وقتی با سر و صدای همسرم وحشت زده از خواب پریدم، او را چاقو به دست بالای سرم دیدم که به دنبال مهاجمان خیالی میگردد. او تصور میکرد افرادی از در و دیوار به خانه حمله ور شدهاند و...
به گزارش خراسان، اینها بخشی از اظهارات زن ۳۰ سالهای است که به خاطر نداشتن امنیت جانی و کتک کاریهای همسرش به قانون پناه آورده بود.
این زن جوان با بیان این که دلم برای نوزاد شیرخواره ام تنگ شده است، اما عشق مادری هم نمیتواند مرا به آن زندگی جهنمی بازگرداند، سرگذشت خود را به ماجرای ازدواجش گره زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: حدود یک سال از پایان تحصیلات دانشگاهی ام در رشته ادبیات فارسی میگذشت که «انوشیروان» به خواستگاری ام آمد. او در زمینه تاسیسات ساختمانی و تعمیرات کولر فعالیت داشت و جوان سر به راهی به نظر میرسید به گونهای که سکوت و کم حرفی او توجهم را جلب کرد.
اما این سکوت مرموز را به حساب ادب و خجالتی بودن او گذاشتم. خلاصه خیلی زود پای سفره عقد نشستم و با گفتن «بله» سرنوشتم را به تیره روزی گره زدم اگرچه زندگی مشترکم را با دنیایی از عشق و امید آغاز کردم، اما طولی نکشید که فهمیدم به روز سیاه نشسته ام! انوشیروان که پنج سال از من بزرگتر بود، بعد از گرفتن دیپلم و بر اثر معاشرت با دوستان ناباب به مصرف قرصهای روان گردان آلوده شده بود.
او چنان به این قرصها اعتیاد داشت که آشکارا حالت طبیعی خودش را از دست میداد و رفتار و کردارش مانند بیماران روانی بود. اگرچه در همان روزهای آغازین زندگی مشترک این ماجرا را فهمیدم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود و من باید تاوان سختی را به خاطر تصمیم عجولانهای میدادم که در انتخاب همسر گرفته بودم.
هنوز چند ماه بیشتر از این زندگی بی سر و سامان نمیگذشت که در دو راهی تردید قرار گرفتم. نمیدانستم باید به زندگی مشترک با انوشیروان ادامه بدهم یا از همین ابتدا مسیرم را از او جدا کنم. بالاخره تصمیم سختی گرفتم و این گونه قیچی طلاق ریل این زندگی سیاه را برید و من با سینهای مالامال از درد و چشمانی گریان در حالی به خانه پدرم بازگشتم که دیگر آن عزت و احترام قبل را نداشتم.
تصمیم گرفتم برای رسیدن به استقلال مالی به دنبال شغل مناسبی باشم چرا که احساس سربار بودن آزارم میداد، ولی نه تنها جست و جوهایم بی فایده بود و کار مناسبی پیدا نکردم بلکه با پیشنهادهای شرم آوری رو به رو میشدم که تا عمق وجودم زجر میکشیدم و از شدت خشم و عصبانیت میلرزیدم.
در این شرایط بود که «شهرام» مرا خواستگاری کرد. آن قدر روزهای سختی را میگذراندم و در برابر پیشنهادهای کثیف مقاومت میکردم که دیگر در دادن پاسخ مثبت به «شهرام» لحظهای تردید به خود راه ندادم، زیرا هر طور شده باید از این زندگی فلاکت بار رها میشدم و فصل نوینی در زندگی ام رقم میخورد. دوست داشتم در کنار شهرام همه شکستهای گذشته و تلخ کامیها را فراموش کنم و به آینده امیدوار باشم.
اما گویی بر سرنوشت من قلمی سیاه کشیده اند و روزگارم را با تار و پود بدبختی بافته اند. چرا که رفتارهای عجیب و غریب شهرام در همان ماه اول زندگی مشترک مرا به شدت نگران کرد. شهرام با هر موضوع پوچ و بی اهمیتی چنان عصبانی میشد و پرخاشگری میکرد که چشمانش از حدقه بیرون میزد و صورتش سرخ میشد.
او به هیچ وجه نمیتوانست خشم خود را کنترل کند به گونهای که هر وسیله یا لوازمی به دستش میرسید آن را میشکست یا مرا به باد کتک میگرفت. گاهی با خودش همکلام میشد و به بهانه آن چه در خیالش میگذشت مرا کتک میزد که مثلا چرا در حضور برادرش حجاب ندارم!
در حالی که کسی در منزل مان نبود و من و همسرم تنها بودیم. گاهی نیز نیمه شب با چاقو به موجودات خیالی حمله ور میشد وتصور میکرد افرادی از در و دیوار به خانه ما حمله کرده اند و با این خیال که به او خیانت کرده ام چاقو را زیر گلویم میگذاشت و...
آن روزها دخترم تازه متولد شده بود که من فرجام این زندگی را به سوگ نشستم، زیرا فهمیدم همسرم به شیشه اعتیاد دارد و دچار توهم میشود. چند ماه این وضعیت را تحمل کردم تا همسرم اعتیادش را ترک کند، اما او اعتیادش را انکار میکرد و مرا دروغگو میخواند! به دلیل این که دیگر امنیت جانی نداشتم با شرمساری و خجالت چمدانم را بستم و به تنهایی به خانه پدرم بازگشتم چرا که شهرام اجازه نداد نوزاد شیرخواره ام را با خودم ببرم تا با این گروکشی مرا وادار به بازگشت کند و...
شایان ذکر است به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفای مشهد) پرونده این زن جوان برای بررسیهای کارشناسی و خدمات مشاورهای در اختیار مددکاران اجتماعی کلانتری قرار گرفت.