اگنس کالارد؛ «مغزِ در حال استراحت» چه شکلی دارد؟ پاسخدادن به این پرسش برای ترسیم نقشۀ فعالیتهای ذهنی روی مناطق مختلف مغز ضروری است. اما در دهۀ ۱۹۹۰ وقتی پژوهشگران به افرادی آموزش دادند که به هیچچیز خاصی فکر نکنند، مغز آنان بهنحو خارقالعادهای یک الگوی قاعدهمند را روی دستگاههای اسکن مغزی نشان داد. جالب آنکه آنها در این لحظات داشتند از بخشهایی از مغزشان استفاده میکردند که در نخستیانِ غیرانسان رشدِ کمتری یافته است. به نظر میرسد که ازقضا وقتی هیچ اتفاقی نمیافتد، ما بهشکل پیچیدهتری شروع به اندیشیدن میکنیم، یعنی دربارۀ آنچه اتفاق نمیافتد میاندیشیم: خیالپردازی، راهبردسازی، یا حل مسائل فرضی.
به گزارش بوستون ریویو، این قبیل واقعیات -خُردهروایتهای تعجبآور در تاریخ علم- نقطۀ اتکای اصلی کتاب استیون جانسون با عنوان دوراندیش هستند. بهطور کلیتر، توجه جانسون بر انسان بهمثابۀ یک آفریدۀ سنجشگر۱ است، آفریدهای که -بهتعبیر دنیل کانمن- «اندیشۀ آهسته» را در انبان خود دارد. در این نوع اندیشیدن، انسان هم از آنچه در محیط پیرامونی دارد رخ میدهد فارغ است و هم از هدایت اعضای بدنش. جانسون به نقل از روانشناس معروف، مارتین سلیگمن، مینویسد: «مناسبتر این بود که انسان را حیوان دوراندیش۲مینامیدند، چون ما با درنظرگرفتن دورنماهایمان به موفقیت میرسیم».
مواجهۀ تاریخی -البته نه گاهشمارانۀ- کتاب با بهبودهای حاصلشده در سنجشگریِ انسان طی هشتاد سال گذشته، حول پیشرفتهای فناورانه میگردد: پیشبینی آبوهوا؛ ظهور آزمایشهای کنترلشدۀ تصادفی در داروشناسی (که تازه از ۱۹۴۸ آغاز شدند!)؛ نرمافزارهایی که شبیهسازیهای زیستمحیطی را ممکن میسازند؛ شکلهای متنوعِ محاسبات تخصصی، شبیهسازی، مدلسازی، و همکاری معکوس («گروهبندی سرخ»)۳ که در برنامهریزیهای نظامی مدرن وارد شدهاند (مانند حمله به مجتمع محل سکونت بنلادن). حالا مجموعه گزینههای بیشتری در اختیار داریم، پیامدهای بلندمدت را در نظر میگیریم، سطوح (عدم) قطعیت را دقیقتر تنظیم میکنیم، و عدم قطعیت را در برنامههایمان لحاظ میکنیم. این موجب میشود بتوانیم تصمیمهای نظامی بهتر، تصمیمهای دارویی بهتر، و تصمیمهای زیستمحیطی بهتر بگیریم.
درواقع، جانسون این نکته را بیان میکند که درنهایت دانش جدید ما زمینه را برای تصمیمسازی آماده کرده است: درگذشته، تنها عاملی که میتوانست از آسیبرساندن انسان به محیطزیست جلوگیری کند نداشتن فناوری لازم برای این کار بود؛ اکنون ما از فناوری مشخصاً با این هدف استفاده میکنیم که تأثیرات زیستمحیطی و بلندمدت اقداماتمان را تعدیل کنیم؛ بنابراین کتاب جانسون دراینباره خوشبین است که افزایش قدرت پیشبینی و تخصص فنی میتواند سازوکارهای سنجشگری را بهبود و تغییر شکل دهد.
