«عبدالله مستوفی» (۱۲۵۷-۱۳۲۹) از رجال دوران قاجار و پهلوی اول بود که بهعنوان یک دولتمرد، از استانداری آذربایجان تا کارمندی وزارت امور خارجه در کنسولگری ایران در روسیه و ریاست ادارهکل ثبت اسناد و املاک را در کارنامه خود دارد. اما فارغ از مشغولیتهای حکومتی، او از نخستین فارغالتحصیلان مدرسه سیاسی بود که در آنجا زبان فرانسه را فراگرفت و با علیاکبر دهخدا آشنا شد. مستوفی از جوانی دستبهقلم شد و به تألیف و ترجمه پرداخت. مهمترین کتاب بهیادگارمانده از او، «شرح زندگانی من» است که زندگینامه خودنوشت اوست.
مستوفی در این کتاب مفصل، در چند فصل به روایت اوضاع و احوال خودش، حکومت و مردمان آن روزگار میپردازد؛ چنانکه بهحق، عنوان توضیحی کتابش «تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه» نوشته شده است. «شرح زندگانی من» سه جلد دارد؛ جلد یکم این کتاب، از پادشاهی آقامحمدخان قاجار آغاز و تا پایان سلطنت ناصرالدینشاه دنبال میشود، جلد دوم این کتاب رویدادهای ۲۳سال را از جلوس مظفرالدینشاه بر تخت شاهی تا پایان یافتن قحطی ۱۳۳۶ در بر دارد، و جلد سوم رویدادها را از کابینه قرارداد وثوقالدوله تا پایان مجلس مؤسسان گزارش میکند. البته گزارشها و روایتهای عبدالله مستوفی، هرگز محدود به اتفاقات حکومتی و دولتمردان نیست و او به آنچه در آن روزگاران بر مردمان رفته، نیز توجه ویژه داشته است.
ما در بخشهایی که در ادامه از این کتاب آوردهایم، موضوع شیوع «وبا» را مدنظر داشتهایم؛ بیماری مسری خطرآفرینی که مردم ایران چندینبار گرفتارش شدند. مستوفی چندبار در کتابش به این ماجرا پرداخته و روایتهایش از شیوع وبا هم، مثل باقی کتاب، خواندنی است.
(کتاب سهجلدی «شرح زندگانی من»، سالها پیش در انتشارات زوار تهران منتشر شده بود و چند سال پیش، نشر هرمس آن را در دو جلد منتشر کرد. منبع ما همین چاپ اخیر است.)
فرار از وبا
نخستینباری که در «شرح زندگانی من» به «وبا» برمیخوریم، صفحه ۶۸۵ جلد اول است که عبدالله مستوفی ذیل عنوان «فرار ما از وبای ۱۳۱۰ تهران»، از ماجرای وبای سال ۱۲۶۷ شمسی میگوید. روایت او چنین آغاز میشود: «تا قبل از۱۲۹۰ (در کتاب به اشتباه، ۱۳۹۰ تایپ شده)، هرچندسال یکبار، مرض مسری وبا به تهران و سایر ولایات ایران میآمد، ولی بیستسالی بود که این مرض به کشور ما نیامده و مردم فراموشش کرده بودند. در این سال، در اواخر ماه شوال، این مرض از هندوستان و افغانستان به سرحد خراسان رسید. ماه ذیالحجه را صرف رسیدن به تهران کرده، از ۵ محرم مبتلای به آن در تهران هم دیده شد و بعد از عاشورا، تقریباً در تمام محلات شهر شیوع پیدا کرد.»
مستوفی در ادامه، از مواجهه با وبا و نقشه فرار میگوید: «ما به فکر فرار از وبا افتادیم؛ هیچجا بهتر و دنجتر از نایه، ده مادری، برای این کار نبود. روضه که ورگزار شد مصمم شدیم، با آقامیرزارضا و خاندایی و مادرم و خواهرکوچکها، روز سیزدهم با تمام لوازم از شهر به حضرت عبدالعظیم رفتیم که فرداعصر از آنجا به جانب مقصد رهسپار شویم. فردا بعدازظهر خبر آوردند که میرزامحمود وزیر با پسرها و آقای مستشارالملک و میرزااسماعیلخان برادرش با خانوادهها کلاً حرکت کرده به حضرت عبدالعظیم آمده، قصد گرکان مسقطالرأس اجدادی را دارند. بهطوریکه غیر از حاجیمیرزا محمد و اولاد او و سکینهخانم، عروس حاجیمیرزا عباسقلی، از اولاد و نوه و نبیرههای پدرم هیچکس در تهران باقی نمانده است.
