عصر تفوّق ایالات متحده یک دورهٔ کوتاه سرمستیآور بود که ابتدا و انتهایش از جنس فروپاشی بود.
فرید زکریا، ژورنالیست و کارشناس سیاست خارجی آمریکاست که او را بیشتر بهواسطهٔ نظراتش در دفاع از لیبرال دموکراسی و آزادی میشناسند. او هر هفته برنامهٔ تلویزیونی پربینندهای در شبکهٔ سی. ان. ان اجرا میکند و بهطور مستمر برای واشنگتن پست، تایم و بسیاری از مطبوعات دیگر مینویسد. زکریا در جدیدترین یادداشتش، همچون تحلیلگرانی از طیفهای گوناگون، معتقد است ایالات متحده هر روز بیشتر از جایگاه سابقش در نظام بینالمللی فاصله میگیرد و میپرسد: با افول قدرت آمریکا، آیا شاهد زوال امپراطوری ایدههایش هم خواهیم بود؟
جایی حوالی دو سال گذشته، هژمونی آمریکایی جان باخت. عصر تفوّق ایالات متحده یک دورهٔ کوتاه سرمستیآور بود، سه دهه که هر دو وهلهٔ ابتدا و انتهایش از جنس فروپاشی بود. این عصر در میانهٔ سقوط دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ آغاز شد. پایانش، یا به عبارت دقیقتر آغاز پایانش، هم سقوط عراق در سال ۲۰۰۳ و تحولات پس از آن بود. اما آیا مرگ جایگاه خارقالعادهٔ ایالات متحده نتیجهٔ عوامل بیرونی بود، یا واشنگتن با عادات و رفتارهای بدش آن را شتاب بخشید؟ مورخّان تا سالهای سال دربارهٔ این پرسش بحث خواهند کرد. ولی در این مرحله، فرصت کافی و زاویهدید مناسبی داریم تا چند برداشت ابتدایی مطرح کنیم.
مثل هر مرگ دیگر، چند عامل در این قضیه دخیل بودند. قوای ساختاری عمیقی در نظام بینالملل سرسختانه علیه هر ملتی در کار بودند که چنین قدرتی تلانبار میکرد. ولی در مورد آمریکا، جای تعجب است که واشنگتن در آن جایگاه بیسابقهاش، چقدر در ادارۀ هژمونی خویش سوءمدیریت داشت و از قدرتش سوءاستفاده کرد چنانکه متحدانش را از دست داد و دشمنانش را جسورتر ساخت؛ و اکنون در دورۀ زمامداری ترامپ، ایالات متحده گویا علاقه یا حتی ایمانش را به آن ایدهها و مقاصدی از دست داده است که ۷۵ سال به حضورش در عرصهٔ بینالمللی جان میبخشیدند.
تولد یک ستاره
هژمونی ایالات متحده در دورهٔ پس از جنگ سرد، از ایام امپراطوری روم بدین سو بینظیر بود. مؤلفان مشتاقاند که تاریخ طلوع «قرن آمریکایی» را سال ۱۹۴۵ بدانند، یعنی کمی پس از آنکه هنری لوسِ ناشر این تعبیر را ابداع کرد. ولی دورهٔ پس از جنگ جهانی دوم بهواقع متفاوت از دورهٔ پس از ۱۹۸۹ بود. حتی پس از ۱۹۴۵ هم فرانسه و انگلستان در نواحی گستردهای از دنیا هنوز شکل امپراطوریهای خود را حفظ کرده بودند و لذا نفوذ عمیقی داشتند. کمی بعد، اتحاد جماهیر شوروی در قامت یک ابرقدرت رقیب پدیدار شد که نفوذ واشنگتن را در چهارگوشهٔ سیاره به چالش میکشید. یادتان باشد که تعبیر «جهان سوم» به سه پاره شدن دنیا دلالت میکرد: جهان اول یعنی ایالات متحده و اروپای غربی، و جهان دوم یعنی کشورهای کمونیست. جهان سوم یعنی مابقی نقاط، یعنی هرجا که کشوری میان ایالات متحده و شوروی مردّد بود. آن قرن در نظر عموم مردم دنیا، از لهستان گرفته تا چین، چندان آمریکایی نبود.