برای نمونه، وقتی بحث به تصمیمهای گروهی میرسد، جانسون میگوید این پیشرفت به ما امکان داده تا با برخی از سوگیریها و محدودیتهای فردیمان مقابله کنیم، مثلاً بهپایانرساندن زودهنگام استدلالهایمان، اطمینان بیشازحد به پیشبینیهایمان، و تمرکزمان بر پیامدهای کوتاهمدت. به نظر میرسد ما بهمثابۀ فرد تلاش فکری زیادی میکنیم تا راهی که پیشاپیش میخواهیم برویم را توجیه کنیم نه اینکه بررسی کنیم از میان امکانهای متعدد کدام راه را باید انتخاب کنیم.
جانسون در جهت علاج این عادت که همیشه برای خودمان قصههای خوشایندی تعریف میکنیم از اینکه گزینۀ مطلوبمان چقدر خوب از آب درخواهد آمد، بر اهمیت تنوع در بیشینه کردن گسترۀ گزینهها تأکید میکند: او شواهدی نقل میکند که نشان میدهند گروههای سنجشگری که در آنها (از حیث جمعیتشناختی یا جز آن) تنوع بیشتری وجود دارد ظاهراً به گزینههای متنوع بیشتری میرسند، آن هم بهویژه اگر از هر فرد خواسته شود که نقش سنجشگرانۀ خود را بر اطلاعاتی متمرکز کند که فکر میکند فقط خودش به آنها دسترسی دارد، نه اینکه مجذوب دانش مشترک بین همه شود (جانسون به این نمیپردازد که سهولت در ایجاد گزینههای بیشتر فقط یک روی سکه است، و روی دیگر سکه دشواریهای احتمالی در رسیدن به یک نقشۀ نهایی همکارانه و هماهنگ است).
سبک توضیحِ جانسون اینطور است که با تعمیمِ درسهایی که از چند حکایت آموزنده میشود گرفت به این نتیجه میرسد که روندها چگونه باید باشند؛ این کار باعث شده که کتاب او واقعاً روان باشد، اما این مبنای محکمی برای مدعیات او که دربارۀ کل تاریخ هستند فراهم نمیآورد. اما واقعیت این است که کتاب او همانقدر که توصیهای است توصیفی هم هست، و همانقدر که به تصمیمسازی شخصی اختصاص دارد، به تصمیمسازی در سطح گروهی نیز پرداخته است. درواقع، این دو نکته به هم مربوطاند: جانسون امید دارد که تأمل دربارۀ میزان احترامی که برای تصمیمهای پزشکی، نظامی، و زیستمحیطی میگذاریم موجب شود هر یک از ما زندگیمان را در دوراهیهای مهم عمرمان - مانند ازدواج، شغل، نقلمکان، و فرزندآوری - طوری هدایت کنیم که سوگیری در آن درصد کمتری داشته و سنجیدگی بیشتر و تمرکز کمتری بر کوتاهمدت داشته باشد. بهعلاوه، او پیشنهادهای مشخصی ارائه میکند برای اینکه ما به این نقطه برسیم.
من نسبت به این مدعای کلی ظنین هستم که از روی پیشرفتهای فناورانهای که سنجشگری میانفردی را بهبود دادهاند میتوان نتایجی گرفت که برای بهبود سنجشگری درونفردی مفید باشند. اما قبل از اینکه توضیح دهم چرا، اجازه دهید پیشنهادهای خاص جانسون برای بهبود سنجشگری را معرفی و راجع به آنها بحث کنم:
۱. باید رمان (بیشتری) بخوانیم، تا بهتر بفهمیم که دیگران چطور فکر میکنند، و بهاینترتیب تنوع منظرهای بدیل را تا حدی در تصمیمسازی خودمان وارد کنیم.
