فرارو- پایگاه خبری-تحلیلی "نشنال اینترست" در گزارشی، با بازخوانی و اشاره مجدد به تئوری پایان تاریخِ "فرانسیس فوکویاما" اندیشمند آمریکایی که پس از پایان جنگ سرد و پیروزی نظام سرمایه داری بر سوسیالیسم مطرح شد و سعی داشت ماهیت نظام بین الملل در عصر پساجنگ سرد را توصیف کند، تحلیل جدیدی در مورد رخدادِ یک تغییر اساسیِ دیگر در ساختار نظام بین المللی ارائه میکند.
«زمانیکه مقاله فرانسیس فوکویاما با نامِ پایان تاریخ در سال ۱۹۸۹ منتشر شد، در انتهای عنوان مقاله، یک علامت سوال وجود داشت ("پایان تاریخ؟") که اتفاق این مساله کاملا هم درست بود. وی عملا در حال طرح یک فرضیه آزمایشی بود و نمیخواست یک ادعای سخت گیرانه و متعصبانه را که سالها بعد به وی نسبت داده شود را مطرح سازد. با این حال، سیرِ تحولات در آن زمان که تا حدی، شرایطِ ظاهری برای تحقق پیش بینی او را مطرح کرده بود موجب شد تا بسیاری از مردم در جهانِ غرب، تحت تاثیر ادعای او، احساس برتری دروغین کنند. با این حال، گزارهای که فوکویاما مطرح کرد، در دلِ خود یک یک مسیر جدید باز میکرد که در نوع خود میتوانست مناطرات و مباحثات جدیدی را نیز برانگیزد.
به گزارش فرارو، با این همه، مطالعه مجدد مقاله فوکویاما با نامِ پایان تاریخ؟، میتواند حامل درسهای مهمی باشد. استدلال فوکویاما، زیربنای لازم در راستای فهم و توصیف نبرد میانِ دو جهانِ ایده آل (از نظر فکری) و مادی را فراهم میکرد. با این حال، باید توجه داشته باشید که پس از سه دهه کار فکری (پس از انتشار مقاله مذکور)، این مقاله بیش از آنکه ارزش تحلیلی داشته باشد، اکنون حامل ارزش ادبی است. اغلبِ روشنفکرانی که فوکویاما از آنها تاثیر پذیرفته (نظیر هِگِل، ماکس وِبِر، و الکساندر کوژو)، همگی در عصر خود به نوعی پایان تاریخ اشاره داشته اند.
در مورد هگل و وبر، عصرِ پساناپلئونی در قرن نوزدهم و تفوق و برتری دولت پروس در آن زمان، یک پایان تاریخ بود. برای فوکویاما، پایان تاریخ مرتبط با عصر پساجنگ سرد و رقابت میان نظام سرمایه داری دموکراتیک غربی به رهبری آمریکا و نظام سوسیالیستی به رهبری شوروی بود که در نهایت، نظام سرمایه داری پیروز این رقابت شد.
در آن زمان (پس از شکست شوروی)، به سختی امکان داشت که بتوان نشانههای تغییر ساختاری را مشاهده کرد. برای اغلب دانشمندان علوم سیاسی، ظهور یک نظام جهانیِ چندقطبی، یک سناریو عجیب و کاملا دور از انتظار و تفکر بود. آنها (که فوکویاما هم جزوشان بود)، عملا به جای تمرکز بر همگرایی در جهان جدید، نگرانیهای اقتصادی پیش پا افتاده را مورد توجه قرار دادند و حتی در این باره هشدارهایی نیز دادند.
اقدامات دولتهایی نظیر چین جهت آزادسازی فضای اقتصادی اش و همچنینی شوروی جهت آزاد سازی فضای سیاسی اش (در اواخر عمر رژیم شوروی)، حاکی از این بودند که اساسا دیگر، قدرتهای بزرگ جهان نظیر چین و شوروی (روسیه امروزی) تهدیدات ایدئولوژیک جدی علیه نظام سرمایهداری و آمریکا نیستند. فوکویاما با اشاره به چین تاکید داشت که این کشور با سرعتی در حال مدرنیزه شدن است که کاملا میتوان آن را خیره کننده توصیف کرد. در این رابطه و به طور همزمان، روسیه نیز به یک قدرت هستهای ضعیف تبدیل خواهد شد. مل گراییِ کشورهایی نظیر چین و روسیه، بر خلاف دوران گذشته، دیگر تهدیدی برای نظام سرمایه داری نبود و همین مساله زمینه را برای تفوق اندیشه و جهان بینی سرمایه داری فراهم میکرد.
