قاتل وحید مرادی گفت: در هواخوری که بودیم در نزاع شرکت نکردم. من وحید مرادی را فقط دورادور میشناختم. نامش را شنیده بودم و میدانستم خیلی شاخ است. اما با او روبرو نشده بودم و هیچ خصومت و درگیریای با او نداشتم.
وحید مرادی را کمتر کسی نمیشناسد! نه فقط گنده لات ها! بلکه خیلی از خانوادههای ایرانی وحید مرادی را میشناسند و وقتی شنیدند وحید مرادی در زندان به قتل رسیده است تصور کردند قاتل باید چه گنده لات شاخی باشد که توانسته وحید مرادی را به قتل برساند!
رکنا در ادامه نوشت: پنجرههای آهنی با حفاظهای فولادی. روبروی این پنجرهای میایستم که پشت آن محل زندگی متهمان زیادی است.
سوز سرمای پاییز پوست دست و صورتم را خشک کرده است. محوطه پر از برگهای زرد خزان است. نگاهی به برگها میاندازم و باز به پنجرهها چشم میدوزم.
سکوت و آرامش حیاط با هیاهویی که پرونده جنایت افرادی که پشت میله زندگی میکنند پارادوکس دارد. با خودم فکر میکنم که چند متهم در این زندان برای همیشه فراموش شده اند؟ و غوغای کدامشان هنوز پر سر و صداست؟ کدامشان مستحق قصاص هستند، ولی بخشیده میشوند؟ و کدامشان مستحق بخشش هستند، اما نمیشود برایشان رضایت گرفت؟
چند لحظهای فارغ از زندگی هر روزه ام پشت دیوارهای بلند زندان رجایی شهر کرج و در مرزی میان آزادی و حبس؛ دقایقم را با آنها شریک میشوم.
امروز، مهمان متهمان زندان رجایی شهر کرج هستم. متهمانی که مهر قاتل روی پرونده شان جا خوش کرده است؛ و شاید تا ابد روی پیشانی شان.
قاتل وحید مرادی دلش نمیخواست مصاحبه کند
متهمی که برای مصاحبه روبروی من ایستاده است، قاتل وحید مرادی، گنده لات تهران است. او در یک نزاع دسته جمعی، شرور معروف پایتخت به نام وحید مرادی را به قتل رسانده است.
قاتل وحید مرادی وارد اتاق که میشود، دستپاچه به نظرم میرسد. یکی از مسئولین او را در جریان میگذارد که من برای تهیه گزارش به زندان رفته ام. قاتل وحید مرادی دو قدم به عقب میرود و میگوید که نمیخواهد با من حرف بزند. اما بالاخره روبرویم مینشیند و شروع میکند به حرف زدن.
سرنوشت عجیب قاتل وحید مرادی
چقدر درس خوانده ای؟
تا سوم راهنمایی درس خواندم. پدرم در بازار سنگ فروشی کار میکرد. من هم میخواستم کار کنم. مدتی هم در همان حرفه پدرم کار کردم. اما بعد با یکی از دوستانم وارد کار مخراج کاری طلا شدم. شغلم را دوست شدم. خیلی رویاهای زیادی در سر داشتم. میخواستیم با دوستم به استرالیا برویم و آنجا کار را بیشتر یاد بگیریم. کسب و کارمان رونق بگیرد.
پس چه شد به جای استرالیا سر از زندان در آوردی؟
همه چیز از اولین پروندهای شروع شد که در آن متهم به قتل شدم. به خاطر آن به زندان افتادم و بعد هم در زندان دعوا راه افتاد و متهم به قتل وحید مرادی شدم.
