عمادالدین باقی فعال حقوق بشر در روزنامه سازندگی نوشت: در همایش دو طفلان مسلم که توسط «جمعیت امام علی(ع)» برگزار میشد قرار بود درباره جرائم و مجازاتهای نوجوانان بهویژه مجازات اعدام سخنرانی داشته باشم. طبق معمول از سرویسهای تاکسیهای اینترنتی استفاده کردم که فرصت انجام کارهای دیگر را داشته باشم. در مبدا منتظر اتومبیلی بودم که استارتآپِ تاکسی مشخصاتش را روی صفحه میدهد. وقتی تأخیر شد به راننده زنگ زدم. او میگفت در محل حاضر است ولی من او را نمیدیدم تا اینکه دنده عقب آمد اما اتومبیل دیگری بود. گفت عکس مرا چک کنید راننده همان است ولی فرصت نکردم ماشینی که برای تاکسی استفاده میکنم را بیاورم!
موقعیت شخصی و ملاحظات امنیتی حکم میکرد انصراف دهم اما تماس پی در پی مدیر نشست نشان میداد تاخیر جایز نیست. وِیز، نشان میداد یک ساعت و ۱۵ دقیقه دیگر یعنی با ۵ دقیقه تاخیر به مقصد میرسم. دل را به دریا زدم و رفتم. هوا تاریک شده بود و امکان مطالعه و انجام کارهای دیگر مانند پاسخ دادن به پیامها دشوار بود. مسئلهای، مدتها بود توجهم را جلب کرده بود و فکر کردم فرصت مناسبی است برای ارضای حس کنجکاویام. راننده اتومبیل جوانی بود حدود بیستودو-سه سال. موهایش را مثل گوجه فرنگی بافته و روی سر گذاشته بود. شلوارش قلوه کن و پاره بود و قسمتهای مختلف ران و زانوی او بیرون افتاده بود. معلوم نبود که از سر مدگرایی است یا دلایل دیگری دارد؟ به او گفتم که قصد فضولی دارم اما ابتدا لازم است عقاید خودم را توضیح بدهم. افزودم اعتقاد من این است که افراد باید در سبک زندگی آزاد باشند. یعنی عقیده شخص، سبک خوراک و پوشش او جزو حقوق فردی و حریم خصوصی او است و حق مداخله برای خود و هیچکس قائل نیستم. بنابراین پرسشی که مطرح میکنم از جنس عقیدتی یا دخالت در حوزه خصوصی شما نیست بیشتر از جنس کنجکاوی جامعهشناختی است چون چند سال است که به وفور میان جوانها این نحوه پوشش و شلوارهای سوراخ و تکهپاره رایج شده است و پرسیدن از افراد را هم کار درستی نمیدانم اما خیلی کنجکاو بودم بدانم آیا در پس و پشت آن منطق خاصی نهفته است؟ فلسفهای دارد؟ یا اینکه فقط یک مُد است؟ الان هم با تو به چشم جوانی که جای فرزند من محسوب میشود دوست دارم مسئلهام را میان بگذارم.
این جوان تمام وقت تبسمی بر لب داشت و بعد از پایان سخن من به آرامی گفت که «هیچ فلسفه خاصی ندارد من فقط به این دلیل اینگونه میپوشم که همسرم از من میخواهد. تا قبل از اینکه ازدواج کنم طرز زندگی دیگری داشتم. پدربزرگ و پدر من هر دو پاسدار هستند. از وقتی که ازدواج کردهام همسر من از من میخواهد این طور زندگی کنم و من هم به خاطر جلب اعتماد او پذیرفتهام.»
من این توجیه را نمیپذیرفتم و نوعی سرکار گذاشتن میدانستم با این حال پرسیدم که آیا همسر شما خودش هم سبک پوشش و زندگیاش اینگونه است؟ گفت: «اِی، تقریباً.»
گرچه جوابهای او را جدی نمیگرفتم اما ادامه دادم و پرسیدم آیا تا به حال با همدیگر گفتوگو کردهاید که ببینید منطق خاصی دارد که شما را هم توجیه کند؟ جواب داد: «برای من اصلاً مهم نیست که آیا منطقی دارد یا نه. آنچه برای من مهم هست این است که همسر من آدم شکاکی است و من هر کاری که لازم باشد انجام میدهم تا اعتماد او را بتوانم جلب کنم». این جواب باز هم غیرمنطقیتر از قبل به نظرم آمد. اما باز هم جدی گرفتم و گفتم: ولی شما بیشتر اوقات در بیرون و در جامعه و با مردم زندگی میکنید و کمتر با همسرتان هستید. گفت: ولی همسر من همهجا با من است.
به شوخی گفتم یعنی میخواهید بگویید که مثل روح شما را دنبال میکند؟ گفت: نه نمیخوام بگویم مثل سایه مرا دنبال میکند واقعاً همیشه همه جا با من است. همین الان داخل ماشین است.
سرم را چرخاندم گفتم من که کسی را در ماشین نمیبینم.