۲. باید «جبر اخلاقی» ۴ و خویشاوندان آن را به جعبهابزار مهارتهای تصمیمسازی اضافه کنیم. «جبر اخلاقی» یعنی جدول «هزینهفایده» را خیلی روشن ترسیم کنیم، و به هر خانۀ آن از حیث اهمیت و احتمالِ وقوع نمره بدهیم.
۳. باید پیشنهاد کنیم که در مدارس کلاسهای تصمیمسازی برگزار شود. جانسون یک برنامۀ درسی بینرشتهای برای چنین کلاسهایی در نظر دارد، که متکی بر همان حوزههایی است که در کتابش به آنها پرداخته: تاریخ، روانشناسی، علوم رایانه، و ادبیات. او تصور میکند که میشود ابزارهایی را نیز برای تصمیمسازی آموزش داد (مثلاً همان «جبر اخلاقی» که در بالا توصیف شد).
۴. باید برای بازبینی تصمیمهایمان وقت بیشتری بگذاریم: «دو چیزی که ما تقریباً همیشه از آنها سود میبریم عبارتاند از زمان و منظر جدید».
در این کتاب، بر آزمایشهای کنترلشده، پیشبینیهای محتاطانه و از روی تجربه، و شبیهسازیهایی تأکید شده که ازقبل پیامدهای ممکن را مشخص میکنند. با توجه به این نکته، عجیب است که جانسون، برای ارزشمندبودن اجرای این تغییرات، هیچ مؤید تجربیای ارائه نمیکند. او هیچ شاهدی نقل نمیکند تا نشان دهد کسانی که از جدول هزینه فایده استفاده کردهاند، یا وقت بیشتری صرف یک تصمیم کردهاند، یا رمان خواندهاند، بهصورت ابژکتیو تصمیمهای بهتری گرفتهاند یا بهصورت سوبژکتیو از تصمیمهایی که گرفتهاند راضیتر بودهاند.
باید منطق نهفته در این پیشنهادها را نیز در نظر بگیریم. تصور جانسون این است که خواندن رمان به ما امکان میدهد که منظرهای جدید و ناآشنا -منظر شخصیتهای قصه- را در استدلالهایمان وارد کنیم. اما هر دو گام او اینجا محل تردید هستند. نخست، آیا خواندن رمان دسترسی شما به منظرهایی بهجز منظر خودتان را بهتر میکند؟ به زبان علمی، جانسون این را مسلم گرفته که بین خواندن رمان و بهبود «نظریۀ ذهن» وابستگی وجود دارد، اما مطالعهای که بخواهد بین این دو یک رابطۀ علّی را نشان دهد امکان تکرار ندارد؛ و حتی اگر رمانها واقعاً چنین تأثیری داشته باشند، یک مسئلۀ دیگر وجود دارد که آیا افراد اصلاً از چنین دانشی استفادۀ سنجشگرانه میکنند یا خیر. به نظر من، این فکر بیربطی است که بگوییم فهم چشمانداز شخصیتی که بسیار با من تفاوت دارد -مثلاً اسکروچ در رمان چارلز دیکنز- مرا به جایی میرساند که تصمیمهای خودم را از منظر او نگاه کنم.
در مورد اینکه آیا مدارس باید کلاسهای تصمیمسازی برگزار کنند یا خیر، اجازه دهید مسئله را با یک روحیۀ جانسونی بررسی کنیم: پیامدهای بلندمدت تبدیلشدن چنین درسهایی به بخشی استاندارد از آموزش دبیرستانی در ایالات متحده چیست؟ اگر این کلاسها در شکلدادن به نحوۀ سنجشگری افراد مؤثر باشند، به احتمال زیاد موجب میشوند که سنجشهای افراد مختلف بهمرور بسیار شبیه به هم شود: دورنمایی بسیار خطرناک برای سنجشگریهای گروهی که این افراد بناست در آینده در آنها نقشآفرین باشند. جانسون مکرراً بر ارزش منظرهای دیگرگونه و شیوههای فکری متفاوت در سنجشگری گروهی تأکید میکند، بااینحال اینجا او مداخلهای را در سنین پایین پیشنهاد میکند که موجب یکسانسازی و طرد تنوع میشود. اینکه جانسون متوجه این جنبۀ منفی احتمالی -یا سایر جنبههای منفی - در پیشنهادش نیست، موجب میشود که پیشنهاد او برای داشتن کلاسهای تصمیمسازی را چندان جدی نگیریم.
