همواره فکر میکردم مادرم بیش از اندازه مرا کنترل میکند و آبرویم را نزد دوستانم برده است. مدام با پرخاشگری اعتراض میکردم و فریاد میزدم «من ۱۵ سال دارم و خودم میتوانم برای آینده ام تصمیم بگیرم. میخواهم با پسری که دوستم دارد ارتباط داشته باشم!»، اما زمانی فهمیدم فریب محبتهای دروغین و هوس آلود «عرفان» را خورده ام که...
به گزارش خراسان، دختر ۱۵ سالهای که به پیشنهاد مادرش وارد دایره مددکاری اجتماعی کلانتری شفای مشهد شده بود تا ثابت کند دوستی خیابانی اش با یک پسر جوان فقط برای ازدواج با اوست! وقتی در برابر فرجام این عشقهای هوس آلود قرار گرفت و با تماس تلفنی مشاور متوجه شد که ماجرای ازدواج تنها نیرنگی برای یک ارتباط هوس آلود است، در میان حیرت و نگرانی و با چشمانی شرمسار به تشریح سرگذشت خود پرداخت و با عذرخواهی از مادرش به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در همان دوران کودکی احساس کردم نسبت به دیگر دوستانم مورد توجه قرار نمیگیرم.
معلولیت جسمی اندکی که به طور مادرزادی در پایم وجود داشت مرا به دختری منزوی و گوشه گیر تبدیل کرد به طوری که وقتی در زنگ ورزش همکلاسی هایم به دنبال یکدیگر میدویدند من زانوی غم بغل میگرفتم و احساس حقارت میکردم به گونهای که آن حس ناخوشایند هنوز مرا رها نکرده است. در این میان بیشتر پدرم را مقصر همه بدبختی هایم میدانستم. او به مشروبات الکلی و مواد مخدر اعتیاد داشت و آن را به هر چیزی در زندگی ترجیح میداد.
واژه پدر هیچ گاه برای من معنای «تکیه گاه» و «مهربانی» را نداشت. چرا که همواره رفتاری غیرطبیعی داشت و با مادرم به مشاجره و درگیری میپرداخت. وقتی خمار میشد حتی از به کار بردن الفاظ رکیک یا شکستن ظروف ابایی نداشت به گونهای که نمیتوانستیم با هیچ کس ارتباط داشته باشیم بچههای فامیل مرا «بچه گدا» خطاب میکردند و همسایهها به خاطر عربده کشیهای پدرم و فحاشیهای زشت او ناراضی بودند. رفتارهای پرخاشگرانه پدرم به جایی رسید که یک بار قصد داشت مرا به خاطر یک خطای کودکانه با سیم تلفن خفه کند که مادرم وحشت زده سر رسید و نجاتم داد. با وجود این باز هم پدرم بود، او را دوست داشتم.
خلاصه ۹ ساله بودم که پدرم دستگیر و زندانی شد. چند ماه بعد هم مادرم از او طلاق گرفت و من زندگی جدیدی را در خانه پدربزرگم آغاز کردم. وقتی پدرم از زندان آزاد شد چند بار به منزل پدربزرگم آمد او با سر و صدا و فحاشی شیشههای پنجرهها را شکست، اما مادرم پولی به او نداد و با پلیس تماس گرفت. مادرم برای تامین هزینههای زندگی در بیرون از منزل کار میکرد و من دوست نداشتم دیگر به مدرسه بروم چرا که برخی از بچههای مدرسه مرا مسخره میکردند.
آنها مرا به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند پدرش معتاد کارتن خواب است. از شدت شرم و خجالت همواره سعی میکردم خودم را از دید دیگران پنهان کنم تا این که سال گذشته مادرم با مردی به نام «آبتین» ازدواج کرد. اگرچه ناپدری ام بسیار مهربان است، اما باز هم نمیتواند جای پدرم را در زندگی پر کند در این میان توجه مادرم نیز به من کمتر شد و من در جست وجوی ذرهای محبت با «فریده» آشنا شدم.
اگرچه هنوز یک ماه بیشتر از این آشنایی نمیگذرد، اما او را بهترین دوست خودم میدانم چرا که پدر معتادش آنها را رها کرده و زندگی شبیه من دارد. او با مادر و خواهرش زندگی میکند و اوضاع اقتصادی خوبی ندارد.
«فریده» با پسر جوانی به نام «فرشاد» ارتباط عاشقانه دارد تا روزی با او ازدواج کند! به همین خاطر فرشاد نیز گاهی مبالغی پول به فریده میدهد تا برای خودش خرج کند. در این میان فریده مرا با دوست فرشاد آشنا کرد تا با هم ازدواج کنیم. من هم که محبت و مهربانیهای عرفان را دیدم با همه وجودم عاشقش شدم، اما مادرم به بهانه شیوع کرونا مرا در خانه زندانی میکند تا نتوانم با عرفان معاشرت کنم.
او نصیحتم میکند که این عشقهای خیابانی فقط برای رسیدن به خواستههای هوس آلود است و ... در این هنگام کارشناس باتجربه کلانتری که با دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) رسیدگی به این پرونده را به عهده دارد در یک تماس تلفنی با عرفان و در حالی که دختر نوجوان صدایش را میشنید از او خواست تا برای ازدواج با «سعیده» نظر خود را بگوید، ولی در کمال ناباوری پاسخ شنید که هیچ گاه قصد ازدواج با چنین دختری را ندارد و تنها برای یک معاشرت اجتماعی او را پذیرفته است و ...
شایان ذکر است، در حالی که مشاور کلانتری، پروندههای متعددی از فرجام تلخ و هولناک عشقهای خیابانی را در مقابل دختر نوجوان گشوده بود او با عذرخواهی از مادرش به دنبال تصمیمی برای ازدواج عاقلانه از کلانتری بیرون رفت و ...