bato-adv
کد خبر: ۴۱۰۰۱۱
با لیلا جعفرزاده، راننده زن اسنپ

به شغلی که دارم افتخار می‌کنم

همیشه کیفم را روی صندلی جلو می‌گذارم که کسی جلو ننشیند. البته آقایون معمولا عقب می‌نشینند، مسافران خانم هم تا حالا نشده که بخواهند جلو بنشینند. خودم سر حرف را با مسافر باز نمی‌کنم. اگر مسافر خودش حرفی بزند، معاشرت می‌کنم. اما از روی احترام، هر بار مسافری سوار می‌شود با گرمی با او سلام و خداحافظی می‌کنم. بعضی مسافرها، ولی سرشان درد می‌کند برای دردسر.
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۹ - ۰۵ شهريور ۱۳۹۸

به شغلی که دارم افتخار می‌کنم

گاهی بعضی اتفاق‌ها چنان مسیر زندگی را تغییر می‌دهند که خود آدم هم به عنوان نقش اول داستان تا مدت‌ها در ناباوری به سر می‌برد. مثل قصه‌ای که چند سال پیش برای لیلا جعفرزاده، راننده ۳۷ساله اسنپ اتفاق افتاد و ورق زندگی‌اش برگشت.

حوالی سال‌های ۹۰ تا ۹۱ همسر لیلا تصادف سختی می‌کند و ویلچرنشین می‌شود. لیلا می‌ماند و یک همسر ناتوان و دو فرزندی که برای ادامه زندگی نیاز به خورد و خوراک دارند. درد مراقبت از همسر یک گوشه زندگی لیلا را می‌گیرد و مسئولیت تامین خرج و مخارج خانه یک‌سوی دیگر. لیلا که تا پیش از این شاغل نبوده، یک‌باره با روی دیگری از زندگی روبه‌رو می‌شود که اصلا شوخی ندارد. روز‌های اول می‌رود سراغ خیاطی. دل خوش می‌کند به دوخت‌هایی که پارچه‌ها را به هم وصل می‌کنند تا با هر کوک اضافه پولی نصیبش شود و جلوی بچه‌ها سرش را بالا بگیرد. ابایی ندارد از این‌که همسرش از کار افتاده شده و بار زندگی از این‌جا به بعد روی دوش اوست. صدایش می‌خندد. انگار نه انگار که از یک غم بزرگ و یک مسئولیت بزرگ‌تر حرف می‌زند. می‌گوید: «مشکل است دیگر. هر بار برای کسی به شکلی پیش می‌آید.» در کش‌وقوس درآمدزایی از راه خیاطی بوده که یک‌روز شستش خبردار می‌شود تاکسی‌ای به اسم اسنپ، راننده ثبت‌نام می‌کند. قصه زندگی‌اش این‌جا به کوچه‌ها و خیابان‌های شهر گره می‌خورد و می‌شود یکی از اعضای خانواده اسنپ!

یک اسنپ و هزار ماجرا

معمولا هر روز از ساعت ۹ صبح کارش را شروع می‌کند تا ۷ بعدازظهر؛ دختر ۱۵ساله‌اش را به مدرسه و پسر ۱۹‌ساله‌اش را به محل کارش می‌رساند و از پرند که محل زندگی‌شان است، راهی تهران می‌شود. می‌گوید: «همیشه کیفم را روی صندلی جلو می‌گذارم که کسی جلو ننشیند. البته آقایون معمولا عقب می‌نشینند، مسافران خانم هم تا حالا نشده که بخواهند جلو بنشینند. خودم سر حرف را با مسافر باز نمی‌کنم. اگر مسافر خودش حرفی بزند، معاشرت می‌کنم. اما از روی احترام، هر بار مسافری سوار می‌شود با گرمی با او سلام و خداحافظی می‌کنم. بعضی مسافرها، ولی سرشان درد می‌کند برای دردسر. ایراد بی‌خود می‌گیرند یا بهانه الکی می‌آورند. یک‌بار مسافر خانمی سوار شد و من هم ایشان را به مقصد مشخص شده رساندم. گفتند این مقصد من نیست و هزار چرخ زدیم و دست‌آخر کاشف به عمل آمد که همسرش برایش اسنپ گرفته و مقصد را اشتباه وارد کرده. ایشان را به مقصد جدید رساندم. نه تنها پول بیشتری نداد که با اَخم و تَخم در را بست و گفت: یاد بگیر مسافرت را درست به مقصد برسانی!» این را که می‌گوید باز قهقهه سر می‌دهد. میان خنده‌هایش کلماتی می‌گوید شبیه این‌که «شوهر خودش مقصد را اشتباه وارد کرده بعد به من تیکه می‌اندازد.»

انگار دوست ندارد هیچ‌چیزی در این دنیا نشانه‌ای از غم به چهره‌اش بیاورد. خودش را این‌طور آرام می‌کند که مردم همه گرفتارند. باز خاطره دیگری تعریف می‌کند: «یک‌بار دیگر هم مسافر مردی به من گفت که رانندگی‌ام خیلی بد است. نه این‌که بخواهم از خودم تعریف کنم، ولی من خیلی اهل رعایت قانون و مقررات هستم و در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت جریمه نشدم. حالا شاید آدم یک‌بار بد ترمز کند، ولی برخورد آن آقا و حرف‌هایی که به من زد آن‌قدر حالم را بد کرد که تا شب دمق بودم. بعد از کلی بحث و کل‌کل هم گفت: حیف که زن هستید وگرنه طور دیگری برخورد می‌کردم. در را بهم کوبید و رفت!»

