علی کفاشیان خاطره جالبی از پدرش در جبهه تعریف میکند. او میگوید: «پدرم یک کارگر ساده بود. بعد که بازنشسته شد سال ۵۶، گفت چکار کنم، بیکارم. بعد جنگ شروع شد. به او یک کافه صلواتی در شلمچه دادند. ۷، ۸ سال آنجا بود. یک بار گفت داشتم پذیرایی میکردم افسری با دو گروهبان آمد. چایی خوردند و بعد گفتند حاج آقا افرادی که میآیند، شناسایی میکنید؟ پدرم گفته بود نه بابا. یک چای و غذا میدهیم نوش جانشان. من چی را شناسایی کنم؟ گفتند ما چند افسر و سرباز عراقی را گرفتیم که انگار شما از آنها پذیرایی میکردید. اعتراف کرده اند پیش شما میآمدند غذای و چای میخوردند!»
او درباره جبهه رفتن خودش هم میگوید: «دوره کوتاهی رفتم. یک فراخوان حضرت امام (ره) دادند. قرار بود یک عملیات بزرگ باشد که انجام نشد. من را در گروه جهادی گذاشتند. بعد فهمیدند من رئیس فدراسیون دو و میدانی هستم. گفتند شما برای بچهها مسابقه بگذارید. رفتیم جزیره فاو که مسابقه بگذاریم. تپانچه استارت را که زدیم چند هواپیمای عراقی آمدند و دیوار صوتی را شکستند. بچهها ترسیدند. فرار کردند و سرعت شان بیشتر شد و زودتر به خط پایان رسیدند.»