میپرسم چرا هر تصمیمی که ستاد ملی کرونا میگیرد یک عده ناراحت میشوند؟ رضا با خندهای که چشمانش را تنگ کرده از کسادی بازار قبل از تصمیم جدید برای تعطیلی پاساژها و مراکز خرید میگوید. او مغازه فروش کفش زنانه دارد و از قدیمیهای پاساژ محسوب میشود. رضا معتقد است اگر قرنطینه کامل اجرا میشد میتوانست به صاحب مغازه بگوید قرنطینه سراسری است و اجاره مغازه را پرداخت نمیکند: «قبل از تعطیلی ساعت ۶ هم ما تا این ساعت فروشی نداشتیم، حالا خدا از این به بعد را رحم کند.»
ایران در ادامه نوشت: به چند مرکز خرید بزرگ و معروف در شهر تهران سر زدم تا حرف کسبه را بشنوم. ستاد ملی کرونا محدودیتهایی را به تصویب رسانده که طی آن مشاغل گروه ۲ و ۳ و ۴ به مدت یک ماه در ۲۵ استان کشور تعطیل باشند. بهتر است ساده بگوییم همه مشاغل بجز فروشندههای اغذیه و سوپرمارکتها و داروخانهها و بیمارستانها و آتشنشانی که حضورشان در رده اول اهمیت قرار میگیرد الباقی ملزمند چراغها را ساعت ۶ خاموش کنند و کرکره را پایین بکشند؛ تصمیمی که سؤالات و ابهامات زیادی در مورد شیوه اجرا و تأثیرگذاری آن روی شیوع بیماری ایجاد کرده است. حالا باید دید این تصمیم پس از مدتی چه تأثیری روی شیوع بیماری خواهد گذاشت.
پاساژی در یکی از محلات شمال شهر در نگاه اول شلوغ بهنظر میرسد. ساعت ۱۲ ظهر است و از طبقه زیر همکف که سوپرمارکتی زنجیرهای و عظیم دارد فوج فوج آدم با کیسه پلاستیکی بهدست بیرون میآیند. همه ماسک بهصورت دارند و ابتدای پاساژ هم چند مأمور با تب سنج و الکل به استقبال میآیند. اینکه چطور تنها با تب سنج میشود فهمید کرونا دارید یا نه، مسأله دیگری است، اما با همه اینها دیدن این همه آدم در هم لولیده کمی ترسناک است حتی اگر ماسک به چهره داشته باشند.
در مغازه نان فانتزی فروشی هم تقریباً پشت به پشت آدم ایستاده است. دو جوان که کیسههای پری را حمل میکنند و اهل همین محله هستند میگویند که سوپر مارکت بزرگ این پاساژ همیشه همین قدر شلوغ است: «البته تأثیر تعطیلی ساعت ۶ هم هست، در واقع با این کار همه مجبورند در زمان کمتری خرید کنند و طبعاً ازدحام بیشتر میشود.»
دوست دیگرش هم از کمبود سوپرمارکت در محله میگوید که باعث ازدحام در این مرکز خرید میشود. قدم زنان بهسمت دیگر میروم که مجموعهای از رستورانها و آبمیوه فروشیها است که بسیاری از مشتریان بعد از خریدی طاقت فرسا، دمی ماسک را به چانه میزنند و غذای سبکی میخورند. یکی از آبمیوه فروشها که منتظر مشتری است، چشم میچرخاند و از کم شدن مشتری میگوید و اینکه کرونا کاروکاسبی را خراب کرده است: «هیچکس خرید نمیکند، حالا امروز را نبین کمی شلوغ است روزهای قبل از محدودیت جدید خیلی خلوتتر بود.»
طبقات بالاتر، اما آنقدر خلوت است که بهنظر بهتر میآید هرچه کفش و لباس فروشی هست هم تغییر کاربری بدهند به سوپرمارکتی. پرسه زنان به فروشندههایی نگاه میکنم که با هندزفری در گوش به موبایل خیره شدهاند. کسی حوصله حرف زدن ندارد، اما از کنار مانتو فروشی مهدی که رد میشوم چشم در چشم میشوم. داخل میروم و از اوضاع میپرسم. مهدی حسابی ناامید است و به نظرش تا این ویروس ریشه کن نشود اوضاع اقتصادی هم درست بشو نیست. او با خنده میگوید: «کرونا که سهل است، هر اتفاق بدتری هم که بیفتد هایپرمارکت شلوغ است.»
مهدی که از قدیمیهای این پاساژ است میگوید: «قبل از این تعطیلی ساعت ۶ هم اوضاع مالی ما بد بود، ولی لااقل امیدوار بودیم شب مردم بیرون میآیند. الان دیگر امیدی به این هم نداریم. مردم که تفریحی جز قدم زدن در پاساژ نداشتند و فقط تماشا میکردند. حالا هم تازه از سرکار میرسند خانه و بیکار میشوند که ما هم باید جمع کنیم و برویم. از این به بعد با این تعطیلی من قول میدهم همه میروند دورهمی و میهمانی.»
در طبقه آخر میز و صندلیهای فودکورت مرکز خرید خالی است. در سالن وسیعی که با ویدئوهای بزرگ محاصره شده چند نفر جسته و گریخته مشغول خوردن ناهار هستند و فروشندهها به هر کسی که وارد سالن میشود نگاه میکنند. یکی از فروشندههای فست فودی پشت دخل نشسته و با ظرف سالاد کنار دستش بازی میکند: «از مهرماه که آمار ابتلا بالا رفت ماهم زمین خوردیم. دیگر مثل سابق کسی نمیآید و الان هم با محدودیت ساعت ۶ عصر تقریباً بهتر است ببندیم. ای کاش کلاً تعطیل میکردند. دوباره برگشتیم به همان ماههای اول.» او که ماسک را پایین آورده از رعایت همه پروتکلهای بهداشتی در سرو غذا تعریف میکند: «راستش را بگویم وقتی شلوغ میشود ما هم مثل همه نگران میشویم، ولی خدا را شکر تا حالا مبتلا نشدهایم.»