حالا جدول هزینه فایده را در نظر بگیریم. جانسون این جدولها را بر این مبنا توصیه میکند که منظری جدید و بیطرفانه در مورد انتخاب شما ارائه میکنند. اما آیا ممکن نیست که این جدولها خودشان به سنگری برای حفاظت از انتخابهای قدیمی شما تبدیل شوند؟ ظاهراً جانسون اصلاً توجهی ندارد که جامعترین مثالش از «جبر اخلاقی» -سنجشگری داروین بین متأهلشدن یا مجردماندن- درواقع مثالی قاطع از همین امکان اخیر است.
باید اعتراف کرد که فهرست نکات منفی داروین بیطرفیِ عقلانی مناسبی را نشان میدهد. این فهرست مشتمل است بر: «گفتگو با مردان باهوش در باشگاهها... پول کمتر برای کتابها... شاید جروبحث کردن».
نکات مثبت هم به همین شکل آغاز میشوند: «فرزندان (اگر خدا بخواهد) ... همراهی همیشگی (و یک دوست برای دوران پیری) که به آدم علاقهمند خواهد بود ... کسی که میتوان محبوبش بود و با او سرگرم شد. بههرحال بهتر از سگ ... خانه، و کسی که از خانه مراقبت کند».
اما در یک نقطۀ مشخص، خانههای مثبتِ جدول بیشتر، هیجانیتر، و درهمتنیدهتر میشوند:
- خدایا، فکر اینکه تمام عمر مثل یک زنبورِ عقیم کار کنم، کار کنم، و آخرش هم هیچ، اصلاً قابلتحمل نیست. نه، نه، این کار را نمیکنم.
- تصور کن کل روز را باید در یک خانه در لندن کثیفِ پر از دود بهتنهایی بگذرانی.
- فقط این تصویر را در نظر بگیر که یک همسر خوب و مهربان روی مبل نشسته و آتش روشن است و شاید موسیقی و کتابی هم باشد.
- این دورنما را با آن واقعیت چرک خیابان گریت استریت در لندن مقایسه کن.
آنچه بهصورت یک فهرست آغاز شده بود به یک تقاضای هیجانی از خودش تبدیل میشود تا همان انتخابی را انجام دهد که خودِ «سریع اندیش» ش. پیشاپیش آن را برگزیده است. برای مثال، توجه کنید که چطور مضمون «همسر خوب و مهربان روی مبل نشسته و آتش روشن است»، با حالتی عاطفیتر در «خانه، و کسی که از خانه مراقبت کند» تکرار میشود. همچنین توجه کنید که «نه، نه، این کار را نمیکنم» تلاشی است برای متوقفکردن فرآیند سنجشگری. اگر لکهای جوهر روی صفحه در این نقطه ببینم تعجب نخواهم کرد؛ سبک نوشتار بیانگر میل نویسنده به توقف نوشتن است.