ماجرای قتل اول چه بود؟
مدتها بود در محله ما دو نفر با هم قهر بودند و دعوا داشتند. بارها با هم درگیر شده بودند و کسی نمیتوانست آنها را آشتی دهد. من برای آشتی دادن آنها پیش قدم شدم. آشتی هم کردند، اما هر دو طرف دوستانی داشتند که بعد از آشتی باز با هم درگیر شده بودند. این وسط دنبال این گشتند که چه کسی واسطه آشتی شده بوده و رسیدند به من. شماره تلفنم را پیدا کردند و زنگ زدند و فحاشی کردند. برای همین دوباره دعوا شروع شد. مقابل خانه مادربزرگم آمدند و شیشهها را شکستند. مادربزرگم همان شب راهی بیمارستان شد.
آن شب تو هم چاقو کشیدی؟
کسانی که مقابل خانه مادربزرگم آمده بودند، چاقو داشتند. من هم میخواستم از خودم دفاع کنم. اصلا فکرش را هم نمیکردم که این وسط جان یک نفر گرفته شده باشد. رفتم خانه مان و نزدیک صبح روز بعد بود که ماموران برای دستگیری من آمدند.
چرا فکر نمیکردی کسی به قتل برسد؟ ضربههایی که زدی کاری و کشنده نبود؟
آن شب مقتول پرونده و دو نفر دیگر زخمی شده و راهی بیمارستان شده بودند. حال دو نفر دیگر در ظاهر بدتر از همین جوانی بود که فوت کرد. بعدا شنیدم که پرستاران مشغول رسیدگی به حال آن دو شده بودند. اما نفر سوم به خاطر ضربهای که به پهلو خورده بود دچار خونریزی داخلی شد و فوت کرد.
چطور توانستی از اولیای دم پرونده رضایت بگیری؟
مادرم خیلی ناراحت بود. مقتول دو فرزند خردسال داشت و مادرم میگفت به خاطر آنها هم که شده باید رضایت این خانواده را بگیری. میگفت دو طفل بی گناه پدرشان را از دست داده اند. برای همین تمام تلاشش را کرد که آنها را به گرفتن دیه راضی کند.
قاتل وحید مرادی در یک قدمی چوبه دار چه ناگفتههایی دارد؟
به ماجرای قتل دوم سعید میرسیم. او به اتهام قتل در زندان بود که بار دیگر مرتکب قتل شد. اما این بار ماجرای قتل خیلی با قبلی فرق میکرد. سعید گنده لاتی را کشته بود که به خاطر کری خوانی در اینستاگرام و کل کل با گنده لاتهای دیگر شهرت پیدا کرده بود.
نام آن گنده لات وحید مرادی بود. اردیبهشت ۹۸ وحید مرادی که تازه از زندان آزاد شده بود به خانه دوستش رفت تا آزادی اش را جشن بگیرد. اما آنجا با همان دوستش که در لحظه ورود با هم خوش و بش و روبوسی کرده بودند درگیر شد و او را به قتل رساند. دوربینهای مداربسته لحظه ورود و خروج وحید به خانه دوستش را ضبط کرده بود و فیلم دوربینهای مدار بسته، در فضای مجازی دست به دست چرخید. وحید مرادی از مهلکه گریخته بود، اما در مرز ترکیه دستگیر شد.
دو ماه از ورود وحید مرادی به زندان رجایی شهر کرج میگذشت که او در یک نزاع دست جمعی به دست سعید به قتل رسید؛ و این بار فیلم ضبط شده درگیری در دوربینهای مدار بسته زندان بود که در فضای مجازی منتشر شد و کاربران بارها بازدید کردند.
از روز قتل وحید مرادی بگو
آن روز بعد از دو هفته که در سوییت آگاهی بودم، به زندان برگشته بودم. برای سوالاتی در مورد پرونده قتل اول من را به آگاهی برده بودند. وقتی به زندان برگشتم، حمام و آرایشگاه رفتم. بعد به من گفتند به هواخوری بروم، چون مدتی بود آفتاب ندیده بودم. در هوا خوری بودم که یکدفعه دعوا و درگیری شد. من خبر نداشتم که چند روزی بوده بین زندانیان دعوا بوده است. بعدا فهمیدم که چند نفر از دوستان من با وحید مرادی و دوستانش از چند روز قبل کل و کل درگیری داشتند. میگفتند که دعوا از هواخوری شروع شده بود.
