از آن بهتر بوده است. در این شرایط طبیعی است که افراد دچار پدیده پشیمانی خریدار شوند، زیرا وقتی به خانه می‌آیند و خریدشان را با گزینۀ دیگری مقایسه می‌کنند که می‌توانستند بخرند، به‌درستی به این نتیجه می‌رسند که انتخاب بدتری داشته‌اند.

روش طعمه‌گذاری را در نظر بگیرد. در این روش به این صورت عمل می‌شود: یک فروشگاه کالایی را با قیمتی بسیار نازل تبلیغ می‌کند. خریدار برای خرید آن کالا اقدام می‌کند، اما آن کالا دیگر در فروشگاه موجود نیست (شاید هیچ‌وقت هم نبوده). سپس کالایی دیگر، ممتازتر و گران‌تر به مشتری ارائه می‌شود. او که برای خرید کالایی مشابه به آنجا رفته، دوست ندارد دست خالی به خانه برگردد، و شاید در انتها با کالایی به خانه برود که ممتازتر و البته به مراتب گران‌تر از آن کالای اولی باشد. در این شرایط اکثر افراد احساس خواهند کرد که اقدام فروشنده غیراخلاقی بوده و سر خریدار کلاه رفته است.

شکل دیگری از این طعمه‌گذاری نیز می‌تواند به همین اندازه مفید باشد. یک فروشگاه کالایی (مثلاً یک ماشین) را با قیمتی بسیار نازل تبلیغ می‌کند. زمانی که مشتری به آنجا می‌رود، ماشین با قیمت تبلیغ‌شده موجود است. اما فروشنده متذکر می‌شود که این ماشین از مدل دیگری که کنارش قرار دارد از جهات بسیاری پایین‌تر است، تازه قیمت آن ماشین که امکانات بسیار بیشتری هم دارد خیلی بیشتر نیست.

شاید مشتری هم موافق باشد که گزینه‌های بیشتر ارزش قیمت بیشتر را دارند، و تصمیم به خرید ماشین ممتازتر بگیرد. اینجاست که می‌توان ماشین سوم را نشان مشتری داد، که اگرچه قیمتش از ماشین دوم خیلی بیشتر نیست، امکانات بیشتری از آن دارد. شاید مشتری هم موافق باشد که گزینه‌های بیشتر ارزش قیمت بیشتر را دارند، و باز هم تصمیم به خرید ماشین ممتازتر بگیرد.

در نهایت شاید آن مشتری مسیر خانه را با ماشینی پیش بگیرد که بسیار مجهزتر از چیزی است که نیاز داشته یا می‌خواسته، و ممکن است به این خاطر که خام وسوسه‌های فروشنده شده احساس حماقت کند. احتمالاً زمانی که به خانه می‌رسد با خودش فکر کند که آن مدل ارزان‌تر و کم‌امکانات‌تر که از ابتدا می‌خواسته بهتر بوده است. شاید هم واقعاً حق با او باشد.

این پدیده بی‌نهایت رایج است. معمولاًزمانی که این پدیده اتفاق می‌افتد، خریدار احساس حماقت یا دورخوردن می‌کند. ممکن است او این رفتار را در چارچوب اِیکرزیا (ضعف اراده) توضیح دهد؛ او نتوانسته در برابر آن همه زرق و برق اضافی مقاومت کند. تحلیل اقتصاددانان از این موضوع تند و تیزتر است.

بر اساس فرض بنیادی دوم نهفته در برداشت استانداراد از عقلانیت، یعنی اصل انتقال‌پذیری بهتر از، این فرد کاملاً غیرعقلایی است، چرا که ماشین دوم را به اولی ترجیح می‌دهد، و سومی را به دومی، با این وجود، قضاوت نهایی‌اش مشخص می‌کند که ماشین اول را هم به سومی ترجیح می‌دهد. در نهایت همه هم موافقند که فروشندگانی که به اینگونه اقدامات دست می‌زنند، غیراخلاقی عمل کرده، و از ضعف و/یا غیرعقلایی بودن افراد سوء استفاده می‌کنند.

