اگر بگوییم ویتگنشتاین از برجستهترین فیلسوفان قرن بیستم است، گزافه نگفتهایم. او یکی از بنیانگذاران فلسفه زبان است که البته اندیشههای او منحصر به زبان نیست. ویتگنشتاین شأن فلسفه را توضیح دادن توصیف میکند. از نظر او فیلسوف کسی نیست که نظریهای بر نظریات بیفزاید بلکه کسی است که هر آنچه را هست روشن کند. به عبارتی فیلسوف از زبانپردازی میپرهیزد و مشخص میکند که هر سخن به چه معناست.
به تازگی متن سه زبانه (فارسی، آلمانی و انگلیسی) دو کتاب «تحقیقات فلسفی» و «رساله منطقی-فلسفی» ویتگنشتاین با ترجمه مالک حسینی به همت نشر هرمس و نشر کرگدن منتشر شده است. تحقیقات فلسفی، حاصل سالها تامل ویتگنشتاین و چکیده نکتههای فراوانی است که او طی سالهای منتهی به ۱۹۴۶ در دفترهای متعدد نگاشته است. این کتاب که دو سال پس از مرگ نویسنده منتشر شد، ۶۹۳ نکته را دربر میگیرد و به موضوعات و مفاهیم متعددی میپردازد که نه فقط در فلسفه بسیار نفوذ یافتهاند، بلکه در حوزههای دیگری، چون جامعهشناسی، روانشناسی و هنر نیز تاثیر فراوان گذاشتهاند.
به گزارش اعتماد، رساله منطقی-فلسفی نخستین کتاب ویتگنشتاین است که آن را طی جنگ جهانی اول و بعضا در خط مقدم نبرد نوشت و در ۱۹۲۱ با کمک برتراند راسل آن را منتشر کرد. این اثر متشکل از هفت گزاره اصلی است و گزارههایی فرعی و فرعیتر که در توضیح آنها میآیند، جز گزاره هفتم که هیچ توضیحی ندارد و کتاب با آن پایان مییابد.
نشست هفتگی شهرکتاب در روز سهشنبه ۲۲ مهر به نقد و بررسی این دو اثر اختصاص داشت که با حضور مینو حجت، علیاکبر احمدیافرمجانی، حسین واله و مالک حسینی به صورت مجازی و با همکاری موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد.
تحقیقات فلسفی را ترجیح دادم
مالک حسینی
در ترجمه آثار فلسفی بهطور کلی و نه فقط در مورد ویتگنشتاین دو نکته لازم است رعایت شود: ترجمه از متن اصلی صورت گیرد و از حیث دقت و نثر پذیرفتنی باشد. خوب یا بد، ترجمه کارهای اصلی ویتگنشتاین بخش عمدهای از کار حرفهای من در فلسفه است و امیدوارم مجموعه گزیده آثار ویتگنشتاین به زبان فارسی با همین شکل و شمایل تکمیل شود. این مجموعه در مرحله نخست، علاوه بر رساله و تحقیقات، شامل درباره رنگها و درباره یقین، کتاب آبی، کتاب قهوهای، برگهها است.
ترجمه من از درباره رنگها و کتاب قهوهای قبلا منتشر نشده، اما در مورد دیگر آثار قرار است ویراست جدیدی از آنها ارایه کنم. در مرحله دوم: مجلدات فلسفه روانشناسی و بعد هم: نکتههای فلسفی، دستورزبان فلسفی و البته همه اینها و کل مجموعه گزیده آثار ویتگنشتاین به فارسی قرار است زمینه را فراهم کند برای انتشار اثری تالیفی درباره ویتگنشتاین، متناسب با خواننده فارسیزبان.
توضیحی هم باید درباره عنوان «تحقیقات فلسفی» بدهم و بگویم چرا همان «پژوهشهای فلسفی» را انتخاب نکردم. هر دو این عنوانها، با بسامد بالا، در متون معتبر مربوط به موضوع به کار رفتهاند. اگر اشتباه نکنم، مرحوم سهراب علوینیا آوردهاند: «تحقیقات فلسفی» و پیش از آن، مرحوم شرفالدین خراسانی آورده بودند: «پژوهشهای فلسفی». استاد مصطفی ملکیان «تحقیقات فلسفی» آوردهاند. بنده هم درنگ و تامل زیاد کردم در انتخاب عنوان. نهایتا «تحقیقات فلسفی» را ترجیح دادم. فقط ترجیح دادم.