میدانی درگیری آنها سر چه چیز بود؟
میگفتند همه چیز از یک چشم در چشم شدن ساده شروع شده بود. بعد هم کری خوانی و بقیه ماجرا را هم که میدانید!
مفهوم کری خوانی را خیلی خوب نمیدانم!
فکرش را بکنید یک نفر برای بقیه خط و نشان بکشد. چه میدانم، یک چیز در این مایه ها!
دوستان وحید مرادی برای شما خط و نشان میکشیدند؟
آنها میگفتند آقا وحید عقاب است و شما جوجه کلاغ هستید. یا میگفتند آقا وحید سلطان زندان است و کسی حق ندارد به ما چپ نگاه کند.
سر همین دعوا شدت گرفت؟
بله، سر همین چیزها دعوا بالا گرفت. من هم از بدشانسی همان روز در هوا خوری بودم.
چرا بدشانسی؟ چه اجباری بود در نزاع شرکت کنی؟
در هواخوری که بودیم در نزاع شرکت نکردم. من وحید مرادی را فقط دورادور میشناختم. نامش را شنیده بودم و میدانستم خیلی شاخ است. اما با او روبرو نشده بودم و هیچ خصومت و درگیریای با او نداشتم.
پس چه زمانی وارد نزاع شدی؟
هواخوری تمام شد و ما به بند برگشتیم. وحید مرادی و دوستانش طبقه بالای ما در یک بند دیگری بودند. یکدفعه پشت در بند ما آمدند و یکی از هم بندیهای ما هم در را باز کرد. آنها به ما حمله کردند. روی ما آب جوش و روغن داغ میریختند. یکی از آنها روی من آش داغ پاشید و روی هم تیزی کشیدیم.
تیزیای که با آن وحید مرادی به قتل رسید
شما چطور در زندان چاقو دارید؟
چاقو نه، تیزی!
اینها با هم فرق دارد؟
بله! چاقو یعنی کارد. اما تیزی را خودمان با حلبی و آهن پارههایی که گیرمان بیاید درست میکنیم.
چرا درست میکنید؟
برای اینکه میخواهیم خیار و پیاز و گوجه برای غذا خرد کنیم و به کارمان میآید!
خوب برگردیم به لحظه قتل. چرا در درگیری به وحید مرادی آن ضربه کاری را زدی؟
دعوا بود. قصد نداشتم که او را بکشم. در آن دعوا من تیزی خوردم و ضربه هم زدم.
و همین باعث شد پرونده ات سنگینتر شود!
هم سنگینتر شد و هم باعث شد من به ته خط برسم. حالا هر روز منتظر اعدامم. همین الان که شما با من کار داشتید و من را صدا زدند، فکر کردم لحظه اجرا رسیده است. داشتم وسایلم را جمع میکردم که به مامور بدهم تا به دست خانواده ام برساند.
برای همین اول دستپاچه بودی؟
بله. به من گفتند موقع اجرا نیست، اما من باز هم باور نمیکردم.
نظر قاتل وحید مرادی درباره اعدام
از اعدام میترسی؟
از مرگ نمیترسم. اما به خاطر مادرم ناراحتم. او خیلی غصه میخورد.
مادرت تا به حال برای جلب رضایت خانواده مرادی، اقدام کرده است؟
آنها خیلی عصبانی هستند. داغدارند و حاضر نیستند با خانواده ما حرفی بزنند.
حالا از همین جا هر حرفی داری به خانواده وحید مرادی بگو.