اما آن‌طور که دیدیم، امکان دیگری نیز وجود دارد. شاید «اصل انتقال‌پذیری بهتر از» اساساً درست نباشد. شاید خریدار ماشین دچار کمبود اراده یا عدم عقلانیت نباشد، و شاید اقدامات فروشنده هم الزاماً غیراخلاقی نباشد. شاید موضوع از این قرار بوده که ماشین دوم، بر اساس همۀ عوامل مرتبط با آن مقایسه، واقعاً بهتر از ماشین اول بوده، و ماشین سوم نیز، بر اساس همۀ عوامل مرتبط با آن مقایسه واقعاً بهتر از ماشین دوم بوده است، ولی با این حال ماشین اول، بر اساس همۀ عوامل مرتبط با آن مقایسه، بهتر از ماشین سوم است.

در این شرایط نمی‌توان فروشنده را مقصر این دانست که به خریدار ماشین دومی را نشان داده که بهتر از اولی بوده، و همین‌طور ماشین سومی را نشان داده که بهتر از دومی بوده است. همین‌طور می‌توان گفت که مشتری نیز فقط به دلایل مناسبی که داشته واکنش نشان داده و به‌درستی تصمیم گرفته که خرید دومی برایش بهتر از اولی و خرید سومی بهتر از دومی است. البته که اگر «اصل انتقال‌پذیری بهتر از» درست نباشد، می‌توان توضیح داد که چرا فرد در نهایت به نتیجه‌ای رسیده که بدتر از نتیجۀ موجود دیگر بوده است؛ یعنی مثلاً چرا در نهایت ماشین اولی را نخریده است.

برگردیم به والدینی که بهترین‌ها را برای فرزندانشان می‌خواهند. شاید آن‌ها فرزندشان را ترغیب کنند که معلم دبستان شود که شغلی شریف بوده و مزیت‌های زیادی هم دارد. اما اگر آن بچه مستعدتر باشد، والدین با خودشان فکر خواهند کرد که زندگی یک استاد دانشگاه بهتر از آن خواهد بود، چرا که هم تدریس را در خود دارد، هم نیازمند کار فکری است، و البته احترام و پرداختی بیشتری نیز در بر دارد. بعد از آن شاید با خود فکر کنند که زندگی یک مشاور حقوقی از آن هم بهتر خواهد بود.

در این شغل نیز کار فکری وحود دارد، پرداختی بالاتری است، زمان تحصیل کمتری نیاز دارد و دورنمای شغلی‌اش نیز به‌مراتب بهتر است. به اینجا که برسند با خود فکر می‌کنند که شغل یک مشاور سرمایه‌گذاری از مشاور حقوقی هم بهتر است، زیرا که مزایای اجتماعی و اقتصادیِ بسیاری دارد که مشاوران حقوقی اصولاً موفق به کسبش نمی‌شوند. با وجود همۀ این‌ها، در نهایت، شاید به نظر آن‌ها شغل یک معلم مدرسه از یک مشاور سرمایه‌گذاری بهتر باشد، چرا که اضطراب کمتری دارد، زمان بیشتری برای همراهی با خانواده دارد، می‌تواند جایی غیر از یک مرکز مالی شلوغ زندگی کند، و چیز‌های دیگری از این دست.

اکثر افراد در مواجهه با چنین دوری از انتخاب‌ها، به دنبال تفکر دقیق و تعیین بهترین زندگی ممکن می‌روند. اصولاً چنین انتخابی باید شامل بهترین ترکیب ممکن از مزیت‌ها و نقائص باشد. اما اکر اگر حق با من باشد، تلاش برای مشخص کردن بهترین زندگی برای فرزندان می‌تواند به شکست ختم شود. شوربختانه، با توجه به پیچیدگی هنجاری دنیایی که در آن نفس می‌کشیم، کاملاً ممکن است که در میان مجموعه‌ای از زندگی‌ها، اولی بهتر از دومی، دومی بهتر از سومی، و آن هم بهتر از چهارمی باشد، اما در نهایت اولی الزاماً از آخری بهتر نباشد.

چنین امکانی آزاردهنده و گیج‌کننده است. این باعث می‌شود والدین ندانند کدام راه را به فرزندانشان پیشنهاد کنند، چرا که در مقابل هر گزینه‌ای که پیشنهاد می‌دهند، گزینۀ دیگری وجود دارد که بهتر از آن است. آموختن شیوه زندگی با این حقیقت، اگر بتوان آن را حقیقت نامید، نیازمند بازنگری عمیق معنای عقلایی بودن و انتخاب مناسب است.

منبع: ترجمان 

مترجم: سید امیرحسین میر ابوطالبی 

bato-adv
مجله خواندنی ها