انتخاب یا ترجیح من به دو دلیل بود: اولا اینکه ویتگنشتاین واژه Untersuchung را که در عنوان کتابش به کار برده، در خود کتاب هم بیست باری به کار برده (دو بار در همان پیشگفتار) که جز یک مورد که «تحقیق» مناسب نیست و من «بررسی» آوردهام در بقیه موارد «تحقیق» خیلی جور و مناسب است. همینطور در سایر آثار ویتگنشتاین، جاهایی که Untersuchung آمده عموما «تحقیق» مناسب است.
اما دلیل دوم: انگار در فارسی امروزی «پژوهش» بیشتر همبسته است با علوم تجربی، یعنی انگار پژوهش بیشتر تجربی-علمی است تا مفهومی-فلسفی. شاید تقصیر را قدری هم باید بر دوش مجلات موسوم به علمی-پژوهشی انداخت؛ کاش کسی در وزارت علوم یا هر جای مربوط دیگری پیدا میشد و سایه سنگین و شوم این پدیده را از سر دانشگاههای ما کم میکرد. بد نیست این را هم اضافه کنم که در ترجمه عربی کتاب نیز از لفظ «تحقیقات» استفاده شده است.
شیوه ترجمه ویتگنشتاین
ممکن است هنگام خواندن این ترجمهها پرسشهایی برای خوانندگان پیش آید که اگر به شیوه مترجم در این کارها قدری آگاهی داشته باشند شاید راحتتر با متنها کنار بیایند.
اولویت نخست من وفاداری به متن اصلی بود ولو به قیمت اینکه جاهایی شاید چنانکه توقع میرود و خود من هم دوست میدارم، متن فارسی سلیس درنیاید. وفاداری در آن حد یا با این نشانه که بهراحتی بشود ترجمه را با متن اصلی به اصطلاح مقابله کرد و تطبیق داد.
اولویت بعدی، فارسی درست و روشن و روان بود و نکته مهم در این میان، یکدستی در معادلگزینی بود. خصوصا برای اصطلاحات و البته حتی برای واژههای غیراصطلاحی تا جایی که ممکن باشد. نه فقط در یک کتاب بلکه در هر دو کتاب حتیالمقدور و بعد در کتابهای دیگر نیز. یعنی سعی در رسیدن به زبان و نثری متناسب با زبان و نثر خاص ویتگنشتاین که نهایتا خودش را یکدست و منسجم در کل مجموعه گزیده آثار ویتگنشتاین به زبان فارسی نشان بدهد؛ در عین حال انتقال لحن خاص اثر، مشخصا در مورد رساله منطقی- فلسفی که تفاوت بارزی با آثار بعدی دارد.
با همه کوششی که کردهام، نهایتا ترجمههایم را فقط وسیلهای کمکی میدانم برای خواننده تا به متن اصلی فیلسوف راه ببرد؛ آنها را جایگزین متن اصلی نمیدانم، به این دلیل ساده که حتما ایراد و اشکال در آنها هست. دوست دارم این ترجمهها انگیزه ایجاد کنند برای دانشجویان فلسفه و علاقهمندان فلسفه تا کارهای فیلسوفان تراز اول را به متن اصلی بخوانند اگر میخواهند درباره آنها کار جدی انجام بدهند.
دوری ذهن از موهومات
علیاکبر احمدی افرمجانی
مشکل ما با فلسفه ویتگنشتاین این است که در کنار بعد رهاییبخش او به ابعادی در فلسفه ویتگنشتاین برخورد میکنیم که دلآزار است و محققان آن را به راحتی نمیپذیرند. نسبیت در فلسفه، حذف متافیزیک، سربرآوردن ایمانگرایی، کشیدن دیوار بین امر اخلاقی و امور واقع، بین هست و باید و... ازجمله این پیامدهاست.