میخواهم بدانند من هیچ داستانی با وحید مرادی نداشتم. دعوا بود. خواهش میکنم فیلم درگیری را که در زندان ضبط شده بود دوباره از اول ببینند. دوباره از اول تحقیق و بررسی کنند. رئیس اندرزگاهی که قتل در ان رخ داد همه چیز را میداند. با او حرف بزنند. شاید به این نتیجه برسند که من قصد کشتن نداشتم و خیلی اتفاقی وارد جریان دعوا شدم و همین دعوا من را بدبختم کرد.
سعید دارد این حرفها را میزند که شاید بتواند رضایت بگیرد؟
من میدانم که آنها رضایت نمیدهند. اما از آنها حلالیت میخواهم. دلم میخواهد حتی در صورت اجرای حکم، تا حدی که خانواده ام توان دارند به فرزند وحید مرادی کمک کنند. خیلی ناراحتم که پدرش را از او گرفتم.
به قاتل وحید مرادی میگویم: از خودت بگو. روزهایت را چطور میگذرانی؟
قبل از اینکه دستگیر شوم ورزشکار بودم. رزمی کار میکردم و کشتی میگرفتم. الان هم ورزش میکنم. کلاس احکام هم میروم.
ورزشکار حرفهای بودی؟
بله. دیوار اتاقم پر از مدالهایی بود که گرفته بودم. روزی که ماموران به خاطر قتل اول به خانه مان آمدند که من را دستگیر کنند، یکی از آنها زد توی سرم و گفت فکر میکردم یک معتاد پیزوری هستی. این همه مدال داری و وارد دعوا میشوی؟
وصیت نامه هم نوشته ای؟
هنوز نه، اما به آن فکر کرده ام. میخواهم بنویسم مادر پدرم من را حلال کنند. در این چند سال خیلی آنها را اذیت کردم. یک وصیت دیگر هم دارم. اسم چند نفر از مسئولان زندان را مینویسم که در آخرین لحظه عمر کوتاهم کنارم باشند.
به قاتل وحید مرادی میگوییم: بخشش، مرام لوطی گری است
صحبتمان تمام میشود. سعید بلند میشود که برود. نگاهش که میکنم احساس میکنم عبارت «قاتل وحید مرادی»، مثل پیراهن گل و گشادی است که به تنش زار میزند.
لابد همه تصور میکنند، قاتل وحید مرادی، گنده لاتی است که با ادبیات لات مابانه حرف میزند.
اما سعید جوانک سادهای است که جز پشیمانی برایش چیزی باقی نمانده است.
قاتل وحید مرادی این پا و آن پا میکند و از اتاق بیرون نمیرود. مثل آدم مستاصلی است که دلش میخواهد ریسمانی هر چند پوسیده پیدا کند و به آن چنگ بزند تا برای زنده ماندن امیدوار شود.
به او میگویم: «اهل داستان هستی؟»
میگوید: «نه. فقط گاهی روزنامه میخوانم. بعضی وقتها هم که حوصله مان سر میرود از مسئول زندان درخواست میکنیم که برایمان فیلم بگذارد. هر فیلمی هم باشد فرقی ندارد.»
میگویم: «در همان فیلمها دیدهای که لوطی ها، به مرام و معرفت معروفند؟»
میخندد و سرش را تکان میدهد. انگار از ادبیات آشنایی با او حرف زده باشم، منتظر است ببیند چه میخواهم بگویم.
میگویم: «به مرام لوطی گری خانواده مرادی امیدوار باش. شاید تو را ببخشند.»
چشمهای قاتل وحید مرادی سرخ میشود و پر از اشک.
میرود. رفتنش را نگاه میکنم. وارد راهروی دور و درازی میشود که به بند زندان ختم میشود. یکدفعه چیزی در قلبم فرو میریزد انگار. نکند امید واهی به او داده باشم. نکند او بار دیگر برگهای خزان زده پشت پنجره را نبیند.
این بیچاره از قانون اطلاع نداشته و تسلیم شده وگرنه اعدام نمی شد.