از مقابل آبمیوه فروشی که هیچگاه حتی در اوج کرونا هم از صفهای بلندش کاسته نشد میگذرم و به پاساژی کمی بالاتر از مرکز شهر میرسم. خلوت است و مغازهدارها تکیه داده به نردههای وسط پاساژ با ماسک گعده کردهاند. حرف از برآورد خسارتی است که کرونا در این بیش از ۸ ماهی است که به آنها زده است. آرمان که ماسک رنگارنگی بهصورت زده فروشنده لباس میهمانی زنانه است: «هزینه مغازه من با خرج فروشنده، مالیات و شارژ ماهی ۲۰ میلیون است. تقسیم بر روز کنید میشود روزی تقریباً ۷۰۰ هزار تومان حالا ما تا ۶غروب در روزهای عادی یک قلم دو قلم میفروختیم و من باید ۵ تا ۶ قلم در روز بفروشم تا چیزی نصیب خودم بشود. آیا امکان دارد؟»
روزبه که بوتیک لباس مردانه دارد ادامه صحبتهای او را میگیرد: «بیشتر کسانی که در پاساژ مغازه داری میکنند، نمیتوانند تا ۶ عصر از پس هزینههای خود بر بیایند و مالکها هم هیچکدام کنار نمیآیند. هیچ مالکی در شرایط کرونایی نه کرایه کم کرده نه چیزی. نرخ تورم آنقدر بالاست که کسی کنار نمیآید. اگر کل روز میبستند به مالک میگفتیم آقا تعطیل است نمیتوانیم از پس خرج بربیایم. اما اینجوری اوضاع برای ما بدتر شده است.» پیشنهادها هم زیاد است یکی میگوید: «ای کاش دو روز در هفته کلاً تعطیل میکردند» و دیگری میگوید: «این شکلی ازدحام بیشتر خواهد شد.» باقی هم با خنده آرزوی ازدحام بیشتر میکنند.
پاساژی دیگر در مرکز شهر، اما اوضاع متفاوتی دارد. روبهروی در پر از تاکسیهای خالی منتظر مسافر و رانندههای موتوری است که در پیاده رو ایستادهاند. از ورودی تنه به تنه آدمها وارد میشوم و بهنظر شلوغتر از پاساژهای دیگری است که امروز دیدهام. روی الایدی بزرگ از کسبه خواسته شده از ماسک استفاده کنند، وگرنه با اخطار و پلمب مغازه روبهرو میشوند. هرچقدر طبقه اول و مغازههای موبایل فروشی آن شلوغ و پر رفتوآمد است طبقات بالا و پایین خلوت است.
پسر جوانی با موی بلند و ابروهای به هم پیوسته مشغول سفارش گرفتن از همکاری در شهرستان است. حرفهایش که تمام میشود از کسادی بازار و نوسانات قیمت دلار شکایت میکند که باعث شده مشتری هر روز کمتر بشود: «الان هم نگاه نکن شلوغ است ۷۰ درصد خود کسبه هستند که از بیکاری در راهروها راه میروند. باقی هم قدم میزنند، اما کسی چیزی نمیخرد» او معتقد است بازار موبایل با بالا رفتن قیمت دلار راکد شده: «مردم قبلاً با دو میلیون تومان گوشی میخریدند و با عشق میآمدند قاب و لوازم جانبی میخریدند الان با ۱۰ میلیون هم یک گوشی خوب نصیب کسی نمیشود. واقعیت این است که باز یا بسته بودن پاساژ فرقی به حال کسی نمیکند. این بازار مرده است.»
اینجا فروشندهها در کرختی بازار همه تصمیمات برایشان علیالسویه است. در راهروهای پشتی مردی که با ماسک پشت دخل نشسته بیحوصله میگوید: «من خودم کرونا گرفتم و از همه بیشتر میترسم که دوباره بگیرم. دو هفته هم مغازه را تعطیل کردم، چون جدای از مریضی با این وضعیت نمیشود کار کرد.» با سر به راهرو اشاره میکند: «راهروی پاساژی که در آن فقط نگهبان قدم میزند بدرد کار نمیخورد» مغازه بعدی پسر جوانی است که مشغول خوردن ناهار در قابلمه کوچکی است: «راستش ما فروشنده عمده هستیم و زود هم تعطیل بکنند فرقی برای ما ندارد، چون تلفنی هم میشود کار کرد. بیشتر کسانی که تک فروشی میکنند آسیب میخورند. چون اینجا مشتریها از ساعت ۳ تا ۱۰ شب بیشتر میآمدند.»
مرد جوانی را بههمراه دو کودک که همگی ماسک بهصورت دارند اتفاقی در هر طبقه میبینم. به نظر بیدلیل در پاساژ تاب میخورند؛ از مغازهای به مغازه دیگر میروند، قیمت میگیرند و به ویترینها خیره میشوند. مرد میایستد کنار نرده فلزی و بچهها را روی دست بلند میکند تا ابعاد پاساژ را ببینند و با خنده و تعجب با یکدیگر حرف بزنند. یاد حرفهای کفش فروش میافتم که از تفریح در پاساژها میگفت. به نظر این مرد هم بچهها را برای تفرج به این مرکز تجاری آورده است که در این بازار راکد تبدیل به پارک شده است.