نقد من به این دوراهی از آنجا آغاز میشود که ویتگنشتاین این مقولات متضاد و متباین را چرا مطرح میکرد و چرا به ما میآموخت که منطق، اخلاق و... از علوم تجربی جداست چرا میآموخت که بازیهای زبانی مختلف تحت این عنوانها باید به رسمیت شناخته شوند و باید فاصلهگذاری عمیق و جدی میان این بازیهای زبانی مختلف به عمل آوریم؟ حداقل آنچه در یادداشتها و رساله از این پروژه و قصدی که او از این پروژه داشته برملا شده این بوده که با تفکیک این مقولات از هم و به تعبیر خودش با تفکیک میان آنچه گفتنی است از آنچه ناگفتنی است میخواسته راه را برای ناگفتنی باز کند.
اینکه در یکی از نامهها به دوستش مطرح میکند که مساله اساسی در فلسفه وضع تمایز میان آنچه دیدنی و گفتنی است با آنچه نادیدنی و ناگفتنی است این مساله اصلی فلسفه خود ویتگنشتاین است. اما چرا باید این مساله اصلی باشد؟ به این دلیل ویتگنشتاین سراغ این تفکیک رفته بود که معتقد بود اگر فلسفه خود او به نحو واضح و متمایزی به قول دکارت تصویر روشنی از آنچه گفتنی است بدهد، در واقع راه را باز کرده برای آنچه نشان دادنی است و ناگفتنی است. یعنی گزاره هفتم در رساله تراکتاتوس برای او اهمیت داشته است.
پرداختن به اخلاق. آنچه در مدرنیته به پندار او مورد غفلت قرار گرفته بود و تکیه بیش از حدی که به علوم تجربی میشد راه را برای پرداختن به اخلاق بسته بود و او باید حد علوم تجربی را مشخص میکرد تا مشخص شود یک چیز مهمتر و اساسیتر به نام اخلاق برای بشر وجود دارد. این مطلبی است که برخی مفسران ویتگنشتاین به آن پرداختهاند.
در فرهنگ وینی ویتگنشتاین چنین متدولوژی رسم و جاری بود که اگر میخواهید از یک امر رازآلود و مطلق حرف بزنید نباید مستقیم به آن بپردازید باید از آنچه او نیست آغاز کنید و با حد گذاری آنچه او نیست ذهن و ضمیر مخاطب را به سمت آنچه مقصود اصلی است حرکت بدهید.
این متدولوژی وینی ویتگنشتاین است که در تراکتاتوس و تحقیقات فلسفی به کار گرفته میشود. اگر این مطلب را بپذیریم که در تار و پود فلسفه هر دو دوره ویتگنشتاین به چشم میخورد، آن وقت متوجه میشویم که ویتگنشتاین مقولات معرفتی را از هم جدا کرده است، اما از این جداسازی میخواسته راه را بر یکی ببندد و بر دیگری باز کند. این همه پرداختن به علوم تجربی برای راهگشایی به سمت علوم اخلاق است. این همه بحث کردن درباره ناواقعگرا بودن دین درواقع خدمتی به دین محسوب میشود.
کانت هم میگفت معرفت را پس میزنم تا راه برای اخلاق باز شود. ویتگنشتاین در واقع محدوده علوم تجربی و آنچه به تصویر درمیآید و گفتنی است مشخص میکند تا راه برای ضمیر مخاطب نسبت به آنچه رازآلودآلود است و اخلاق است باز شود. البته فرقی اساسی بین سخن کانت و ویتگنشتاین وجود دارد.
کانت وقتی معرفت را پس میزند تا راه برای ایمان و اخلاق باز شود نمیخواهد از حضور ایمان و اخلاق در آنچه واقعی و عینی در فنومن یا حتا در نومن برای ما سخن بگوید فقط میخواهد این معرفت پدیداری و تجربی را پس بزند و راه را برای معرفت دیگر باز کند. اما ویتگنشتاین از این تعیین محدوده و مرز هدفش این است که حضور نشان دادنی را در گفتنی به ما نشان دهد. حتا در ملاحظاتی درباره مبانی بنیادهای ریاضیات میگوید که نوعی از Form of life (صورت زندگی) است که متافیزیک را میپرورد و بدون اصلاح آن Form of life نمیشود از حذف و هضم متافیزیک حرف زد.