تفوّق ایالات متحده در دورهٔ پس از جنگ سرد، ابتدائاً چندان آشکار نبود. چنانکه در سال ۲۰۰۲ در نیویورکر نوشتم، این نکته به چشم اکثر طرفهای درگیر ماجرا نمیآمد. در سال ۱۹۹۰، نخستوزیر بریتانیا مارگارت تاچر میگفت: دنیا به سه حوزهٔ سیاسی تحت سلطهٔ دلار، سپس یِن و مارک آلمان تقسیم میشود. هنری کیسینجر در کتاب دیپلماسی (۱۹۹۴) طلیعهٔ یک عصر چندقطبی جدید را پیشبینی کرد. در ایالات متحده هم کمتر کسی بر طبل فتح میکوبید. کارزار انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۹۹۲ آکنده از حس ضعف و فرسودگی بود. پُل سانگاس که امیدوار بود نامزد دموکراتها شود بارها گفت: «جنگ سرد تمام شد؛ ژاپن و آلمان پیروز شدند». تعبیر «قرن اقیانوسیه» هم سر زبان آسیاییها افتاده بود.
این تحلیل یک استثناء هم داشت: مقالهای در اوراق این مجله به قلم تحلیلگر محافظهکار چارلز کروتامر که گویی از آینده خبر میداد. مقالهٔ «بُرهۀ تکقطبی» در سال ۱۹۹۰ منتشر شد. ولی چنانکه در عنوانش میشود دید، حتی همین نگاه فاتحانه هم گسترهٔ محدودی داشت. کروتامر پذیرفت که «بُرههٔ تکقطبی کوتاه خواهد بود»، و در ستونی که برای واشنگتن پست نوشت پیشبینی کرد که ظرف مدتی کوتاه آلمان و ژاپن (دو «ابرقدرت منطقهای» نوظهور) سیاستهای خارجی خود را مستقل از ایالات متحده پی خواهند گرفت.
سیاستگذاران به استقبال افول تکقطبیگری رفتند که به گمانشان قریبالوقوع بود. در سال ۱۹۹۱ که جنگهای بالکان آغاز شد، ژاک پُس (رییس شورای اتحادیهٔ اروپا) اعلام کرد: «دوران اروپا رسیده است» و توضیح داد: «اگر اروپاییان فقط قادر به حل یک مسأله باشند، مسألهٔ یوگسلاوی است. یوگسلاوی یک کشور اروپایی است و به عهدهٔ آمریکایی نیست». ولی روشن شد که فقط ایالات متحده ترکیب قدرت و نفوذ لازم را داشت تا مداخلهٔ مؤثری کند و بحران را فیصله دهد.
به همین منوال، رو به پایان دههٔ ۱۹۹۰ که میرویم، در ایامی که یک سلسله وحشتزدگی اقتصادی موجب شد اقتصادهای آسیای شرقی فرو بپاشند، فقط ایالات متحده میتوانست نظام مالی بینالمللی را تثبیت کند. آمریکا یک طرح نجات مالی ۱۲۰ میلیارد دلاری بینالمللی تدارک دید تا به یاری کشورهایی برود که بیشترین ضربه را خورده بودند، و بدینترتیب بحران حل و فصل شد. مجلهٔ تایم سه آمریکایی، رابرت روبین (وزیر خزانهداری) و الان گرینسپن (رییس فدرالرزرو) و لورنس سامرز (معاون وزیر خزانهداری) را با این تیتر روی جلد خود کار کرد: «کمیتهٔ نجات دنیا».