گفت: توی ماشین هست حتی صحبتهای ما را هم دارد میشنود.
من فکر کردم که این جوان یا مرا دست انداخته یا دچار اوهام شده و البته کمی هم دچار درنگ و تردید شدم و با توجه به اینکه اتومبیل دیگری به جای آنچه در صفحه استارتآپ تاکسی اینترنتی معرفی شده بود آمده بود نگران شدم و یک گارد امنیتی گرفتم. با این حال جوان با تبسم اصرار داشت که همسر من همراه من و در صندوق عقب اتومبیل است. خندیدم و گفتم که: خوب اشکالی ندارد وقتی که به مقصد رسیدیم در صندوق عقب را باز میکنید تا من صندوق عقب را ببینم. بعد به صحبت ادامه دادم و گفتم من نمیدانم که چقدر حرفهای شما صحت دارد. گرچه نامعقول است اما میخواهم فرض کنم که همسر شکاکی دارید که اینطور لباس میپوشید تا اعتماد او را جلب کنید اما اگر واقعاً اینطور باشد این روش معلوم نیست روش مفیدی باشد بلکه برعکس میتواند مشکل را پیچیدهتر کند برای اینکه این شدت شکاکیت، نوعی بیماری است. متاسفانه ما در جامعهای زندگی میکنیم که خیلیها بیماریهای روحی و روانی را عار میدانند. الان اگر به کسی که سرما خورده است بگویید که برای معالجه نزد طبیب برود بههیچوجه ناراحت نخواهد شد چون این را همه پذیرفتهاند که سرماخوردگی یک مریضی است و باید نزد پزشک رفت و دارو گرفت اما به محض اینکه به کسی بگویید به دلیل اینکه دچار وسواس یا دچار شکاکیت یا دچار عصبانیتهای بیجا است و به روانپزشک مراجعه کند احساس توهین میکند و میگوید یعنی من روانی هستم؟ حتی ممکن است که واکنشهای تند بروز دهد.
درحالی که من به صحبتهایم ادامه میدادم این جوان گفت شما چقدر خوب صحبت میکنید. اجازه میدهید همسر من هم حرفهای شما را بشنود؟
من باز هم خندیدم اما او دوباره اجازه گرفت سپس کنار زد، در صندوق عقب را باز کرد، یک خانم جوان شیک و پیک در حدود۲۰یا۲۱سال با کیفی در بغل از صندوق خارج و داخل ماشین شد که بعد گفت دانشجوی گرافیک است. او صندلی عقب نشست. من به شدت جا خوردم. یک لحظه احساس کردم دامی پهن شده و سناریویی در کار است. طبق معمول تصویر مشخصات ماشین و راننده را که وقتی سفر پذیرفته میشود در گوشی میآید به همسرم فرستادم. همچنین برای اینکه احتمال خطر میدادم از او خواستم به جای اینکه پشت من بنشیند پشت راننده بنشیند تا من راحتتر با او صحبت کنم. به بهانه نیاز به استفاده از هوای آزاد شیشه اتومبیل را هم پایین کشیدم و دستم را روی آن گذاشتم. با وجود اینکه باران میبارید و پشتم را خیس میکرد اما ترجیح دادم که مراقبتهای ایمنی را جدی بگیرم. از طرف دیگر با این دو جوان صحبت را ادامه دادم. به آنها گفتم حقیقتا نمیدانم که من الان در رؤیا هستم یا بیداری؟ نمیدانم باور کنم آنچه که دارم میبینم واقعیت دارد یا نه؟ اما قطرات باران نشان میداد که این صحنهها در تاریکی شب، واقعی است و من در خواب نیستم. در این فاصلهای که شاید یک ساعت مانده بود به مقصد برسیم از تمام توانم استفاده کردم. به آنها گفتم که شما مانند فرزندان من هستید و تأکید کردم که این یک بیماری است و با دارو و مشاوره علاج شدنی است.
البته گاهی اوقات مردان دچار مشکل وسواس و شک کردن هستند و زندگی را برای زن جهنم میکنند گاهی برعکس زنها دچار شکاکیت هستند و زندگی را برای شوهرشان سخت میکنند و بدتر این است که هر دوی آنها دچار این بیماری باشند. واقعیت این است که هر کدام باشد زندگی برای هر دو طرف غیرقابل تحمل میشود و بعید است که بتواند ادامه پیدا کند. باید راه چارهای پیدا کرد و آن را به نحو منطقی علاج کرد به شیوهای که دریابیم بیماریها درمان میشوند.