پروژه ویتگنشتاین پرداختن به یکی در دیگری است. نشان دادن حضور یکی در دیگری است. این با پروژه کانت دقیقا یکی نیست و اگر میخواهیم کانت را به معنایی فیدئیست (ایمانگرا) تلقی کنیم به همان معنا نمیتوانیم ویتگنشتاین را فیدئیست (ایمانگرا) بدانیم.
پس فلسفه ویتگنشتاین درست است که در ظاهر بر مقولات متباین تاکید میکند تا از خلط کردن آنها ما را باز بدارد و درواقع میگوید اگر میخواهید خلط کنید دچار مهملگویی میشوید، اما این تحذیرهایی که ویتگنشتاین در فلسفهاش دارد ذهن ما را با آنها همراه میکند، فقط مربوط به روابطی میشود که منطق کلاسیک آن روابط را بین مقولات مختلف معرفتی برقرار کرده است. اما اگر بخواهیم یک روابط غیرمستقیم را مطرح کنم از همان نوعی که ویتگنشتاین خودش گفته است که میخواهم این را حد بگذارم که توجه بشر به آن دیگری معطوف بشود این یک نوع رابطهای است که با منطق غیرمستقیم باید از آن حرف بزنیم و این منطق صورتبندی دقیقی در آثار ویتگنشتاین نیافته، اما ذکر آن به عمل آمده است و ویتگنشتاین چنین قصدی را برای پروژه خودش بیان کرده است.
شاید بشود از منظر دیگر فلسفه ویتگنشتاین را ملاحظه کرد و شاید بشود منطقی را در این فلسفه مطرح کرد که به کمک آن منطق و فرارویها بتوانیم از این پیامدهایی که در باب فلسفه او مطرح میکنند به دور بمانیم و بر ابعاد فایدهبخش این فلسفه تاکید بیشتری کنیم.
فیلسوف نامتعارف
حسین واله
اگر بگوییم ویتگنشتاین از برجستهترین فیلسوفان قرن بیستم است، گزافه نگفتهایم. او یکی از بنیانگذاران فلسفه زبان است که البته اندیشههای او منحصر به زبان نیست. ویتگنشتاین شأن فلسفه را توضیح دادن توصیف میکند. از نظر او فیلسوف کسی نیست که نظریهای بر نظریات بیفزاید بلکه کسی است که هر آنچه را هست روشن کند. به عبارتی فیلسوف از زبانپردازی میپرهیزد و مشخص میکند که هر سخن به چه معناست.
او با همین رویکرد به ایده بسیار مهمی دست مییابد. در این ایده میگوید بعضی از مسائل را باید حل کرد و بعضی مسائل را باید منحل کرد، چون واقعا مساله نیستند. مسائلی در تاریخ اندیشه شکل گرفتهاند و نسل به نسل ادامه پیدا کردهاند که به نظر ویتگنشتاین مسالهنما هستند که باید دریافت چگونه ظهور یافتند و شکل گرفتند.
اگر با مسامحه تاریخ فلسفه را تقسیمبندی کنیم به سه دوره کلان میرسیم: در دوره نخست انتولوژی یا جهانشناسی کانون تامل فیلسوفان و متفکران است، در دوره دوم اندیشه و شناخت و در دوره سوم زبان. حرکت از یک دوره به دوره دیگر عمدتا به خاطر پارهای از مسائل فلسفی لاینحل است که متفکران را واداشت به این فکر کنند که شاید چیزی را مسلم میگیرند و آن منشا بروز و ظهور مسائلی است که لاینحل میماند. به همین سیاق ویتگنشتاین به سراغ این رفت که آیا در بعد زبان مفروضات اولیهای نامسلم وجود داشته که سبب شده مسائلی به عنوان مساله فلسفی ظهور کند و هرگز حل نشود؟ او به این سوال، پاسخ مثبت داد به خصوص در دوره اول و گفت که کاربرد نادرست زبان منشا بروز مسالهنماها شده است.