کار عار نیست

«راست می‌گفت: ولی. من هم اگر زن نبودم طور دیگری برخورد می‌کردم. متاسفانه ما زن‌ها به دلیل محدودیت‌هایی که داریم گاهی ناچاریم کوتاه بیاییم.» می‌پرسم این تفاوت بین زن و مرد را در شغل‌تان هم احساس کرده‌اید؟ جواب می‌دهد: «بله. خوب من اگر زن نبودم، می‌توانستم تا دیروقت کار کنم و هر مسیری را قبول کنم.» این‌ها را با بی‌خیالی خاصی می‌گوید. سیاه مطلق در ذهنش تعریف نشده انگار. صدایش می‌خندد. حتی وقتی دارد از مشکلات کار کردنش در اسنپ می‌گوید. «کار کردن در اسنپ به خیلی کار‌های دیگر می‌ارزد. همین‌که استقلال خودت را داری و یکی بالای سرت هی برایت تعیین و تکلیف نمی‌کند یک دنیا می‌ارزد. مثلا همین امروز صبح خوابم می‌آمد و سر کار نرفتم. اگر کار دیگری بود نمی‌شد نرفت که...» باز می‌خندد و میان خنده‌هایش به سختی کلمات را کنار هم می‌چیند. «من به همه می‌گویم که راننده اسنپم و به شغلم افتخار می‌کنم. از نظرم کار عار نیست. همیشه دوست داشتم کارآفرین بشوم. نشد ولی، مهم نیست. مهم این است که هر کاری که می‌کنی در آن بهترین باشی! کار کردن در اسنپ هم فال است، هم تماشا؛ هر روز یک قصه تازه داری...»

مسافرانِ عجیبِ من

«یک‌بار خانمی با لباس‌های عجیب و پاره دم خانه‌ای ایستاده بود. با خودم گفتم چقدر ظاهر این زن عجیب است و همین‌طور در ذهنم قضاوتش می‌کردم که فهمیدم مسافر خودم است. اول خیلی جا خوردم، اما باورتان نمی‌شود اینقدر اخلاق و رفتارش خوب بود که همان‌جا به خودم گفتم واقعا نباید کسی را از ظاهرش قضاوت کرد. یک‌بار دیگر هم حوالی خیابان فدائیان اسلام منتظر مسافرم بودم که یکی با لباس‌های کثیف و ظاهر بهم ریخته، مثل کارتن‌خواب‌ها، آمد و به شیشه زد. از ترس داشتم سکته می‌کردم. شیشه را کمی پایین دادم که گفت: من مسافرتان هستم. توی دلم خودم را لعنت می‌کردم که چرا قبول کردم و آمدم اینجا. رنگم چنان پریده بود که آن مرد هم فهمید حسابی ترسیده‌ام و گفت: من راننده کامیون هستم و تازه از راه رسیدم. برای همین ظاهرم بهم ریخته است.» درباره برخورد مسافران هم می‌گوید: «بعضی‌ها خیلی خوب برخورد می‌کنند و بعضی دیگر انگار از تعجب می‌خواهند شاخ در بیارند. مسافران من معمولا آقایون هستند، با این‌که خودم ترجیح می‌دهم بیشتر خانم‌ها را سوار کنم، ولی وقتی درخواست را قبول می‌کنم و مسافران آقا متوجه می‌شوند که من خانم هستم، از روی کنجکاوی هم که شده لغو نمی‌کنند. یک‌بار یکی‌شان آنقدر با تعجب حرف می‌زد که انگار آدم فضایی دیده. گفتم من دو سال و اندی است که در این خیابان‌هام. چطور تا به حال مرا ندیدین؟»

حرف آخر

از حمایت‌های همسرش با صدای شمرده حرف می‌زند. نمی‌خواهد حقی از او ضایع شود. می‌گوید: «در این سال‌هایی که همسرم خانه‌نشین شده، خیلی هوایم را دارد. اغلب کار‌های خانه را انجام می‌دهد و مدام می‌گوید می‌دانم حسابی خسته می‌شوی!» با بهبود نسبی حال همسرش در چند ماه اخیر قرار شده ایشان هم عضو اسنپ شوند و با استفاده از امکان فعالیت دو نفر با یک پلاک، گاهی سفر‌های داخلی پرند را انجام دهند و کمک‌خرج خانه باشند. بچه‌ها و اعضای خانواده‌اش هیچ‌گاه برخورد ناشایستی با او نکرده‌اند. پسرش که در کار تعمیر ماشین است، یک‌بار ماشین خانمی را درست کرده که او هم راننده اسنپ بوده. می‌گوید: «پسرم وقتی فهمیده آن خانم هم راننده اسنپ است، با افتخار به او گفته شما هم شبیه مادر من هستید!» اگر قرار باشد یک‌بار دیگر شغلش را انتخاب کند، باز گزینه‌اش کاری است که نخواهد در آن به کسی جواب پس بدهد و بتواند مدیر خودش باشد.

می‌گوید: «به خانم‌های جویای کار بار‌ها گفته‌ام شما که رانندگی بلدید و ماشین هم دارید، بروید اسنپ کار کنید. خیلی بهتر از این است که کارگر خانه مردم شوید.» با خنده ادامه می‌دهد: «البته من به خاطر این‌که همسرم به واسطه تصادف ویلچرنشین شد و پلاک ژ. گرفتیم، معاف از کمیسیون هستم. یک‌بار مسافرم خانم وکیلی بود و قواعد اسنپ را می‌دانست. گفت: برگ برنده دست شماست که کمیسیون نمی‌دهید. گفتم بله! خیلی خوب است، ولی کاش همسرم از کار افتاده نمی‌شد که کلا کار نمی‌کردم. گفت: چقدر خسته‌اید از کار... گفتم خیلی زیاد.» دوباره می‌خندد و صدای خنده‌اش فضا را پُر می‌کند.

bato-adv
مجله خواندنی ها