جانسون بهدفعات هشدار میدهد که نباید بهصورت «سختگیرانه»، «متعصبانه» یا «کورکورانه» پابند یک الگوریتم تصمیمسازی واحد بشویم، اما خطر این کار را به روشنی بیان نمیکند. به نظرم مهم است که ببینیم مشکل چه میتواند باشد. چرا در فعالیتی مهم مثل تصمیمسازی باید از تخصص و بهینهسازی فاصله بگیریم؟ در ساخت خودرو یا در پزشکی، پایبندی سختگیرانه به رویههای جاری مفید است. چرا در تصمیمسازی اینطور نباشد؟ و چرا در تصمیمهای شخصی در مقایسه با تصمیمهای سیاسی حتی کمتر اینطور است؟
اینکه داروین از «جبر اخلاقی» دلسرد شده و قلم را کنار انداخته یک وضعیت بهشدت انسانی را نمایش میدهد. به نظرم این واقعیت خودش یکی از جالبترین واقعیات دربارۀ تصمیمسازی است، و پیشنهاد خود من -که شاید کمی دور از انتظار باشد- این است که تصمیمهای شخصی، به یک معنا، حتی از پیچیدهترین و پرپیامدترین تصمیمهای سیاسی هم دشوارتر هستند.
وقتی باراک اوباما و مشاورانش داشتند میسنجیدند که چطور به آن اردوگاه در نزدیکی ایبتآباد پاکستان حمله کنند، هدفی مشخص داشتند: دستگیری اسامه بنلادن. تعقیب این هدف از سوی آنان مشروط به قیدهای فراوانی بود: فرامین سیاسیای در کار بود که نباید نقض میشدند (مثلاً، به حریم هوایی پاکستان تجاوز نکنید)، و عملیات پر از عدم قطعیت بود (مثلاً: آیا اصلاً بنلادن آنجاست؟). اما این دشواریها دقیقاً از جنسی هستند که پیشبینی، دانش علمی، ابتکار، مدلسازی، قدرت جسمانی، تخصص نظامی، و نیروی انسانیِ صرف برای آنها مفید هستند. مشکلی هست که باید آن را حل کرد، مثل یک معادلۀ عملی چندمتغیره.
برنامهریزی و اجرای حمله به بنلادن با توجه دقیق به جزئیات صورت گرفت، و سطح این دقت چنان بالا بود که اگر در تصمیمی مانند تصمیم داروین دیده شود نشانهای از روانرنجوری قلمداد خواهد شد. مثلاً فکر کنید او تلاش کرده بود دقیقاً تعیین کند که در صورت ازدواج چه تعداد کتاب کمتری میتواند بخرد، یا مثلاً گروهی دانشمند استخدام کرده بود تا تعیین کنند که دقیقاً در هر سال چند بار با همسرش جروبحث خواهد کرد. اگر مدلهای دقیقی برای هر زندگی ساخته بود و هنرپیشگانی را اجاره کرده بود تا نقش اعضای خانواده را بازی کنند تا بتواند زندگی در جایگاه یک مرد متأهل را در عمل ببیند چه؟ بعضی از این دست کارها (مثلاً، درگیری با دورنمای آینده بهصورت خیالی) برای ما مناسب هستند، اما یک راه برای تفسیر «هجوم» عواطف داروین به فهرستش از خوبیهای ازدواج این است که بگوییم یکجور خودانتقادیِ از سر بیحوصلگی بوده است: زیادی بهش فکر نکن!
مسلماً میتوان به اقدام نظامی بیشازحد فکر کرد: شاید آنقدر در ذهنتان آن را سبک و سنگین کنید که زمان اقدام بگذرد، یا منابعی را به این تصمیم تخصیص دهید که بهتر بود در جای دیگری صرف میشدند. اما اگر داروین خودش را به زیادی فکرکردن متهم میکند، نقدش ذیل هیچکدام از این دو حالت قرار نمیگیرد. نگرانی او از اتلاف منابع سنجشگری نیست، از این است که رهاکردن سگهای شکاریِ عقلانیتِ سنجشگر در این عرصه کار مناسبی است. چرا تفکر حسابگرانه برای درک دامنۀ تصمیم داروین چنین تنگنظرانه به نظر میرسد؟
به نظرم پاسخ این است که داروین، برخلاف اوباما و همکارانش، نمیدانست هدفش چیست. سنجشگری داروین دشوار بود، چون او از هدفش آگاه نبود. البته میتوانیم مفاهیم کلیای مثل «شادکامی» را بهعنوان هدف در تصمیمگیری داروین دخیل کنیم، اما شادکامی یک هدف انضمامی مثل دستگیری اسامه بنلادن نیست. شادکامی یک دانشمند مجرد پرشور و مصمم خیلی با شادکامی یک زندگی متأهلی فرق دارد. بهعلاوه، خوبیهای این زندگیها آنقدر با هم متفاوت است که فقط کسی که بهطور کامل چنان زندگیهایی را تجربه کرده باشد میتواند آنها را بفهمد. تلاش داروین برای رسیدن به یک تجربهای خیالی از زندگی متأهلی خیلی کاریکاتوری است: «فقط این تصویر را در نظر بگیر که یک همسر خوب و مهربان روی مبل نشسته و آتش روشن است و شاید موسیقی و کتابی هم باشد». چه کار دیگری میتوانست بکند؟ لذتهای صرفاً اول شخص زندگی متأهلی برای کسی که چنین تجربهای را نداشته تقریباً غیرقابل درک هستند.