بصیرتهای ویتگنشتاینی
ویتگنشتاین دو نظریه در باب معنا دارد؛ نظریه تصویری که مربوط به دوران رساله است و نظریه کاربردی که مربوط به دوران تحقیقات فلسفی یا دوران متاخر او است. باتوجه به تحولاتی که بعدها در مباحث زبان صورت گرفت میتوانیم تفسیر دیگری از کوشش ذهنی ویتگنشتاین به عنوان پدر بنیانگذار ارایه دهیم و در آن تفسیر جدید نظریه تصویری را به حوزه معنای سمانتیک یا معنای جملهای و نظریه کاربردی را به حوزه معنای پراگماتیک یا معنای اظهاری مربوط بدانیم. این تفسیر انسجام بیشتری به مجموعه آرایی که از ویتگنشتاین در دست داریم خواهد بخشید. این تفسیر با اندیشه سنتی ما نیز همخوان است.
ما جامعهای بسیار سنتی هستیم و فهم ما عمدتا ساختار سنتی گرفته است و ریشه در سنت دارد و مبتنی بر تفسیر و فهم ما از متن است. اینجا بصیرت فلسفی ویتگنشتاین ربط مستقیم مییابد با نحوه مواجهه و رویکرد ما به متن و سوالی طرح میشود که خوب است به آن فکر کنیم که این ابزار جدید چه راههای تازهای را باز میکند و چه بنبستهایی را میشکند؟
نکته دوم، بصیرتی است که با عنوان شباهت خانوادگی میشناسیم و مستقیما ارتباط دارد با نظریه مقولات که از ارسطو به ارث رسیده و امروزه هم بهشدت طرفدار دارد. نظریه مقولات دو بعد انتولوژیک و اپیستمولوژیک دارند و یکی از مسلمات فیلسوفان مشاء و متعالیه بوده و رکن رکینی در دستگاه فلسفی و منطق دارند.
سوال اینجاست که شباهت خانوادگی حتی به عنوان یک حدس چقدر میتواند به این تصور آسیب بزند؟ صرف احتمال اطلاقپذیری یک واژه یگانه بر مصادیق بسیار متنوع باعث نمیشود نتیجه بگیریم که همه اعضای آن مجموعهای که بر آنها این واژه یا مفهوم اطلاق میشود در یک حقیقت یگانهای شریکند و احتمال دارد اینطور نباشد. این سوال وقتی مطرح میشود که فرض ارسطویی در مقولات را در برابر این پرسش شعلهافکنانه ویتگنشتاین قرار دهیم که از کجا معلوم علت این عضویت، این باشد که یک خصلت ذاتی است؟ این مساله موضوع فلسفی زندهای است و امروز چالشی است در برابر فلسفه سنتی که در ایران تدریس میشود.
بصیرت سوم، بازیهای زبانی است که ویتگنشتاین آن را ابداع کرده است. در مغرب زمین تاثیر مهمی گذاشت. ما مشابه آن را در حوزه سنتی خودمان داریم و آن بحث کلام علمی است. ما در سنت خودمان از دستاوردهای علم برای مباحث کلامی و تفسیری استفاده میکنیم. یکی از معروفترین روشهای که در سنت ما رواج داشته، پایدار کردن آموزههای دینی است بر پایه اکتشافات علمی.
باز هم اگر به عنوان یک سوال و احتمال، این بصیرت ویتگنشتاینی را به میان آوریم در برخی حوزهها گرفتار میشویم. با پیدا کردن ربطهای مستقیم و نشان دادن اینکه ربطها برقرار میمانند حتا بعد از اینکه احتمال بدهیم که بازیهای زبانی نظریهای صحیح است شاید بخشی از کلام علمی و الهیات طبیعی را بتوان نجات داد.