آغازی بر یک پایان
هژمونی آمریکا در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ رشد میکرد، ولی به چشم کسی نمیآمد. به همین منوال در اواخر دههٔ ۱۹۹۰ هم قوایی رشد میکردند که تیشه به ریشهٔ آن هژمونی میزدند، در حالی که مردم از ایالات متحده بهعنوان «ملت ضروری» و «یگانه ابرقدرت دنیا» یاد میکردند. بیش و پیش از همه، چین داشت اوج میگرفت. اکنون با نگاهی به گذشته ساده میتوان گفت: پکن میرفت که یگانه رقیب جدی واشنگتن شود، ولی این امر رُبع قرن پیش هویدا نبود. رشد سریع چین از دههٔ ۱۹۸۰ آغاز شد، اما آن زمان بهاصطلاح از ته چاه بیرون میآمد. کمتر کشوری بوده است که بتواند آن فرآیند را بیش از چند دهه ادامه بدهد. مخلوط عجیب و غریب سرمایهداری و لنینیسم در چین شکننده به نظر میآمد، که قیام میدان تیانآنمن هم شاهدی بر آن بود.
اما اوجگیری چین دوام یافت، و آن کشور به یک قدرت جدید در نقشه تبدیل شد که توان و جاهطلبی کافی داشت تا رقیب ایالات متحده گردد. روسیه هم به نوبهٔ خود از یک کشور ضعیف و خَموش در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ گذشت تا یک قدرت انتقامجو شود، مُزاحمی با توانایی و شیّادی کافی که معادلات را به هم بزند. با حضور دو بازیگر مهم جهانی خارج از سیستم بینالمللی دستساز ایالات متحده، دنیا به فاز پساآمریکایی وارد شده بود. امروز ایالات متحده کماکان قدرتمندترین کشور این سیاره است، اما در دنیایی از قدرتهای جهانی و منطقهای که توان مقابله دارند و مکرر هم مقابله میکنند.
حملات یازده سپتامبر و اوجگیری تروریسم اسلامی، سکهای بود که در افول هژمونی ایالات متحده دو رو داشت. این حملات در ابتدا گویا واشنگتن را مصمّم و قدرتش را بسیج کردند. در سال ۲۰۰۱، ایالات متحده که حجم اقتصادش بیش از مجموع پنج کشور بعدی بود، تصمیم گرفت بودجهٔ دفاعی سالانهٔ خود را پنجاه میلیارد دلار افزایش دهد، که این رقم بیش از کل بودجهٔ دفاعی سالانهٔ انگلستان بود. واشنگتن هنگام مداخله در افغانستان توانست حمایتی مهیب (از جمله از طرف روسیه) جلب کند. دو سال بعد و علیرغم مخالفتهای بسیار، واشنگتن باز هم توانست یک ائتلاف بزرگ بینالمللی برای هجوم به عراق درست کند. سالهای آغازین این قرن حدّ اعلای امپراطوری آمریکا بود: واشنگتن میکوشید ملتهای کاملاً غریبهای (افغانستان و عراق) را از نو بسازد که هزاران کیلومتر دورتر بودند، و مابقی دنیا از سر اکراه تن میداد یا علناً مخالفت میکرد.
عراق مشخصاً یک نقطهٔ عطف شد. ایالات متحده علیرغم بدگمانیهایی که مابقی دنیا ابراز میکرد، وارد جنگی شد که میتوانست از آن بپرهیزد. سعی کرد امضاء سازمان ملل متحد را هم برای مأموریت خود بگیرد، اما وقتی دید که آن کار چقدر زحمت دارد، کلاً بیخیال سازمان شد. از دکترین پاول هم چشم پوشید: این ایدهٔ ژنرال کالین پاول، وقتی رییس ستاد کل نیروهای مسلح در جنگ خلیج بود، که میگفت: جنگ به شرطی میارزد که پای منافع ملی حیاتی در میان باشد و از پیروزی قطعی مطمئن باشیم. دولت بوش اصرار داشت که با تعداد کمی نیرو و تدبیر میتوان بر چالش اشغال عراق فائق شد. گفته میشد که عراق خرجش را میدهد؛ و همینکه پای واشنگتن به بغداد رسید، تصمیم گرفت دولت عراق را نابود کند، ارتشش را منحل و نظام اداریاش را تصفیه کند، که منجر به آشوب شد و هیزمی بر آتش ناآرامی ریخت. این خطاها تک به تک قابل حل بودند، اما در کنار هم موجب شدند که عراق یک شکست مفتضحانهٔ پرهزینه شود.