همۀ تصمیمهای شخصی بزرگ همین حالت را دارند: وقتی میفهمیم دانشگاه رفتن چه خوبیهایی دارد که دانشگاه رفته باشیم؛ وقتی میفهمیم عشق به فرزند یعنی چه که فرزندی داشته باشیم؛ وقتی معنای زندگی در غربت را میفهمیم که مهاجرت کرده باشیم. در این موارد، فهم ما از هدف و ارزشی که آن هدف دارد (مثلاً زندگی متأهلی) با زندگیکردن حاصل میشود نه با فکرکردن. ازدواج خودش یک تجربۀ یادگیری است، تجربهای که با عقل حسابگر نمیتوان در آن پیشدستی کرد، فارغ از اینکه آن محاسبات چقدر دقیق باشد. ما این توانایی را نداریم که پیشاپیش زندگی خود را بفهمیم.
تفاوت بین امور شخصی و سیاسی را میتوانیم با «آزمایش جام جهاننما» نشان دهیم. فرض کنید اوباما و مشاورانش میتوانستند به یک جام جهاننما نگاه کنند و نتایج حمله را ببینند. آنگاه با قاطعیت میتوانستند به این پرسش پاسخ دهند که آیا باید حمله را صورت بدهند یا نه، چون میدانستند که در آن جام باید دنبال چه چیزی بگردند که نشاندهندۀ موفقیت یا شکست باشد. حال فرض کنید که من هم میتوانستم به یک جام جهاننما نگاه کنم و خودم را بیست یا پنجاه سال بعد از تصمیم بهدانشگاهرفتن، مهاجرتکردن، متأهلشدن، یا فرزندآوردن ببینم. برای اینکه بفهمم آن تصمیم موفقیتآمیز بوده یا نه باید دقیقاً دنبال چه چیزی در جام جهاننما بگردم؟ آیا باید ببینم که لبخند میزنم یا نه؟ یا اینکه خود آیندۀ من چقدر ثروتمند است؟ این معیارها جوابگو نیستند. شاید خود آیندۀ من به خندیدن اهمیتی ندهد؛ و شاید مثل الانِ من علاقهای به ثروت نداشته باشد. این تغییرات در خود آیندۀ من ممکن است منجر به این شود که او بهدنبال نوعی از شادکامی برود که من الان (حتی) تصورش را هم نمیتوانم بکنم.
نگریستن در جام جهاننما مثل تماشای فیلمی دربارۀ یک نفر است که خیلی به من شباهت دارد: از چیزهایی لذت میبرد که من الان از آنها خوشم نمیآید؛ روی چیزهایی وقت میگذارد که الان به نظر من اهمیت چندانی ندارند؛ دربارۀ زندگی بهطور کلی و بهطور خاص چیزهایی میداند که من الان نمیدانم، مثلاً میداند مادربودن چگونه است. من در موقعیتی نیستم که بتوانم موفقیت یا ناکامی او را ارزیابی کنم. این موقعیتی است که او دارد و میتواند به گذشته، به من، نگاه کند و بیندیشد که «آن وقتها چقدر نادان بودم!». آنچه تصمیمهای بزرگ را واقعاً بزرگ میکند این است که نهتنها در جهان خارج تغییراتی ایجاد میکنند، بلکه ما را از درون هم تغییر میدهند. مادرشدن یعنی داشتن امیال، احساسات، عادات، آگاهیها و حتی رویههای تصمیمگیری جدید.