بصیرت آخر بحث بسیار بنیانکنی است که ویتگنشتاین تحت عنوان امتناع زبان خصوصی مطرح میکند. در سنت فلسفی و کلامی ایرانی- اسلامی این انگاره چه تاثیری دارد؟ از جاهایی که خیلی مستقیم میتوان ربطی بین آنها یافت انگاره علم حضوری است. مشاییون و اشراقیون و طرفداران حکمت متعالیه همه بر این باورند که ما دو دسته علم حضوری و علم حصولی داریم. علم حصولی مفهومی یعنی زبانی است و علم حضوری مفهومی نیست در نتیجه زبانی نیست. علم حضوری فردی است یا غیرفردی؟ شناسا و شناخته در آنجا چطور متمایز میشوند بهخصوص اگر در مکتب ملاصدرا علم حضوری را منحصر به علم شناسا با خودش ندانیم و آگاهی شناسا از علت و معلولش را هم علم حضوری بدانیم.
کسی مثل آقای طباطبایی معتقد است که عقول که در جهانشناسی مورد نیازند تا بتوان صدور کثرت از واحد را توضیح داد، علمشان حضوری است نه حصولی. عقول که کثیرند و رابطه علّی طولی با هم دارند و علم حضوریشان هم براساس دیدگاه ملاصدرایی منحصر به علمشان به خودشان نیست. تمایزی میشود بین علت و معلول و نمیشود گفت که همه عقول یک چیزند. اینها کثیرند در عین اینکه کثیرند علم حضوری داشتند پس اینجا شناسا با شناخته تمایز مییابد، چون شناخته کثیر است، اما شناسا واحد است و کثیر نیست. بنابراین مرز کثرت را چگونه تعریف میکنیم؟ شناسا چگونه این تکثر را میشناسد؟ این تکثر چگونه تقرر مییابد؟ این سوالات را نظریه زبان خصوصی ایجاد میکند.
توصیف به جای تبیین
مینو حجت
اینکه چرا درباره افکار ویتگنشتاین اینقدر امکان بدفهمی وجود دارد به این برمیگردد که فلسفه ویتگنشتاین نوع بسیار متفاوتی از فلسفهورزی است که در واقع شیوه مألوف و مأنوس ما در فلسفه ورزیدن نیست. به قدری فلسفهاش با دیگر فلسفههای دیگر متفاوت است که خودش هم در اینکه آیا این را هم میشود فلسفه نامید، تردید داشت. این تفاوت با فلسفههای پیش از خودش نیست که بگوییم ذهن ما با آنها مأنوس بوده و او فلسفه جدیدی را طرح کرده است بلکه در واقع اساسا به گفته او شیوه مأنوس ذهن و زبان ما در فلسفهورزی چیزی دیگری است و ویتگنشتاین میخواهد کار دیگری کند.
او میخواهد بگوید که این شیوه درستی نیست و زبان ما دارد ما را فریب میدهد. دلمان میخواهد وارد هر موضوعی که میشویم تعریفی از آن موضوع به دست بدهیم و احکام کلیتر و عامتری داشته باشیم و هر چه بیشتر وقایع را زیر چتر خود قرار بدهیم.
کاری که ویتگنشتاین در فلسفه اش انجام میدهد توصیف است به جای تبیین. این چیزی است که محل بحث و مناقشه هم نیست، چون تصریحات ویتگنشتاین درباره این مساله به قدر کافی متعدد و روشن است. در عین حال از خود توصیفی بودن فلسفه ویتگنشتاین هم تفاسیر مختلفی صورت میگیرد. ویژگی دیگر فلسفه او نقدناپذیرتر شدن آن هست. هر چه نظریات سفت و سختتر و کلیتری ارایه شود طبیعی است که بیشتر در معرض نقد قرار میگیرد، اما وقتی بینشهایی بدون اصرار بر درستی عرضه میشوند خیلی کمتر در معرض نقد هستند. به نظر میرسد کسانی که به نقد آثارش پرداختند چیز دیگری را غیر از آنچه ویتگنشتاین گفته در نظر گرفتهاند.