در اول شب برای دیدار آقایان نزد آنها رفتیم. معلوم شد نجفقلیخان قائممقامی، شاگرد دارالفنون و معلم فرانسه میرزا زینالعابدینخان و میرزا علیاکبرخان، پسرهای میرزامحمود را هم که خود را دکتر معرفی کرده بود، با یک صندوق دوا از همهجور همراه خود آوردهاند. ولی ما با وجود این اطمینان حکیم و دوا، با آنها همراه نشدیم و یکساعت بعد به سمت حسنآباد حرکت کردیم. در این منزل، پرستار پسر دوم آقامیرزارضا (آقای هادی مستوفی) به وبا مبتلا شد. ما به دستور و دوایی که داشتیم مشغول معالجه او شدیم. اول شب بیمار را در پالَکی (= کجاوه بیسقف؛ صندق چوبی روباز که به دو پهلوی اسب یا قاطر میبستند) خود گذاشتند و بهراه افتادیم. صبحی در علیآباد مُرده او را از پالکی پایین آوردند و کفن و دفنش کردند. آنروز تا عصر در علیآباد ماندیم.
اول شب از آنجا حرکت کردیم و یکسر به قم آمدیم. در قم خبری از وبا نبود. در قافله ما هم در سهشبی که آنجا ماندیم، مبتلایی پیدا نشده و یقین کردیم آلودگی در قافله ما نیست. اول شب چهارم از قم حرکت کردیم و تا فرداصبح، اول طلوع آفتاب، نُه فرسخ راه را پیمودیم و وارد نایه شدیم... بعدها معلوم شد که جدایی ما از قافله بزرگ خانواده، عین صلاح بوده است، زیرا آنها آلوده به وبا بوده، در حسنآباد و علیآباد و منظریه و قم مبتلاهایی داشته و تلفاتی هم از حاشیه و نوکرها دادهاند.»
مستوفی و خانواده و همراهان در «نایه» مستقر میشوند. او در ادامه روایتش، از قرنطینه آن روستا –که گویا از نفوذ وبا در امان مانده بود- و از شرایط آنروزها گزارش میدهد: «بهوسیله حاجی امامقلیبیک کدخدا، صادر و واردِ ده قدغن شد. قوم و خویشها که دنباله عزاداری دهه عاشورا را از دست نداده بودند، یکدهه دیگر تعزیه برای سلامت مسافرین راه انداختند. اسب و یدک و آبداری و قبلمنقلی که ما همراه داشتیم، بر تجمل تعزیه افزوده، هرروز تکیه پر از جمعیت میشد. تعزیهخوانها دونفر سید نویسی و یک آخوند آمرهای و باقی از اهل ده بودند و نقشهای خود را بد بازی نمیکردند. در این ضمنها آقامیرزارضا هم رسید و عزاداری که سرآمد، گردش سواره در مزارع و کوههای اطراف و گردش پیاده در باغات شروع شد.»
ادامه روایت مستوفی در چند صفحه بعد، بیشتر شرح همین گردشها و گذران روزها در نایه است. تا اینکه انگار خطر رفع میشود و «بعد از چندروزی ما هم به عزم تهران حرکت کردیم.» از طی مسیر و رفتنها و ماندنها گزارش میدهد و «چند شبی در قم» و روستاهای مسیر و... «بعد به رباط کریم و روز بعد به تهران وارد شدیم و این مسافرت در حدود چهارماه طول کشید.»