به دختر جوان گفتم همین که همسرت تو را همراهی میکند و این شرایط پر ریسک و ناراحتکننده زندگی در صندوق عقب را تحمل میکند تا شک تو را برطرف و اعتمادت را به دست آورد نشاندهنده شدت عشق و علاقه او به توست. به ندرت کسی چنین نظارت و کنترلی را برخودش میپذیرد و قبول میکند همسرش در چنین شرایطی زندگی کند. ازطرفی نظارت عجیب و غریب تو و این نوع همراهیات و تحمل زندگی در صندوق عقب ماشین نشاندهنده شدت علاقه تو به اوست. همین که تو اینطور مراقب هستی که به هیچ قیمتی حاضر نیستی او را از دست بدهی هم نشان عشق تو به اوست اما همین عشق متقابل عمیق میتواند زندگی شما را جهنم کند و مانع از ادامه آن شود پس راه درست را پیدا کنید.
به آنها تجربه فرنگ را گفتم و اینکه خانوادههای زیادی هم وکیل خانواده و هم پزشک خانواده و هم مشاوره روانشناس و روانپزشک خانواده دارند به خاطر اینکه انسان، خودش یا همسرش و یا فرزندانش هم به پزشک نیاز پیدا میکنند هم به وکیل هم به مشاوره روانکاو و روان درمان.
گفتم اگر پدر و مادر، دختر یا پسرشان را و زن یا شوهر، همسر را در صندوقخانه هم بگذارند و در را رویش ببندند اگر بخواهد خطا کند، میکند و نمیتوان جلویش را گرفت. باید او را آزاد گذاشت تا تربیت شود، واکسینه شود، باید اعتماد کرد و اگر ضرورتی پیش آمد از دور مراقبت کرد.
در مجموع آنها به خصوص آن خانم پذیرفت که خوب است به پزشک مراجعه کنند و قرار شد من کسی را به آنها معرفی کنم. اما خانم جوان در عین حال میگفت که من آنقدرها هم شکاک نیستم. نام شوهرش را برد و گفت او گاهی کارهایی میکند که در من شک را برمیانگیزد. گفتم ولی اگر واقعاً هم بعضی از رفتارهایش باعث تحریک شکاکیت باشد اما این نوع مواجهه که شما فکر میکنید که در طول روز در صندوق عقب ماشین او را همراهی کنید نشان میدهد مسئله فراتر از آن است که رفتارهای این جوان باعث تحریک حساسیت در شما شود.
نزدیک مقصد که شدم میخواستم کرایه را اینترنتی و به صورت اعتباری پرداخت کنم. آن جوان مطالبه کرایه نقدی کرد. وقتی گفتم وجه نقد همراه ندارم گفت جلوی بانکی توقف میکنم تا به کارتم واریز کنید. بانکی در مسیر نیافتیم و درخواست کرد به شماره کارتی که میدهد کرایه را واریز کنم. او اعتماد کرده بود که این کرایه واریز میشود. شماره کارتی که داد متعلق به همسرش بود. در واقع پرده دیگری از داستان این بود که کرایه را همسرش میگیرد از اینرو راننده ترجیح میدهد کرایهها را نقدی بگیرد یا به کارت بانکی واریز شود و همسرش میخواهد او حتی پولی در جیب برای خطا کردن نداشته باشد.
وقتی به سالن همایش در شهرک غرب رسیدم به شدت دچار وسوسه شده بودم که موضوع سخنرانیام را عوض کنم. ماجرای غمانگیز این دو جوان، طوفانی را در ذهن من ایجاد کرده بود که فکر میکردم اگر حکایت این دو را بگویم و ابعاد آن را تجزیه و تحلیل کنم با موضوع و مسئله نشست تناسب دارد اما چون موضوع بحث از پیش اعلام شده بود ترجیح دادم این کار را نکنم اما از جنبههای مختلفی هم دارای ابهامات و هم پرسشبرانگیز بود. اینکه وقتی این جوان اتومبیل را کنار میزند که جلوی چشم دهها ماشین که از کنار و پشت سر ما عبور میکردند و دختر جوانی از ماشین بیرون بیاید و داخل اتاق ماشین بیآید طبیعتاً باعث برانگیختن شک مردم میشود. ممکن است که تصور آدمربایی پیش بیاید و آنها گرفتار شوند. اینکه تصادفاً آنها با مسافری مواجه میشوند که میکوشد مسئله را حل کند ولی اگر این اتفاق برای کس دیگری بیفتد ممکن است با آنها برخورد کند و یا ممکن است دست کم راپورتشان را بدهد و این جوان شغلش را از دست بدهد. اینکه با بودن خانمی در صندوق عقب اگر حادثهای و تصادفی رخ دهد چه خواهد شد و چندین پرسش دیگر.
این مسائل نشان میدهد که ممکن است افرادی در این سن و سال باشند حتی ازدواج کرده باشند اما از لحاظ عقلی هنوز رشید و بالغ نشده باشند و این همان مسئله ما در همایش بود که باید دربارهاش صحبت میکردم. این حادثه نشان داد چقدر چیزهایی که ما غیرمنطقی و باورنکردنی میدانیم اما وجود و واقعیت دارند. به قرینه پروندهها و داستانهای واقعی زیادی که با آنها سروکار داریم باید باور کنیم این اتفاقات نادر و استثنایی نیستند و پرشمارند.