پس از یازده سپتامبر، واشنگتن تصمیمات مهم با پیامدهای دامنهداری گرفت که همچنان دست از سرش برنداشتهاند، ولی همهٔ این تصمیمات عجولانه و از سر ترس بودند. خود را در خطر مهلکی میدید که باید هرچه میتواند برای دفاع از خود بکند: از هجوم به عراق تا خرج مبالغ بیحساب برای امنیت میهنی تا بهکارگیری شکنجه. آمریکا از دید مابقی دنیا با همان تروریسمی دستوپنجه نرم میکرد که آنها سالها با آن زیسته بودند، اما مثل شیر زخمی به هر سو پنجه میانداخت تا اتحادها و هنجارهای بینالمللی را تکهپاره کند. تعداد توافقنامههای بینالمللی که دولت بوش پسر در دو سال اول کار خود از آنها کنار کشید، در طول تاریخ آمریکا بیسابقه بود. (صدالبته که ترامپ در دورهٔ ریاستجمهوریاش این رکورد را شکسته است). رفتار آمریکا در خارج از سرزمین خود در دولت بوش، اقتدار اخلاقی و سیاسی ایالات متحده را خُرد و خاکشیر کرد چنانکه متحدان قدیمیاش مانند کانادا و فرانسه میدیدند با جوهره، وجه اخلاقی و سبک سیاستخارجی آمریکا تعارض دارند.
گل به خودی
خُب، چه چیزی هژمونی آمریکا را فرسود: اوج گرفتن هماوردان جدید یا زیادهروی امپریالیستی؟ مثل هر پدیدهٔ عظیم و غامض تاریخی، احتمالاً همهٔ این موارد در کار بودند. اوجگیری چین یکی از آن تغییرات شالودهساز در حیات بینالملل بود که قدرت بیرقیب هر که را هژمون بود، هرقدر هم در دیپلماسیاش کاربلد بود، میفرسود. ولی بازگشت روسیه، ماجرای پیچیدهتری بود. شاید یادمان برود، ولی در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ رهبران مسکو مصمّم بودند کشورشان دموکراسی لیبرال، ملت اروپایی و به نوعی متحد غرب شود. ادوارد شواردنادزه که در آخرین سالهای حیات شوروی وزیر خارجه بود، از جنگ ایالات متحده در بازهٔ ۹۱-۱۹۹۰ علیه عراق حمایت کرد؛ و پس از فروپاشی شوروی، آندری کوزیرف (اولین وزیر خارجهٔ روسیه) در مسلک لیبرال از شواردنادزه هم پرشورتر بود، و بینالمللگرا و حامی شدید حقوقبشر بود.
اینکه چه کسی روسیه را از دست داد، پرسشی است که باید در مقالهای دیگر به آن پرداخت. ولی شایان ذکر است که گرچه واشنگتن قدری جایگاه و احترام برای مسکو قائل شد (مثلاً «گروه هفت» را به «گروه هشت» کشور صنعتی بسط داد) ۱، هرگز دغدغههای امنیتی روسیه را جدی نگرفت. آمریکا مشغول توسعهٔ سریع و شدید ناتو شد. این فرآیند شاید برای کشورهایی مثل لهستان ضروری بود که در طول تاریخشان ناامن و در معرض تهدید مسکو بودهاند، اما نسنجیده ادامه یافت بیآنکه توجهی به حساسیتهای مسکو شود و اکنون حتی به مقدونیه هم بسط پیدا کرده است. امروزه رفتار تجاوزکارانهٔ رییسجمهور روسیه ولادیمیر پوتین هرگونه اقدامی علیه کشورش را موجّه جلوه میدهد، اما میارزد که بپرسیم: در بدو امر، کدام نیروها باعث اوج گرفتن پوتین و سیاستخارجیاش شدند؟ بیتردید اکثر آنها به داخل روسیه مربوطند، اما ایالات متحده هم اقداماتی اثرگذار داشته است که گویا اثرشان مخرّب بودهاند یعنی هیزمی بر آتش کینه و انتقامجویی در روسیه ریختهاند.