سوال اینجاست که اگر در اندیشههای ویتگنشتاین هیچ نظریهای نیست و هیچ تبیینی از امور به دست نمیدهد و نظرات خیلی سفت و سختی هم ارایه نمیکند دستاورد فلسفه ویتگنشتاین برای ما چیست؟ ویتگنشتاین آنچه را ما میبینیم و به آن توجه نداریم، پیش روی ما میچیند تا متوجه آن شویم.
هدف او از این کار این است که مهملات را در لباس مبدل بر ما آشکار کند. مسائل فلسفی را محو کند و نشان دهد اینها مسالهای نیستند که بخواهند برای ما طرح شوند. از این طریق ویتگنشتاین بینش بهتری نسبت به مسائل به ما میدهد که بتوانیم خطاهایمان را تشخیص دهیم. از منظرهای مختلف مسالهای را دیدن برای ویتگنشتاین بسیار حائز اهمیت است و این را در تمثیلهای مختلفی که بیان میکند، نشان میدهد.
تمرین چند باره دیدن
نگاه کردن از منظرهای مختلف یک بار برای همیشه نیست. در اینجا تکرار و تمرین نقش سترگی ایفا میکند، به همین دلیل آثار ویتگنشتاین را نمیشود حتی با دقت بسیار هم فقط یک بار خواند. این ضرورت وجود دارد که چند باره متنهای او را بخوانیم تا به چیزی که او میخواهد برسیم. یکی از دلایل اهمیت توجه به اینکه چه رویکردی به ویتگنشتاین داشته باشیم این است که ما از ویتگنشتاین بیش از آنکه اندیشههایی که او به آن رسیده است، به دست میآوریم، چگونه فلسفه ورزیدن را به دست میآوریم یعنی سبک فلسفهورزی او دستاورد مهمتری است تا اندیشههایی که با این سبک به آنها دست یافته است.
ویتگنشتاین از این جهت به مسائلی مانند مساله معنا، نفس، معرفت عالم خارج و... پرداخته است که به گفته خودش اذهان ما گرفتار این مسائل شده اند و او میخواهد ما را از اینها نجات دهد و رها کند. این به این معنا نیست که ما دوباره به این مسائل بازگردیم. همچنان این مسائل، مساله ما باشد و با نگرش ویتگنشتاین این مسائل را حل و فصل کنیم.
در واقع اگر ویتگنشتاین به مقصود خود در فلسفه رسیده باشد این مسائل باید برای ما از مساله بودن بیفتند و معضل و مساله نباشد. این التفات یافتن به یک مساله خیلی برای ویتگنشتاین مهم است و شاید از این بابت است که به نظر ویتگنشتاین ما از شعر و موسیقی هم میتوانیم چیزی بیاموزیم. عقلانیت ما که ابزار بسیار مهم ما در این بستر است، میتواند ثمربخش باشد.
اگر فلسفه تحلیلی را اینطور بفهمیم، فلسفه تحلیلی به هیچوجه خشک و به دور از مسائل زندگی ما نیست بلکه ما همه مسائل زندگیمان را میتوانیم به این روش تحلیل کنیم. فیلسوفان رماننویس افرادی بودند که خیلی خوب در این مورد کار کردند. آنها از منظرهای مختلف به مسالهای نگاه میکردند و باعث باز شدن دید ما میشدند. این روش را میتوان در حوزههای مختلف زندگی به کار برد مخصوصا در حوزه اخلاق که به هیچوجه نمیتواند کاملا انتزاعی و کلی باشد بلکه باید همیشه در بستر شرایط و اوضاع و احوال دیده شود.
البته فرقی اساسی بین سخن کانت و ویتگنشتاین وجود دارد. کانت وقتی معرفت را پس میزند تا راه برای ایمان و اخلاق باز شود نمیخواهد از حضور ایمان و اخلاق در آنچه واقعی و عینی در فنومن یا حتا در نومن برای ما سخن بگوید فقط میخواهد این معرفت پدیداری و تجربی را پس بزند و راه را برای معرفت دیگر باز کند. اما ویتگنشتاین از این تعیین محدوده و مرز هدفش این است که حضور نشان دادنی را در گفتنی به ما نشان دهد.