در دهه شصت و هفتاد هرکس میخواست عروسی بگیرد، صفر تا صد ماجرا را به خانواده صدیقه میسپرد و آنها خیلی آبرومند و مجلسی، مراسم عروسیاش را برگزار میکردند.
روزنامه اعتماد نوشت: هیچوقت کسی پشت سرش نمیگفت «صدیقهخانم» یا حتی «صدیقه»؛ همیشه اسم مستعارش همراهش بود: «تُرشو». صدیقه ترشو، یک ترکیب کامل و بینقص بود که هیچکس نمیداند از کی اسم او شد. اسم اصلیاش واقعا از همان روز اول صدیقه بود ولی لقب «ترشو» جزء جداییناپذیر اسمش شده بود که خودش هم خبر داشت و اصلا هم بدش نمیآمد، مشکلی با این لقب نداشت. با این وجود دیگران رعایت میکردند و جلوی رویش نمیگفتند. ترشو از آنجا میآمد که کار صدیقه معرفی و شناساندن دختران دمبخت و گاه ترشیده به مردانی بود که خودشان یا خانوادهشان به صدیقه مراجعه کرده بودند و تقاضای معرفی یک دختر را برای ازدواج داده بودند.
این ماجراها مربوط به دهه شصت و هفتاد است؛ سالهایی که اوج هنرنمایی صدیقه بود. خودش میگفت دویست و بیست و شش زوج را به خانه بخت فرستاده که پربیراه هم نمیگفت؛ آن سالها نصف ازدواجهای شهر از کانال معرفیهای صدیقه میگذشت. سیستم صدیقه هم به قول امروزیاش کاملا سیستماتیک بود؛ کافی بود پسر جوانی مشخصات همسر آیندهای را که میخواهد داشته باشد به صدیقه بدهد، در کمتر از یک دقیقه از میان تمامی گزینههای موجود در حافظهاش، برایش ردیف میکرد که مثلا شش نفر را همین الآن میتواند معرفی کند که دونفرشان شرایط داماد آیندهشان را گفتهاند و به شرایط پسر نمیخورد و میتواند از چهار گزینه باقیمانده وقت بگیرد که پسر دست خانوادهاش را بگیرد و به خواستگاری برود. حضور صدیقه در مراسم خواستگاری اختیاری بود و اگر طرفین تقاضا میکردند، میآمد و حرفها را میزد و کارها را بدون مقدمهچینیهای بیحاصل پیش میبرد. چه میآمد و چه نمیآمد، وقتی طرفهای ازدواج توافق میکردند، شیرینی صدیقه را میدادند و میرفتند دنبال برنامهها و کارهای مراسم عروسی.
موضوع ترشو شدنِ صدیقه از ازدواجهای فامیلی خودشان شروع شد، وقتی برای پسرهای خودش دنبال زن میگشت، این خلاء را حس کرد که باید یکنفر وسط بیاید و این دختر و پسرها را به هم معرفی کند. برای همه دخترها و پسرهایش همسرهای خوبی پیدا کرد و باعث چند وصلتِ منجر به خیر دیگر هم در اقوام و دوستان شد. کمکم نامش سر زبانها افتاد و بقیه هم خبردار شدند که اگر بهدنبال زن خوبی برای پسرشان یا مرد خوبی برای دخترشان میگردند باید به صدیقه مراجعه کنند.
اوایل برای راه انداختن کار خلقالله، مجانی کار میکرد اما همین که تعداد مراجعهها زیاد شد، مبلغی هم به عنوان شیرینی چاشنی کارش کرد که همه با رضا و رغبت میدادند. کمکم تبحر اصلی صدیقه در پیدا کردن شوهر برای دخترهای ترشیده زبانزد شد و همانوقتها بود که معلوم نشد کدام شیرپاکخوردهای این تُرشو را به تهِ اسم او چسباند که تا آخر عمر به اسمش اضافه شد.
در این میان، کمکم راهکارهای جدیدی هم کشف شد؛ مثلا خانواده دختری که میخواستند پسر موردنظرشان به خواستگاری دخترشان بیاید، صدیقه را واسطه میکردند و از او میخواستند -طوری که خودش بلد بود- با پسر مورد نظر صحبت کند و بهترین گزینه را برای ازدواج دختر آن خانواده معرفی کند. برای صدیقه هم فرقی نداشت، میرفت با لطایفالحیلی موضوع را به گوش پسر میرساند. خودش هم میدانست که در این موارد شیرینی بهتر و سنگینتری از این ازدواج به او میرسید.