بزرگترین خطایی که ایالات متحده در بُرههٔ تکقطبیاش هم در قبال روسیه و هم به طور کلیتر مرتکب شد این بود که از «توجه کردن» دست کشید. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، آمریکاییها میخواستند به خانه برگردند، و البته برگشتند. در جریان جنگ سرد، ایالات متحده عمیقاً متوجه رویدادهای آمریکای مرکزی، آسیای جنوبشرقی، تنگهٔ تایوان و حتی آنگولا و نامیبیا بود. در میانهٔ دههٔ ۱۹۹۰، تمام توجهش را به دنیا از دست داد. مخابرههای دفاتر خارجی انبیسی از ۱۰۱۳ دقیقه در سال ۱۹۸۸ به ۳۲۷ دقیقه در ۱۹۹۶ کاهش یافت. (امروز سه شبکهٔ اصلی رویهمرفته تقریباً همان مقدار زمانی را به اخبار دفاتر خارجیشان اختصاص میدهند که هریک از شبکهها در سال ۱۹۸۸ اختصاص میداد). هر دوی کاخ سفید و کنگره در دورهٔ زمامداری بوش پدر هیچ میلی به تلاش بلندپروازانه برای دگرگونسازی روسیه نداشتند، یعنی هیچ علاقهای به راه انداختن یک نسخهٔ جدید از طرح مارشال یا ورود عمیق به مسائل آن کشور نداشتند. حتی در میانهٔ آن بحران اقتصادی خارجی که در زمان دولت کلینتون رُخ داد، سیاستگذاران آمریکایی باید سریع به صف شده و فیالبداهه تدبیری میاندیشیدند، چون میدانستند که کنگره هیچ منابعی برای نجات مکزیک یا تایلند یا اندونزی کنار نمیگذارد. آنها صدالبته توصیه میکردند، توصیههایی آنچنان که اجرایشان به کمک چندانی از سوی واشنگتن نیاز نداشت، اما نگرششان مثل کسی بود که دور از آتش ایستاده و آرزوی صحّت و عافیت میکند، نه نگرش ابرقدرتی که درگیر کار شود.
از همان خاتمهٔ جنگ جهانی اول، ایالات متحده میخواسته است که دنیا را دگرگون کند. در دههٔ ۱۹۹۰ این کار میسّرتر از همیشه به نظر میآمد. کشورهای سراسر سیارهٔ خاکی به سوی مسیر آمریکایی حرکت میکردند. جنگ خلیج گویا نقطهٔ عطف جدیدی برای نظم جهانگستر بود، از این نظر که: پی آن جنگ رفتند تا یک هنجار را حفظ کنند، دامنهاش محدود بود، قدرتهای بزرگ بر آن صحّه گذاشتند، و طبق قوانین بینالمللی مشروعیت داشت. ولی دقیقاً در ایام همین تحولات مثبت، ایالات متحده بیتوجه شد. سیاستگذاران ایالات متحده در دههٔ ۱۹۹۰ کماکان میخواستند دنیا را دگرگون کنند، اما نه با هزینهای گزاف. آنها منابع یا سرمایهٔ سیاسی آن را نداشتند که آستین بالا بزنند و مشغول کار شوند. از جمله به همین دلیل بود که توصیهٔ واشنگتن به کشورهای خارجی همیشه یک چیز بود: شوکدرمانی اقتصادی و دموکراسی فوری. هر نسخهٔ کُندتر یا پیچیدهتر، یا به تعبیر دیگر هر تدبیری شبیه شیوهای که خود غرب برای لیبرال کردن اقتصادش و دموکرات کردن سیاستش اجرا کرده بود، نامقبول بود. پیش از یازده سپتامبر، تاکتیک آمریکایی در مقابله با چالشها اساساً حمله از راه دور بود. رویکردهای دوقلوی «تحریم اقتصادی» و «حملات دقیق هوایی» هم از آن هم تاکتیک ناشی میشدند. الیوت کوهن، استاد علوم سیاسی، تعبیری دربارهٔ نیروی هوایی داشت که میشود اینجا از او وام گرفت؛ آن هم اینکه هر دوی آن رویکردها شبیه به عاشقی مدرناند: کامیابی بدون تعهد.
