تصویر مبهمی از مادرش در ذهنش مانده بود. خیلی کوچک بود که او را از مادرش جدا کردند و ٧ سال تمام با پدر و خواهر ناتنیاش آواره و سرگردان بود. در تمام این سالها دلش پیش مادرش بود. با اینکه هر چه بزرگتر میشد، یاد و تصویر مادرش از ذهنش فاصله میگرفت، باز هم آرزو داشت فقط یک بار مادر را در آغوش بگیرد؛ تا اینکه بالاخره مامور کلانتری ٢٠٨ ترمینال جنوب به این دوری ٧ ساله پایان داد.
به گزارش شهروند، علی و مادرش همدیگر را پیدا کردند، دوری به سر رسید و این مادر و پسر صبح دیروز زندگی تازهای را در کنار هم آغاز کردند. علی بعد از چندین سال دوری، سرنوشتش اینبار جور دیگری رقم خورد و رفت تا با مادری که همیشه یاد او را در دلش زنده نگه داشته بود، زندگی تازهای را شروع کند. مادر و پسری که صبح دیروز در ترمینال جنوب تهران شادترین لحظه زندگیشان را ثبت کردند و همدیگر را در آغوش گرفتند.
با اعلام این خبر از سوی سرهنگ دوستعلی جلیلیان، سر کلانتر هفتم پلیس پیشگیری پایتخت، توانست با مادر و این پسر و پلیس زنی که نجاتبخش بود، صحبت کند. مادر علی که از صدایش هم شوق و خوشحالی نمایان است، ماجرای این ٧ سال دوری را روایت کرد:
دقیقا چه زمانی از پسرتان دور شدید؟
٧ سال پیش بود؛ سه روز مانده به تمامشدن تعطیلات عید نوروز پسرم را از دست دادم و دیگر او را ندیدم.
چه شد که از او جدا شدید؟
شوهرم این کار را کرد. او کلاهبرداری کرده بود و من نمیدانستم. شب عید بود که برای سفر از نیشابور به تهران آمدیم. همانجا اعتراف کرد و به من گفت که به خاطر کلاهبرداری دیگر نمیتواند به نیشابور برگردد؛ شوکه شدم. از آنجا که قبل از آن هم خیلی از این شهر به آن شهر میرفتیم و مرا مجبور میکرد در شهرهای مختلف زندگی کنم، اینبار در مقابلش ایستادم و گفتم من در تهران نمیمانم. از آوارگی خسته شدم. نمیتوانم با یک کلاهبردار زندگی کنم. گفتم بچهام را برمیدارم و به نیشابور میروم. گفت: حق نداری پسرم را با خودت ببری. آن زمان علی دو سال و نیمه بود. هر کاری کردم، اجازه نداد پسرم را با خودم ببرم. من هم با خودم گفتم شوهرم نمیتواند حتی یک روز هم از پس نگهداری علی بر بیاید. برای همین اگر بروم او هم خیلی زود پیش من برمیگردد به همین دلیل خودم به نیشابور برگشتم، ولی از فردای همان روز دیگر نه علی را دیدم و نه شوهرم را؛ گوشیاش را خاموش کرد و دیگر هیچوقت آنها را پیدا نکردم.
شوهرت چطور کلاهبرداری میکرد؟
خودروهای مختلف را به چند نفر میفروخت و مرتب هم محل زندگیمان را تغییر میداد.
شما علت اینجا بهجاییها را نمیپرسیدید؟
میگفت: به خاطر کارم مجبورم به شهرهای مختلف بروم. وقتی بیشتر پرسوجو میکردم، میگفت: تو در کارهای من دخالت نکن.
در این مدت ٧ سال چطور نتوانستید که پسرتان را پیدا کنید؟
شوهرم گوشیاش را خاموش کرد؛ مثل همیشه جا و مکان درستوحسابی هم نداشت. هر چه التماس فامیلها و بستگانش را میکردم، فایدهای نداشت؛ هیچکس جایش را به من نمیگفت. همه میگفتند خبری از شوهرم ندارند. خدا میداند در این مدت چقدر تلاش کردم، ولی فایدهای نداشت.
چطور پسرتان را پیدا کردید؟
چهارشنبه ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. خانمی پشت خط بود، گفت: از کلانتری ترمینال جنوب در تهران تماس میگیرد. اسم و فامیلم را گفت و از من پرسید آیا علی را میشناسم. با هیجان گفتم بله مادرش هستم. وقتی گفت که پسرم پیش او است و من باید او را پیش خودم بیاورم از خوشحالی نزدیک بود بیهوش شوم. آن پلیس زن بهترین خبر دنیا را به من داد و وقتی فهمیدم چطور برای پیداکردن من تلاش کرده است، واقعا دوست داشتم که دستش را ببوسم. بلافاصله به تهران رفتم و پسرم را دیدم.
وقتی پسرتان را دیدید، چه احساسی داشتید؟
بزرگ شده بود؛ اما صورتش همان صورت بچگیهایش بود؛ حالا دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواهم.
فقط همین یک فرزند را دارید؟
نه من زمانی که با شوهرم ازدواج کردم، یک دختر داشتم که الان ٢٠ ساله است. اتفاقا شوهرم هم یک دختر داشت که الان ١٦ ساله است.
