امیر جدیدی در اعتماد نوشت: ساعت ۹ شب شنبه در حال بستن صفحههای یکشنبه بودیم. بچههای گروه سیاسی سی نفر از چهرههای شاخص اصلاحات و سی نفر از اصولگرایان مطرح را لیست کرده بودند تا در پایین صفحه دو جدولی درست کنند که برای مخاطبان روزنامه جذابیت بیشتری داشته باشد. لیست را گذاشتم جلوی دستم و یکییکی عکس ثبتنامکنندهها را پیدا کردم. هر عکسی که روی صفحه کامپیوتر میآمد در پس ذهنم خاطرهای تداعی میشد از مواجهه شخصیام با آنها. مثلا یادم افتاد آقای علی مطهری موقع مصاحبه حضور عکاس را بر نمیتافت. خانم مولاوردی سختش بود که جلوی دوربین بنشیند. ظاهرا ایشان با عکاسان زن راحتتر بودند و آنها عکس بهتری میتوانستند از او بگیرند.
آقای مجید انصاری را بعدازظهری تابستانی در دفتر آقای خویینیها دیدم که رفتار و گفتارش بسیار صمیمی بود و گرمای آن بعدازظهر تابستانی را با خنکای هندوانهای فرو نشاندیم. از آقای افشانی یک روز قبل از شهردار شدنش با بکگراند تهران عکاسی کردم که باد شدیدی وزیدن گرفت و مو و لباسش را آشفته کرد. از خانم آذر منصوری در حیاط روزنامه شرق به همراه خانم جلودارزاده و یکی، دو نفر دیگر قبل از انتخابات سال ۹۴ عکاسی کردم که خاطرهاش از یادم نمیرود.
آقای محمدعلی وکیلی را روی تخت بیمارستان دیدم وقتی که دچار حمله شیمیایی شده بود که هم عکاسی کردم و هم عیادت. آقای ابراهیم اصغرزاده هم مرا به یاد تلفنهایش انداخت که عکاس را به اسم کوچک صدا میزند و از او اصل عکسهایش را میخواهد. خانم سیاوشی هم یادم هست که موقع عکاسی باد جوری بلند شد که روسری بلندشان دور سرشان چرخید. آقای شکوریراد که وقتی گفتم به نردههای قنادی لرد تکیه دهد، گفت: میخواهی به پشت میلهها بروم؟ آقای محمود صادقی و آن شبهایی که قرار بود دستگیر شود و عکاسان و خبرنگاران سراغش رفته بودند. آقای حضرتی و سلام و علیکهای جانانهاش و اینکه هر کسی به اتاقش برود او را چنان تحویل میگیرد که گویی هزار سال است او را میشناسد و با هم قوم و خویشند و... حالا که دارم این عکسهارا انتخاب میکنم از لیست آن طرف هم بیخاطره نیستم. از آقای قالیباف، سیدمحمد حسینی، رامین مهمانپرست، حمید رسایی، بیژن نوباوه، حسین مظفر، لاله افتخاری، سعید زیباکلام، علیرضا زاکانی و....
الان که دارم عکسها را پیدا میکنم توی ذهنم خاطراتم را مرور میکنم و تلخیها و شیرینیهای کارم را به یاد میآورم. به خودم میگویم آیا واقعا باید بیخیال خاطرات شوم و به صف تحریمکنندهها بپیوندم و با انتخابات قهر کنم. بگذارم تجربه ناب فردای انتخابات نود و چهار اینبار نصیب طرف مقابل شود و آنها پیروزمندانه و سرخوش از بردن به خیابان بیایند؟ بگذارم فردای انتخابات ریاستجمهوری، در حیاط همسایه عروسی باشد و ما خسته و ناامید زانوی غم بغل بگیریم و از سکوتهای عارف و نیامدن پروانه سلحشوری دریغ بخوریم. من و شما بنشینیم و صبر پیش گیریم، بلکه خدا قسمت کند و فردا روزی هم در حیاط ما عروسی شود؟ اگر شما یادتان رفته من خوب یادم هست که بین حیدر مصلحی و سید محمود علوی تفاوت زیادی وجود دارد. از کجا تا به کجایش بماند برای بعد.