میل ایالات متحده به پول خرج کردن و بار به دوش گرفتن محدود بود، اما هرگز تأثیری روی شعارهایش نداشت. به همین دلیل، در مقالهای برای مجلهٔ نیویورک تایمز در سال ۱۹۹۸ نوشتم که سیاستخارجی ایالات متحده چنین تعریف میشد: «شعار دگرگونی میدهد، اما در عمل تطبیق میپذیرد»؛ و گفتم که نتیجهٔ ماجرا، «یک هژمونی توخالی» است. آن توخالی بودن هم تا کنون ادامه داشته است.
ضربهٔ نهایی
دولت ترامپ، سیاستخارجی ایالات متحده را از این هم توخالیتر کرده است. غریزههای ترامپ جکسونیاند۲، از این نظر که به دنیا بیتوجه است جز آنکه اعتقاد دارد اکثر کشورها از ایالات متحده سوءاستفاده میکنند. او یک ملیگرا است، یک حفاظتگرا، و یک پوپولیست، که مصمّم است «آمریکا مقدّم» بر همهچیز باشد. ولی صادقانه بگوییم: شایستهترین صفت برایش آن است که بگوییم میدان بازی را ترک کرده است. تحت زمامداری ترامپ، ایالات متحده از پیمان تجاری اقیانوس آرام، و به طور کلیتر از تعامل جدی با آسیا، کنار کشیده است. همچنین دارد خود را از قید مشارکت هفتادساله با اروپا رها میکند. در برخوردش با آمریکای لاتین هم یا دنبال سدّ کردن راه مهاجران بوده است، یا به دست آوردن رأیهای ایالت فلوریداد. حتی توانسته است کاناداییها را هم دلخور کند، که کم شاهکاری نیست؛ و سیاستگذاری خاورمیانه را به اسرائیل و عربستان سعودی سپرده است. بهجز چند استثناء که از میلهای ناگهانی او ناشی شدهاند، مثلاً شوقی که از سر خودشیفتگی دارد تا صلحی با کرهٔ شمالی رقم بزند بلکه جایزهٔ صلح نوبل ببرد، پررنگترین صفت دربارهٔ سیاستخارجی ترامپ یک کلمه است: غایب.
در ایامی که انگلستان ابرقدرت زمانهاش بود، چندین عامل ساختاری قدرتمند موجب فرسایش هژمونیاش شدند: اوج گرفتن آلمان، ایالات متحده، و اتحاد جماهیر شوروی. اما زیادهروی و گستاخی هم در از دست رفتن زمام امپراطوریاش دخیل بودند. در سال ۱۹۹۰ که یکچهارم جمعیت جهان تحت حکومت بریتانیا بودند، اکثر مستعمرههای بزرگ انگلستان صرفاً قدری خودمختاری محدود طلب میکردند، یا به تعبیر رایج آن ایام، «جایگاه حق مالکیت» یا «حکومت خانگی». اگر انگلستان این را به همهٔ مستعمرههایش اعطاء میکرد، خدا میداند که شاید حیات امپراطوریاش را چند دهه بیشتر میکرد. ولی چنین نکرد، چون بهجای وفق دادن خویش با منافع آن امپراطوری گستردهتر، بر منافع تنگنظرانه و خودخواهانهاش اصرار داشت.