محققان حوزه ژئوپلیتیک (جغرافیای انسانی)، چشم انداز آینده جهان را به نحوِ متفاوتی میدیدند. آنها کمتر به ماهیت رژیمهای سیاسی علاقهمند بودند و و بیشتر به ظرفیتهای نهاد دولت، فرمولِ قدرت آن با تاکید بر جغرافیا و میزان جمعیتش، میزان منابع طبیعی، تواناییهای آن در سخت افزار نظامی و همچنین قدرت آن در عملیاتی کردنِ قدرتش تاکید داشتند. آنها همچنین عمیقا به ظرفیتهای تولید، داراییهای مالی، سرمایه گذاریهای خارجی، و همچنین قدرت خلاقیت و ابتکار و همبستگی و انسجام فرهنگی دولتها توجه داشتند. در این راستا، آنها ظهور بازار مشترک اروپا و تولید صنعتی ژاپن را به مثابه قطبهای مستقل قدرت و فارغ از موقعیت قدرت آمریکا و شوروی، در دهه ۱۹۷۰ مورد شناسایی قرار داده بودند.
به گزارش فرارو، علم ژئوپلیتیک (جغرافیای سیاسی)، نوعی مادی گرایی و عینی گرایی را ترویج میکند که در نوع خود بهترین پادزهر برای افکار دور و درازِ در قالب اندیشه و فلسفه سیاسی است. در حال که نظریههای سیاسی بر گرایشات ایدئولوژیک و ارزشهای مشترک تاکید دارند (که نمونههای آن را مثلا در دیدگاه نئولیبرالیسم مشاهده میکنیم)، علم جغرافیای سیاسی، وزن بیشتری را برای منافع شخصی که در قالب حداکثرسازیِ قدرت تعریف میشود، قائل میشود.
به بیان دیگر، در شرایطی که اندیشه و فسلفه سیاسی به تمدنها و تئوری پردازی راجع به آنها بپردازد، علم جغرافیای سیاسی به امپراطوریها و چهارچوبهای عینی آنها میپردازد. تمدنها از دید محققان حوزه جغرافیای سیاسی، زمانی مهم و جالب میشوند که هویتشان مسلح شود و در نهایت آنها را به سمت رفتارهای امپریالیستی سوق دهد.
درست به دلیل همین تفکر عینی جغرافیای سیاسی (بر خلاف اندیشه و فلسفه سیاسی) است که محققان این حوزه از مدتها قبل، چندجانبه گرایی در نظام بین الملل را پیش بینی کرده بودند. ویژگیهای خاص روش شناختی علم جغرافیایسیاسی موجب میشود تا ظرفیت بهتری جهت پیش بینی آینده داشته باشد. اگر قرار باشد یک چهارچوب تحلیلی وجود داشته باشد که تفکرات چپ و راستِ ایدئولوژیک در مورد آن اجماع نظر داشته باشند، بدون تردید این مساله را میتوان در قالب مفهومی نظیر "رقابت قدرتهای بزرگ" مشاهده کرد که اساسا برگرفته از تفکرات علم جغرافیایسیاسی است.
عینی گرایی هایِ علم جغرافیای سیاسی موجب شده تا در برهه کنونی نیز به نوعی با یک پایانِ تاریخ جدید و ظهور یک قدرتِ جدید در عرصه بین المللی رو به رو شویم: این قدرت جدید کشوری جز چین نیست. چینِ کنونی چه از حیث قدرت مادی و چه غیرمادی، از جایگاه قابل توجهی در جهان کنونی برخوردار است و به معنای واقعی کلمه میتواند یک پایان تاریخ را (در چهارچوبی جدید) در جهان رقم بزند.
در این راستا شواهد زیادی وجود دارند: اولا چین همانطور که فوکویاما در مورد آمریکا و نظام سرمایه داری میگفت، یک ایدئولوژی توام با زور را که دیگران مجبور به اطاعت از آن باشند، ارائه نمیکند. چین در حالیکه اقتدارگرایی سیاسی را اساس کار خود قرار داده، صعود و قدرت اقتصادی اش را نیز مدیریت کرده و به همه نشان داده که مدرنیزاسیون لزوما به معنای غرب زدگی نیست.