دریغا کلهر
نویسنده پس از بازگشت به تهران، از «وفیات اعیان» و بزرگان درگذشته با وبا میگوید و البته از مشکلات و کمبودها در زمینه اعلام آمار مبتلایان و جانباختگان هم خبر میدهد (و این البته برای حدود ۱۳۰ سال پیش است!): «آنروزها البته آمار و احصاییهای نبوده است که عده مبتلایان وبا و اموات آنها را تشخیص دهد. ولی از قراری که میگفتند، عده اموات تهران در یکیدو هفته به روزی سیصدنفر هم رسیده بوده است. ازجمله وفیات، میرزاعیسی، وزیر تهران بود که در سال گذشته قبل از واقعه تنباکو و بعد از مردن محمدابراهیمخان وزیر نظام، وزیر تهران، مجددا به این شغل منصوب شده بود. میرزا هدایتالله وزیر دفتر هم، که در این دوسال آخر ناخوش بود، به وبا یا مرض قبلی زندگی را وداع گفته بود. حاجیمیرزا عباسقلی داماد ما هم به مرض سکته، که یکیدو سالی بود او را اسیر بستر و بالین داشت، مرحوم گشته بود. از افراد خانواده ما، جز میرزاکاظم نوه میرزاطاهر و میرزا رفیعخان، همه اعم از فراری و مقیم، سالم دررفتند.»
و، اما یکی از درگذشتگان وبای آن سال در روایت مستوفی، «میرزا محمدرضا کلهر» خوشنویس بلندآوازه خط نستعلیق در دوران قاجار است. مستوفی از کودکی به خوشنویسی علاقه داشت و برای آموختن، چه جایی بهتر از مکتب میرزای کلهر. خودش در فصل دیگری از «شرح زندگانی من» آورده است: «برادر بزرگترم و من، از شاگردان استاد کلهر بودیم. او مردی ثابتقدم، گزیدهگو و راستگفتار، خوشخلق، مهماننواز و قانع به نیمنان خویش بود. او همیشه بر این احوالات نیکو بود و درحالیکه بهراحتی و با زحمت کمتر میتوانست کارمند وزارت چاپ و نشر شود (در مقطعی از طرف دربار و امیرکبیر به او پیشنهاد شد)، اما او این درخواستها را رد میکرد.
سوای این مطلب، کلهر به اندک مواجب و مستمری که از شاگردان بهدست میآورد قناعت میکرد. تعداد شاگردان وی گاه به تعداد انگشتان یکدست نمیرسید، در صورتیکه شاه و دخترش، وزیران و خانوادههای آنان و عامه مردم، خواستار شاگردی در مکتب و محفل انس او بودند. گاهی اوقات که عصرگاه ما به درب منزل اجارهای او در سنگلج برای مشق گرفتن میرفتیم، میفهمیدیم که او و خانوادهاش ناهار نخورده، چشمبهراه ما هستند تا از پول و دستمزد اندکی که میدهیم ناهاری برای خانواده تهیه کنند. به مال دنیا بسیار بیتوجه و بیمیل بود و تمام عمرش را صرف یادگیری خط نمود. او دوستان اندک و خاصی داشت، در شاگرد گرفتن هم بسیار سختگیر و نمونهگزین بود.»
برگردیم به روایت اصلی. مستوفی در ادامه گزارش خود از وبای سال ۱۳۱۰ و پس از بازگشت به تهران مینویسد: «در همان دو روز بدوِ مراجعت خواستیم سراغ میرزای کلهر برویم؛ با کمال افسوس در وبایی مرحوم شده بود. من نظرم نیست بر فوت غیر از اقوامم، برای فوت کس دیگر اینقدر متألم شده باشم. دارایی او را هشتاد تومان قیمت کرده بودند، در صورتی که چهلوهشت تومان از بابت کرایهخانه دوساله مقروض بود. بعد از فوت مرحوم کلهر، دیگر تقریبا من نزد استادی مشق نکردم؛ زیرا خط خطاطان دوره به نظرم پتوپهن و کتوگنده میآمد. میرزا هم شاگرد مبرزی که بتواند مرا مشق بدهد نداشت. من هم نوشتهجات چاپی او را بهدست آورده و ندرتا که میخواستم مشقی کنم و خطی بنویسم، از روی آنها مینوشتم. خلاصه اینکه مردن این استاد، عشق مرا به مشق تمام کرد و دیگر هیچ علاقهای به بهتر کردن خط خود نشان ندادم و در این راه اقدامی نمیکردم، به همین جهت خط من همانطور ماند و خوشخط از آب درنیامدم.»
تحفه هند
بخش دیگری از کتاب «شرح زندگانی من» که مستوفی از «وبا» مینویسد، صفحه ۸۵۸ (جلد اول هرمس/ جلد دوم کتاب اصلی) است که ذیل عنوان «بروز مرض وبا در ایران»، از وبای سال ۱۲۷۹ خورشیدی میگوید که تحفهای از هند بود!: «بروز مرض وبا در ایران سال ۱۳۲۲ شروع و در این سال وبای عمومی از هندوستان به افغانستان و ایران سرایت کرد و بیشوکم مثل وبای سیزدهسال قبل در همهجا موجب اتلاف نفوس گردید.»