ازدواجهایی که صدیقه بانیشان بود گارانتی و خدمات پس از فروش هم داشت؛ اگر بعد از چند سال کار طرفین ازدواج به دعوا میرسید، خودِ صدیقه میداندار میشد و به همان خوبیِ روز خواستگاری، ماجرا را رفع و رجوع میکرد و دوباره سر خانه و زندگی میفرستادشان. موارد ناموفق کارنامه صدیقه هم آنقدر انگشتشمار بود که باعث نمیشد خللی در کار او ایجاد شود و از حجم مراجعهها به او کم نمیشد.
فعالیتهای شدید و موفق صدیقه، بچههایش را به فکر انداخت که در این ماجرا شریک باشند و آنها هم بخشی از کارها را برعهده بگیرند. منصوره مزون لباس عروس و کرایه سفره عقد زد، شاهین گلفروشی باز کرد، جمیله رفت دوره دید و آرایشگاه زنانه باز کرد، حسن عکاس و فیلمبردار مجالس شد، سیروس یک اُرگ یاماها خرید و خواننده عروسیها شد، جواد لباسفروشی مردانه زد و رفت توی کار کتشلوار، ابراهیم هم مغازه ظروف کرایهای باز کرد. در دهه شصت و هفتاد هرکس میخواست عروسی بگیرد، صفر تا صد ماجرا را به خانواده صدیقه میسپرد و آنها خیلی آبرومند و مجلسی، مراسم عروسیاش را برگزار میکردند.
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه صدیقه دچار آلزایمر شد. در همه این سالها، صدیقه رکن اصلی این تجارت فامیلی بود. همه اطلاعات و مشخصات افراد هم در ذهنش طبقهبندی و پوشهبندی بود. هربار بچههایش میگفتند بیا بگو تا مشخصات این آدمها را در دفتری بنویسیم و پوشهبندیشان کنیم زیر بار نمیرفت و میگفت اسم و آبروی ناموس مردم را که نمیشود روی کاغذ نوشت، اگر دزد آمد و برد و کپی گرفت و توی شهر پخش کرد چه میشود؟ آبروی شصتسالهام میرود. هیچوقت زیر بار نرفت. همیشه همه اطلاعات در ذهن خودش بود.
آلزایمر گرفتن صدیقه شروع بدبیاریهای این تجارت خانوادگی بود. همه مشکل هم از آلزایمر نبود، سبک ازدواجها داشت عوض میشد. ابراهیم اولین کسی بود که مغازهاش را بست؛ دیگر کسی ظرف کرایه نمیکرد. کار و بار جمیله هم کمرونق شد، عروسهای جدید مدلهای دمده او را نمیپسندیدند. حسن هم مینالید که در عکاسی و فیلمبرداری دست زیاد شده و با فتوشاپ کارهایی میکنند که او سر درنمیآورد و باید کارش را عوض کند. منصوره و شاهین ناراضی نبودند اما درآمدشان کم شده بود. روزهایی که مادرشان سرپا بود، مشتریهای بهتری سراغشان میآمدند. از آن تجارت موفق فقط جواد و سیروس خودشان را بهروز کردند؛ جواد کتشلوارهای مدل جدید میآورد و سیروس حسابی اسم درکردهبود و برای اجرایش در عروسیها سر و دست میشکستند.
صدیقه که رفت، بچههایش نشستند و فکر کردند باید دوباره نام مادرشان را زنده کنند و کسبوکار خانوادگیشان را احیا کنند. دنیا و آدمها تغییر کردهاند و رقابت سخت شده است. تنها راهی که میشود در این کار موفق بود، اجرای کنترات مراسم عروسی است. آنها اولین سایت اینترنتی معرفی ازدواج و انجام مراسم عروسی را ثبت کردند و نامش را «ترشو داتکام» گذاشتند. بچههای صدیقه امیدوارند که این بهروزرسانی کاری، اوضاع همهشان را از اینرو به آنرو کند.