چین در زمینه مسائل سیاسی اکنون تا حد زیادی به یک مدل حکمروایی در جهان تبدیل شده است و همه آن را یک قطب قدرت از این نظر میبینند. این کشور عمیقا سعی دارد به جهان بفهماند که به دنبال صدور ایدئولوژی خود نیست (این همان بُعدِ تئوریک و نظری قدرت چینِ امروز است). عجیب آنکه اکنون بسیاری از رژیمهای اقتدار گرا و فاسد در جهان، ابزارهای سرکوب خود را از آمریکا و اسرائیل و نه کشوری نظیر چین خریداری میکنند. در این چهارچوب باید گفت چین از حیث تئوریک، از قدرت قابل توجهی جهت معرفی خود به عنوان یک قطب قدرت برخوردار شده است.
با این حال، دلایلی وجود دارند که برخلاف باور عامه، نمیتوان چین را نیز در فاز جدیدی از تئوری پایان تاریخ تعریف کرد. چینِ کنونی تنها ۱۵ درصد از تولید ناخاص داخلی جهان را به خود اختصاص میدهدکه این میزان برای آمریکا در عصر پساجنگ جهانی دوم، دست کم ۵۰ درصد بود. چین کنونی در جغرافیای خود، با چالشهای اساسی رو به رو است و تقریبا با اغلب همسایگان خود، چالشهای مهم سیاسی و مرزی دارد. البته که شماری از همسایگان این کشور نیز با دیده "چین هراسی" به پکن مینگرند. جدای از این ها، در منطقه شرق و جنوب آسیا، کشورهای قدرتمندی نظیر هند، ژاپن و استرالیا قرار دارند که علاوه بر ارائه ابتکارهای اقتصادی و فناورانه جدید، عملا موقعیت برتر چین را از طریق همکاری میان خود به چالش میکشند. در این راستا میتوان گفت که قدرتهای آسیایی نیز عملا خود را از زیر سایه چین خارج کرده اند.
تمامی این مسائل موجب شده اند تا در برهه کنونی، با چهار قطب عمده قدرت در جهان رو به رو باشیم: ایالات متحده آمریکا، اروپا، چین و آسیای دموکراتیک (با تاکید بر هند، ژاپن و استرالیا). در این راستا، شاهدیم که از منظر ژئوپلیتیک، آمریکا، اروپا و آسیای دموکراتیک قویا علیه چین قرار دارند. از منظر اقتصادی، هر قطب قدرت برای خود کار میکند و از منظر ایدئولوژیک نیز، هر قطب قدرت خود را در قیاس با دیگران، برتر میبیند. سی سال پیش، فوکویاما با طرح ایده پایان تاریخ؟، از برتری سرمایه داری بر سوسیالیسم سخن گفت با این حال، اکنون واضح است که هیچکدام از چهار قطب قدرت نمیتوانند بر دیگری پیروز شوند.
در جهان قدیمی، ایدئولوژیهای خطی وجود داشتند که آینده را پیش بینی میکردند. اما ایدئولوژیهای کنونی، مجموعهای از برخوردهای گفتمان را به وجود میآورند که این مساله در نوع خود، بازخوردها و نتایج خاصی را ایجاد میکند. به عنوان مثال، تعاملات گسترده چین با دیگر قطبهای قدرت جهان در چهارچوب پروژه "یک کمربند-یک راه"، و یا توجه ویژه اروپا به آسیا وگسترش تعاملات با آن و خارج شدن از مناسبات استعماری سابق، تنها نمونههایی از این مساله هستند.
در این راستا باید گفت، شاید مهمترین نقدی که به دیدگاه فوکویاما وارد است این نکته میباشد که پایان تاریخی وجود ندارد. صرفا از یک دوره تاریخی به دورهای جدید وارد میشویم، اما اینکه به صورت قطعی از تاریخی جدید سخن گوییم، کاملا اشتباه است. دوره کنونی نیز که با قطبهای جدید قدرت همراه است، در واقع مرحلهای جدید از پایان تاریخ است. پایانی که در دل خود، بذر دورهای جدید را دارد و وجود قطبهای جدید قدرت، مهمترین نشانههای آن هستند».