مستوفی البته در این بخش به همین اندازه بسنده کرده و غیر از اشارهای کوتاه به نگرانی شاه برای حفظ جان خود، چیز بیشتری از وبای سال ۱۳۲۲ ننوشته؛ وبایی که گویا بسیار گسترده بوده و برای نخستینبار، بحث قرنطینه را به صورت ملی پیش آورد. «یحیی دولتآبادی» (۱۳۱۸ـ۱۲۴۱) در کتابش، به ریشههای شیوع وبا در آن سال پرداخته است: «مسلم است که در شهرهای ما کثافت زیاد در خانهها و در معابر و نهرها و ناپاکی آبهای آشامیدنی موجب تولید مرضهای گوناگون میگردد. شهر تهران در ناپاکی آبهای جاری، از هیچیک از شهرهای دیگر ایران عقب نمانده است. در سرتاسر این شهر، یک رختشویخانه وجود ندارد. سر هر نهر آب و در هر گذر، لباسهای کثیف با هرچه در بر دارد، در آبهای جاری شسته میشود و همین آبها به خانهها رفته و به مصرف شرب مردم میرسد که در این وقت هم آبها پر از وباست. کسی به فکر حفظالصحه نمیباشد و اگر معدودی از اشخاص آگاه بخواهند آب را بجوشانند و حفظ صحتی بنمایند، مورد ملامت عوام و بیخبران قرار میگیرند.»
مرض محلی
بخش دیگری که عبدالله مستوفی در «شرح زندگانی من» به «وبا» پرداخته، صفحه ۱۱۴۱ (جلد اول هرمس/ جلد دوم کتاب اصلی) است که ذیل عنوان «وبای روسیه»، از وبای سال ۱۲۸۲ در روسیه میگوید و این مربوط است به سالهایی که او در سفارت ایران در پترزبورگ کار میکرد.
مستوفی مینویسد: «وبایی که در سال ۱۳۲۲ به ایران سرایت کرده بود، از راه قفقاز و ترکستان به خاک روسیه هم آمد و در سال ۱۳۲۵ به پطرزبورغ سرایت کرده و حتی عده تلفات به روزی هفتصد نفر هم بالغ شد، ولی البته با جمعیت یک میلیون و نیمی پطرزبورغ چندان زیاد نبود. ما در سفارت همگی از آقا و نوکر، دودفعه در فاصله یکهفته تلقیح کردیم. در این ضمن، ماه رمضان هم رسید. چون دکتر میگفت: شکم پر و خالی، هردو برای گرفتن وبا استعداد دارد و روزه هم با هردو توأم است، بنابراین در رمضان سال ۱۳۲۵ تا روز ۱۸ رمضان روزه نگرفتم. ولی چون در این وقت، عده اموات روزانه نصف شده بود، از ۱۹ تا آخر ماه را روزه گرفتم و، چون وبا در شهر پطرزبورغ تا رمضان دیگر دوام داشت، قضای آن را به مراجعت ایران موکول کردم.»
مستوفی در ادامه، از وضعیت شیوع وبا در «پطرزبورغ» و بیمبالاتی مردم در مواجهه با آن میگوید: «وبا در پطرزبورغ، مرض محلی شده بود. روزهای یکشنبه به جهت تعطیل و گردش مردم، بخصوص عرقخوری عملهجات، عده مبتلا که در ظرف هفته کم شده بود، باز زیاد میشد. اگر گاهی عید دیگری هم که در آنوقت در روسیه زیاد بود، پیش میآمد، عده مبتلایان به دوسه مقابل هفته قبل میرسید و مدتی وقت لازم بود که به حالت قبلی برگردد. با هیچ تدبیری ممکن نبود این مرض را از این پایتخت که یک میلیون و نیم نفر سکنه دارد، پاک کنند. حتی در ۱۳۲۸ هم که من به تهران مراجعت کردم، باز هم وبای پطرزبورغ تمام نشده و با همان نوسان یکشنبهها و عیدها در کار بود، منتها عده مبتلایان بین بیست تا هفتهشت نفر بالا و پایین میآمد.»