ما با استدلال سنجشگرانه این را ارزیابی میکنیم که آیا وسایل برای رسیدن به یک هدف مشخص مناسب هستند یا خیر. وقتی وسایل بسیار پیچیده باشند و ماهیت هدف نیز کاملاً مشخص باشد، سنجشگری یک ابزار بسیار قدرتمند برای پاسخگفتن به این پرسش است که «چه باید بکنم؟». ولی این ابزار برای راهنماییِ فردی که نمیداند چه میخواهد اصلاً مناسب نیست. محاسبات دقیق دربارۀ تأثیرات ازدواج بر تعداد کتابهایی که فرد میتواند در طول حیاتش بخرد همان نسبتی را با ازدواج دارد که پیداکردن بهترین لوازمالتحریر با نوشتن بهترین رمان آمریکا خواهد داشت. گاهی باید قدم برداشت، با عدم قطعیت، بهسوی آیندهای که از پیش نمیدانیم چگونه خواهد بود.
جانسون، در اواخر کتاب، تصمیم بزرگ خودش را شرح میدهد -نقلمکان به کالیفرنیا- و تنشی که با همسرش بعد از این نقلمکان داشته است. جانسون از خودش میپرسد که اگر از قبل بیشتر فکر کرده بود آیا میتوانست مانع این کشمکشهای بعدی بشود یا نه: «اغلب به گذشته و آن تصمیم نگاه میکنم و با خودم میگویم که آیا میتوانستیم طوری وارد آن شویم که ارزشهای متفاوتمان از همان ابتدا بهتر با هم سازگار شود». اما، فارغ از اینکه چقدر روی ابتدای کار سرمایهگذاری کنیم -با رفتن به کلاسهای تفکر، تأملات طولانی، رمانخوانی، و جبر اخلاقی قوۀ ذهنیمان را تکمیل کنیم-، ما نمیتوانیم خودمان را از رنج یادگیری در عمل خلاص کنیم.
منبع: ترجمان
اطلاعات کتابشناختی:
Johnson, Steven. Farsighted: How We Make the Decisions that Matter the Most. Penguin, ۲۰۱۸
پینوشتها:
• این مطلب را اگنس کالارد نوشته است و در تاریخ ۲۱ ژانویه ۲۰۱۹ با عنوان «Don't Overthink It» در وبسایت بوستون ریویو منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ با عنوان «وقتی میخواهید تصمیم بزرگی بگیرید، به عواقبش فکر نکنید» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• اگنس کالارد (Agnes Callard) دانشیار فلسفه در دانشگاه شیکاگوست. او دانشآموختۀ همین دانشگاه و دانشگاه برکلی است و حوزۀ تخصص وی در فلسفه و اخلاق باستان است.
[۱]deliberative
[۲]homo prospectus
[۳]adversarial collaboration: روشی برای مقایسۀ فرضیههای رقیب با استفاده از یک آزمایش واحد که مورد رضایت دو طرف رقیب باشد. نخستین بار دنیل کانمن این روش را برای پژوهشهای علمی ارائه کرد. گروهبندی سرخ (red-grouping) نیز روشی است برای بهبود تواناییهای یک سازمان از طریق ایجاد یک گروه رقیب فرضی که هدفش ضربه زدن به آن سازمان باشد، تا نقاط ضعف سازمان پیشاپیش مشخص شود [مترجم].
[۴]moral algebra