دو زن دوچرخهسوار سوئیسی یک شبانهروز در منطقه الموت قزوین گرفتار شدند که در نهایت روستاییان تاریکدره آنها را پیدا کردند.
روزنامه شهروند نوشت: این دو زن سوئیسی به همراه یک زن ایرانی - سوئیسی برای دوچرخهسواری به این منطقه رفته بودند که در راه مسیر خود را گم کرده و در برف و کولاک گرفتار شدند. یک روستایی مسیرهای حرکت این دو را در چندین کانال تلگرامی منطقه اطلاعرسانی کرد که همین مسأله باعث شد دو زن تبعه سوئیس از گرفتاری نجات پیدا کنند.
سه روز پیش بود که دو زن دوچرخهسوار سوئیسی به همراه یک ایرانی - سوئیسی در قالب یک تیم سه نفره از منطقه الموت قزوین وارد منطقه کلیشم در بخش عمارلوی شهرستان رودبار شدند. آنها برای دوچرخهسواری به این منطقه رفته بودند. تا این که روز یکشنبه دو زن سوئیسی از همراه خود جدا و به منطقه دیلمان عازم شدند. اما آنها در ارتفاعات بخش دیلمان از شهرستان سیاهکل در سرما و برف گرفتار شدند. بعد از این که از این دو زن خبری نشد، کمکم پیگیریها در این رابطه آغاز شد. مردم روستا دستبهدست هم دادند و جستوجوهای خود را آغاز کردند. از طرف دیگر فردی به نام حامد غلامی نیز که از ساکنان روستای کوهستانی اسطلخ کوه از توابع خورگام شهرستان رودبار بود، مسیرهای حرکت این دو را در چندین کانال تلگرامی منطقه اطلاعرسانی کرد. او نسبت به گم شدن و احتمال خطر برای این دو دوچرخهسوار سوئیسی هشدار داد و از روستاییان مسیر خواست در صورت پیدا کردن آنها به نجاتشان بشتابند.
از طرفی از روز دوشنبه امکان ارتباط موبایلی این دو با همراه خود به دلیل نداشتن خط قطع میشود و نداشتن تماس موبایلی موجب نگرانی همراهان آنها شده بود. تا این که صبح روز دوشنبه روستاییان تاریکدره آنها را پیدا میکنند. شب دوشنبه این دو میهمان آنها بودند و روز سهشنبه، آن منطقه را به سمت سیاهکل و لاهیجان ترک کردند.
این دو دوچرخهسوار، روستاهای کلیشم، قوشلانه، کرفچال، سیستانک، دنبالده، اسطلخ کوه، ناش و آسیابر را رکاب میزنند که در روستای تاریکدره که در ١٠ کیلومتری شهر دیلمان قرار دارد، گرفتار برف و بوران میشوند.
فیلپنیا و رایان ٢٠ ساله، ناآشنا با این منطقه کوهستانی در بارش برف و باران و سرمای شدید در راه و بیراهه گرفتار شده بودند و دوچرخهها در برف از حرکت باز میایستند، اما روستاییان تاریکدره آنها را پیدا میکنند و این دو زن را در خانههای گرم خود پناه و اسکان میدهند.
یکی از این دو دختر سوئیسی در رابطه با جزئیات این ماجرا گفت: «ما چندین سال است به کشورهای مختلف سفر کردهایم. آلمان، ویتنام، مراکش، روسیه و خیلی کشورهای دیگر. اما این نخستین بار بود که با دوچرخه به کشوری سفر کردهایم. چند روز پیش با هواپیما به ایران آمدیم. خیلی دوست داشتیم به ایران بیاییم، با اینکه اطرافیانمان همیشه رأی ما را میزدند و میگفتند به ایران نروید، اما ما عاشق ایران و خیام و حافظ بودیم. همیشه دوست داشتیم شهر این دو شاعر بزرگ را ببینیم. برای همین چند روز پیش به ایران رسیدیم. دوچرخهسواری را به همراه دوست ایرانیمان که در سوئیس زندگی میکند، از شهر شیراز شروع کردیم. رکاب زدیم تا اینکه به قزوین رسیدیم. در قزوین بود که از دوست ایرانیمان جدا شدیم. اولین بار بود که ایران میآمدیم، ما به همه کشورها رفته بودیم و از روی نقشه دقیقی که داشتیم هیچوقت گم نمیشدیم. این بار هم تصور کردیم با نقشهها میتوانیم مسیر را پیدا کنیم و تا دیلمان رفتیم، تا اینکه در روستای تاریکدره مسیر را گم کردیم و در برف و سرما گرفتار شدیم. البته جاده هم خاکی بود و به سختی میتوانستیم رکاب بزنیم. خیلی ترسیده بودیم و نمیدانستیم باید چه کار کنیم، تا اینکه خانواده آقای «علیرضا داخیم» را آنجا دیدیم. آنها از روستاییان مهربانی بودند که وقتی وضع ما را دیدند، به ما پناه دادند. یک شب در خانه آنها میهمان بودیم و خیلی به ما محبت کردند. تا اینکه صبح به بخشدار اطلاع دادند و ما را اسکان دادند. اصلاً تصور نمیکردیم ایران چنین شهرها و موقعیت جغرافیایی خوبی داشته باشد. میهماننوازی مردم هم قابل قیاس با کشورهای دیگر نیست. با اینکه گم شدیم، ولی تجربه خوبی بود و حتماً دوباره با خانوادههایمان به ایران برخواهیم گشت. ایران جزو کشورهای مورد علاقهمان شده است.»
علیرضا داخیم که به این دو دختر سوئیسی پناه داده بود، در این باره گفت: «خانوادهام آن روز صبح سر زمین کشاورزیشان بودند که این دو دختر را دیدند. آنها بشدت ترسیده بودند و داشتند یخ میزدند. ساعت ١٠ صبح بود که خانوادهام آنها را دیدند و وقتی وضعیتشان را دیدند، بلافاصله آنها را به خانه آوردند و پناه دادند. در روستای ما ٢٠ خانواده زندگی میکنند که پدر و مادر و برادر و خواهرهایم هم در این روستا هستند. این دو دختر که دچار سرمازدگی شده بودند را به خانه پدرمان بردیم، خانه ٨٠متری. در ابتدا بسیار ترسیده بودند، اما وقتی از آنان پذیرایی کردیم، به ما اعتماد کردند و توانستیم چند کلمهای دستوپا شکسته با آنها صحبت کنیم.»