این را میشود با ایالات متحده قیاس کرد. اگر آمریکا در پیگیری منافع و ایدههای گستردهتر و وسیعتر به صورتی یکنواختتر و منسجمتر عمل میکرد، میتوانست نفوذش را تا چند دهه (البته به شکلی متفاوت) تداوم بخشد. گویا بسط هژمونی لیبرال، یک قاعدهٔ ساده دارد: بیشتر لیبرال و کمتر هژمونیک باش. اما ایالات متحده چه بسیار و چه آشکار در پی منافع شخصی تنگنظرانهاش رفته است، چنانکه متحدانش را دلخور و دشمنانش را جسور کرده است. بر خلاف وضعی که انگلستان در پایان حکمرانی امپراطوریاش داشت، ایالات متحده نه ورشکسته است و نه قلمرو امپراطوریاش بیش از حد گسترده است. آمریکا کماکان بیرقیب در رتبهٔ قدرتمندترین کشور دنیا ایستاده است؛ و همچنان نفوذی مهیب، بیش از هر ملت دیگر، خواهد داشت. ولی دیگر نمیتواند به سیاق سه دههٔ گذشته، نظام بینالملل را تعریف کند و در آن دست بالا را داشته باشد.
پس آنچه میماند، ایدههای آمریکایی است. ایالات متحده یک هژمون منحصربفرد بوده است، از این جهت که نفوذش را بسط داد تا یک نظم جهانی جدید تأسیس کند، نظمی که رؤیایش در سر رییسجمهور وودرو ویلسون بود و رییسجمهور فرانکلین روزولت نقشهٔ کاملتری از آن ساخت و پرداخت. این همان دنیایی است که پس از سال ۱۹۴۵ نیمهکاره بود، همانی که گاهی «نظم لیبرال بینالملل» مینامند، که اتحاد جماهیر شوروی از آن کنار کشید تا قلمروی از آن خویش بسازد. ولی دنیای آزاد از دل جنگ سرد جان به در بُرد، و پس از یازده سپتامبر هم توسعه یافت چنانکه عمدهٔ زمین را در بر گرفت. طی ۷۵ سال گذشته، ایدههای زیربناییاش مایهٔ ثبات و رونق شدهاند. اکنون مسأله این است که با افول قدرت آمریکا، آیا آن نظام بینالمللی که تحتالحمایهٔ آمریکا بود (قوانین، هنجارها و ارزشها) جان سالم به در میبَرد؟ یا آمریکا شاهد و ناظر زوال امپراطوری ایدههایش هم خواهد بود؟
پینوشتها:
• این مطلب را فرید زکریا نوشته است و ابتدا در شمارهٔ جولای و اوت ۲۰۱۹ مجلهٔ فارین افرز با عنوان «The Self-Destruction of American Power» به انتشار رسیده است و سپس در تاریخ ۱۱ ژوئن ۲۰۱۹ با همین عنوان در وبسایت این مجله منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ با عنوان «فرید زکریا: آمریکا چطور قدرتش را به دست خود به باد داد؟» محمد معماریان ترجمه و منتشر کرده است.
•• فرید زکریا (Fareed Zakaria) نویسنده، کارشناس و ژونالیستی هندی-آمریکایی است. او برنامهٔ «فرید زکریا جی. پی. اس» را در شبکهٔ سی. ان. ان اجرا میکند و برای مطبوعات معتبری، چون نیوزویک، تایم و واشنگتن پست مینویسد. آخرین کتاب او در دفاع از تحصیلات لیبرال (In Defense of a. Liberal Education) سال ۲۰۱۵ منتشر شده است.
[۱]از سال ۲۰۱۴ عضویت روسیه در این گروه تعلیق شده و دوباره گروه هفت شده است [مترجم].
[۲]یک فلسفهٔ سیاسی رایج در قرن نوزدهم ایالات متحده که حق رأی را به اکثر مردان سفیدپوست بالای ۲۱ سال بسط داد و ساختاری جدید برای تعدای از نهادهای فدرال رقم زد [مترجم].
منبع: ترجمان