از هیچ تلاشی برای پیدا کردن مادر دریغ نکردم
تمام تلاشش را برای پیداکردن مادر علی کرد؛ پسر ٩ سالهای که به همراه خواهر نوجوانش در ترمینال جنوب سرگردان شده بودند. سروان بوداغی از کلانتری ٢٠٨ ترمینال جنوب و سرکلانتری هفتم پلیس پایتخت، پلیس زنی بود که بعد از دیدن علی و خواهر ناتنیاش به هر دری زد تا آنها را به مادرشان برساند. مادر علی را پیدا کرد، ولی هنوز خبری از خانواده دختر ١٦ ساله ندارد. دو خواهر و برادری که بعد از دستگیرشدن پدرشان، در شیراز آواره و سرگردان شدند و هر دو با یک اتوبوس راهی سرنوشتی متفاوت در تهران شدند. سروان بوداغی ماجرای این پرونده را برای «شهروند» روایت کرد:
چه شد که با علی و خواهرش آشنا شدید؟
این پسر ٩ ساله و دختر ١٦ ساله هر دو در ترمینال جنوب بودند. اول مرداد ماه ساعت ٦ صبح بود که این دو نفر به کلانتری ترمینال جنوب آمدند. گفتند پدرشان دستگیر شده و خودشان هم کسی را ندارند که نزدش بروند. از هر دو پرسیدم مادرتان کجاست؟ هیچکدام از مادرشان خبر نداشتند. علی میگفت که سالهاست از مادرش دور است و با پدرش زندگی میکند، دختر ١٦ ساله هم همینطور. آنجا بود که تصمیم گرفتم مادر هر دو را پیدا کنم.
چطور مادر علی را پیدا کردید؟
در ابتدا با آنها کمی صحبت کردم، حال روحی خوبی نداشتند و میگفتند در این مدت همیشه یا در خودرو و یا در خانههای اجارهای مختلف زندگی میکردند. علی بیشتر مشتاق بود تا مادرش را ببیند به مادربزرگشان زنگ زدم، ولی او گفت: مشکلات فراوانی دارد و نمیتواند بچهها را پیش خودش ببرد. با امتناع مادربزرگ از پذیرش نوهاش، پسر نوجوان و خواهرش به بهزیستی تحویل داده شدند و همزمان پرونده تشکیلشده برای این فرد به دایره مددکاری کلانتری ترمینال جنوب ارجاع شد. به هر طریقی بود کسی را پیدا کردم که مادر علی را میشناخت، اما قرار شد نامش فاش نشود. او بود که مرا راهنمایی کرد و درنهایت مادر علی را پیدا کردم. وقتی تماس گرفتم خیلی خوشحال شد. در همین راستا صبح دیروز این پسر از بهزیستی ترخیص و پس از ٧ سال دوری اجباری به مادرش تحویل داده شد.
وضعیت خواهر علی چطور است؟
او همچنان در بهزیستی است؛ اصلا مادرش را نمیشناسد و احساسی هم به او ندارد، ولی بدش نمیآید که مادرش را پیدا کند. دارم تلاش میکنم تا مادر او را هم پیدا کنم. امیدوارم این دختر هم بهزودی به مادرش برسد.
میترسم دوباره مرا از مادرم جدا کنند
علی پسرک ٩ ساله که حالا مرتب میخندد، دوست ندارد لحظهای از مادرش جدا شود. او درباره سالهای دور از مادرش به «شهروند» میگوید: «در این سالها با پدرم زندگی میکردیم. من و خواهر ناتنیام. گاهی اوقات روزها و شبها در خودرو زندگی میکردیم. پدرم یک جا نمیماند. گاهی وقتها برای یک ماه یا دو ماه خانهای مبله اجاره میکرد و ما آنجا میماندیم. در این مدت نه مدرسه میرفتیم و نه کسی را میدیدیم. من تصویر مبهمی از مادرم در ذهنم مانده بود، ولی خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. تا اینکه دو سه هفته قبل از اینکه به تهران بیاییم، پدرم دستگیر شد. آن زمان شیراز در یک خانه اجارهای بودیم. دو سه هفته با ١٠٠هزار تومان پول به همراه خواهرم زندگی کردیم. ولی تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم تا شاید بتوانیم پیش یکی از بستگانمان برویم. به سراغ دوست پدرم رفتیم. او برایمان بلیت خرید و ما با اتوبوس به تهران آمدیم. در ترمینال جنوب بود که یک مامور مرد ما را دید. ما به کلانتری رفتیم. یک پلیس زن به سراغمان آمد. خیلی مهربان بود و سعی کرد کمکمان کند. من گفتم که دوست دارم مادرم را ببینم. او هم مادرم را پیدا کرد. وقتی گفت: مادرت پیدا شده، باور نمیکردم. بالاخره او را دیدم و حالا هم خیلی خوشحالم. دلم نمیخواهد لحظهای از مادرم جدا شوم. مرتب میترسم که دوباره مرا از او جدا کنند. دوست دارم تا آخر عمر در کنار مادرم بمانم. البته دلم برای خواهر ناتنیام هم تنگ میشود و دوست دارم او را هم ببینم. امیدوارم او هم به مادرش برسد.»