چند روز پیش یکی از توییتریها به شوخی یا به جدی نوشته بود، الان بهترین شعار برای تبلیغ انتخاباتی این است که کاندیدایی در پوستر تبلیغاتیاش بنویسد به عقب بر میگردیم. فضای توییتر مسمومتر از آن است که بتوان سالم و بیفحش و فریاد گفتگو کرد، اما دلم میخواست جوابش را میدادم که اگر بنا بر عقب برگشتن باشد حواست باشد که تا کجا و کی باید به عقب برگردی. من یک روزنامهنگار سادهام. شاید تنها فرقی که با شمای خواننده دارم، این باشد که شما این افراد را در قاب تلویزیون و صفحات روزنامه و مجله میبینید و من از پشت ویزور. شما حرفهای آف د. رکورد، نحوه معاشرت و غذا خوردن و چای نوشیدن، نوع سلیقه چیدن خانه و دفتر و هزار نکته دیگر را نمیبینید، اما من میبینم. این «منی» که میگویم منظورم خودم نیست، بلکه خبرنگاری را میگویم که عمرش را پای این شغل پر دردسر گذاشته و سعی کرده از جاده انصاف دور نیفتد. خیلی جاها هم شده که سکوت کرده و حرف دلش را فرو خورده. مصلحتاندیشی کرده. صبر پیشه کرده. برای آنکه حرف حقش را به کرسی بنشاند، یکی به نعل و یکی به میخ زده. خودخوری کرده و... خیلی وقتها شده خیلی وقتها هم نشده. اما مگر همه زندگی همین نیست؟ مگر همه ما در تمام امور زندگیمان همواره کامرواییم؟ خیلی وقتها تلخی یک زندگی زن و شوهری یا پدر و فرزندی یا ... چنان بلایی به جان آدمی میاندازد که حاضری همه دار و ندارت را بدهی تا لحظهای آرامش یابی. بحث الان من، اما بحث «بازی سیاسی» است. ما و شما یک بازی سیاسی را شروع کردیم و تا مراحل بازی را تمام نکنیم مثل کارکترهای «جومانجی» حق رهایی نداریم. شاید اگر قرار بر یک رفاقت شخصی باشد، من ترجیح دهم که با حمید رسایی رفاقت کنم، چراکه صبح آن روز سرد زمستانی به چشم خودم دیدم که نماز صبحش را در گوشه آرامی از حرم عبدالعظیم خواند و زیر لب با خدا درد دل کرد. اما بحث شخص که نیست. ما برای یک آرمان سالهاست که تلاش میکنیم. گاهی میبریم و گاهی هم میبازیم.
اما نکته اینجاست که تا تمام مرحلههای این بازی دموکراتیک را تمام نکنیم، حق خروج از آن را نداریم. از اول نوشته یک حرف مدام سر زبانم میآید که تردید دارم در گفتن و نگفتنش. اما هر چه باداباد به شما میگویم. حالا که بحث آمدن و نیامدن نمایندگان اصلاحطلب برای انتخابات مجلس شده، عدهای از نمایندگان شریف و دلسوز از سر دلسوزی یا خستگی بیانیه میدهند و از ولینعمتانشان عذر میخواهند و به بهانه اینکه دیگر کاری از دستشان بر نمیآید، میگویند که در انتخابات ثبتنام نمیکنند و میروند دنبال کارشان. عدهای از رفقا و مردم را هم میبینم که فیلم سخنرانی این دوستان را استوری میکنند و برایشان دست میزنند و برای هم میفرستند و رویش با هایلایت زرد مینویسند تنها نماینده من تو بودی. من، اما میخواهم جسارت کنم و بگویم مگر دست خودتان است که تا هوا پس میشود و حریف زورش میچربد از بازی خارج شوید؟ یادتان نرود که این ما بودیم که شما را نماینده کردیم. ما برای اینکه الان حرفتان خریدار داشته باشد و ملت شما را بشناسند، خون دلها خوردهایم.
پروانه سلحشوری چهار سال پیش که پروانه سلحشوری نبود. رایهای من و شما او را تبدیل به نماینده مردم تهران کرد. حالا که ما اتفاقا این روزها به شما بیشتر احتیاج داریم، میگویید ما را به خیر و شما را به سلامت. خانم سلحشوری، آقای فلاحتپیشه و دیگر دوستانی که این رویه را پیش گرفتید، باور کنید که قبل از تمام شدن بازی گلیم خودتان را از آب بیرون کشیدید و ما را تنها گذاشتید. حتی اگر ببازید یا ببازیم.