دریغا گاهی آدمی کمبین میشویم و با خودباختگی ترسآمیز یا شیفتگی کورانه نسبت به غریبهها، نخبگان واقعی عصر خود را کمتر از آنچه هستند ارزیابی میکنیم و از سر غرضومرض، انکار و حذفشان میکنیم. زمانی به جبران آن حقارتها بهاغراق در منزلت خویش میپردازیم و فرهنگ خودی و اهل آن را به عرش میرسانیم.
جواد مجابی_روزنامه شرق| زمانش درست یادم نیست، اما مکان و وقتش یادم است، نزدیک غروب از میدان ولیعصر میگذشتیم از شرق به غرب با دکتر براهنی. روزهایی بود که نجیب محفوظِ مصری جایزه نوبل را برده بود.
اشاره کردم به سیاسیشدن این جایزه و مصلحتاندیشیهای داوران نوبل که بهمناسبتهایی (اعم از چالشهای سیاسی یا جنبشهای فرهنگی/اجتماعی) یک کشور عمده و آدمی از آن کشور نامزد میشود؛ طبق معمول اسم شاملو به میان آمد که هر دو باور داشتیم که این جایزه، حق فرهنگ معاصر ایران و شعر امروز و اعتبار شاملوست.
بحث ظرفیتهای تازه شعر و داستان ایران به میان آمد براهنی از چندوچون و شگفتی ادب معاصر گفت و در آخر به این نتیجه رسید: اگر بنا بشود به ادبیات معاصر ایران جایزه بدهند سهنفر میتوانند نامزد این جایزه باشند، شاملو و دولتآبادی و... در مورد سومی سکوت کرد. مسلما اشارهاش به گلشیری و دیگری نبود. نیازی هم نبود که او غرورِ خود و من سکوت را شکسته باشیم.
پیشبینی ما واقعیت نیافت و هنوز هم فرهنگ معاصر ایران بینصیب مانده. اما چند روز پیش از آن که بخواهید مطلبی درباره دکتر براهنی بنویسم، سر صبحانه با زنم درباره دکتر براهنی و دوستان دیگرمان صحبت میکردیم و با یادکرد کارهاشان دلشادی مینمودیم. «ناستین» دامنه بحث را به لزوم پاگیرشدنِ جوایز ادبی داخلی و اعتبارگرفتن تدریجی آن کشاند.
اعطای جایزهای جدی (و البته نقدی) را نه بهعنوان امتیاز بلکه نشانه قدرشناسی کوششهای دائمی سرآمدان فرهنگی و هنری این عصر دانست و حرف کشید به جوایز ادبی جهانی. گفت: تعلق جایزههای داخلی و جهانی به نویسنده و شاعر ایرانی کمترین پاداش به فردی است که زندگی و تمامی داشتههایش را ایثارگرانه خرج خرابات فرهنگ کرده است بیهیچ دریغی و توقعی. چهکسی جز هنرمندان بیمزد و منت و بیدریغ برای کشورش کار کرده است، از فردوسی تا حالا؟ یک سیاستمدار نیز میتواند برای مملکت همینقدر زحمت بکشد، اما چون ارادهای معطوف به قدرت دارد، بلای زندان و خطر مرگ در سالهای کار و مبارزه را به جان میخرد، چون تَه دلش امید دارد در صورت پیروزی جناح و حزبش قدرت را بهدست آورد و پاداشی درخور بجوید. افراد جامعه در هر کار بهجز هنر، سود و زیانی در کار و مشغلهشان میجویند. شاعر و نقاش و رماننویس است که میتواند صادقانه دعوی کند: «طرفه بیسود و بیزیان که منم».
من از یک جای دیگر شروع کردم و گفتم: از ما که گذشت و توقعی هم نداشتیم، اما آیندگان، چون داوری دانا و بیرحم -با تکیه بر اسناد عصر ما- از میلیاردرهای داخل و خارج که ادعا میکنند درد وطن و فرهنگ ایران دارند خواهند پرسید: در روزگاری که هنر و ادب ایران در منتهای عسرت بود شما با درآمدی که از ثروت این مردم حاصل کرده بودید کدام مؤسسه فرهنگی را برای انتشار آثار حذفشده و نمایاندن آثار اصیل چندنسل بیپناه و مطرود فراهم کردید؟ بهترین حاصل تخیل و عقلانیت فرهنگ ایران آفریده میشد، شما میدیدید و میدانستید که در وضعیتی آچمز، چاپ و پراکنده نمیشود، میتوانستید با کمترین سرمایهگذاری در بخش خصوصی، فرهنگ ما را به مردم خود ما و به جهان بشناسانید، اما خودتان را به آن راه زدید. فرزندان کشورهای اروپایی در خارج از کشور گاهی در منتهای دشواری مادی و معنوی، برای نمایاندن فرهنگ خود چه بسیار مؤسسههای فرهنگی راه انداختند، اما ندیدیم که سرمایهداران ایرانی این کار را بکنند.
دانشجوها، مهاجران فرهنگی و علمی و آوارههای کمدرآمد این کار را برای هنر و ادبیات ایران کردند، اما شما نه. شاید این توقع بیجایی است که مطرح میکنم، اما بدانید تاریخ شما را نخواهد بخشید. این مسئله بدین جهت به یادم آمد که هنرمندها در پارهای از اقالیم، در غیاب نهادهای جمعی، کوه مصائب فرهنگی/اجتماعی را به دوش دارند در متن بیاعتنایی خلایق و حذف مادی و معنویِ راه میسپرند، همه انتظار دارند آنها الگوی انسان سرفراز و مقاوم و راهگشا باشند که آن بیچارهها در هرجا کمابیش چنین هستند.
اما این الگوشده، چرا باید بیهیچ یاری از هیچ سو مثل «اطلس» کمرش زیر بار امانت له شود و آنکه صاحب امانت است نپرسد چگونه عمر میگذرانی؟ هنرمند در تاریخ و روزگار ما به عقابین قدرتهای متضادکشیده شده، و با تحمل عسرت و ستم همچنان از دوزخ پلشتیهای آلاینده، خرد و خسته، اما گردنفراز بیرون جسته است. محبوبیت بیخدشهاش بین مردم هم به همین جهت باید باشد.
حرف عوض کردم و گفتم: در این وضعیت دشوار مشکوک، گروهی خودباخته ادب و هنر معاصر را خوار میشمارند و تفکر و خلاقیت را منحصرا در گروی ترجمه میدانند، مرا با این ادعای واهی کاری نیست. میدانم شعر ایران چه ارجی در جهان میتواند داشته باشد و بهجز فیلم، سایر رسانههای هنری ما، چون رمان و نقاشی و موسیقی ما هنوز با نگرشهای تبعیضآمیز فرهنگ غربی نادیده گرفته میشود.
دلم میخواهد برجستگان کشورم در هنر و ادب جدا از محبوبیت رشکانگیزی که بین مردم خود دارند اعتبار جهانی نیز بیابند اگرچه بیآن امتیازهای ظاهری نیز همچنان محبوب و معتبرند. مثلا در عرصه ادب همین محمود دولتآبادی یا سیمین بهبهانی و دکتر براهنی از اورهان پاموک و نجیب محفوظ و هرتا مولر چه کم دارند؟ آثار درجهیک نوشتهاند و بهقدرکافی ترجمههای خوبی از کارهاشان در زبانهای مسلط جهانی هست.
برای آزادی و دموکراسی و حقوق اقلیتها کوشیدهاند. همانقدرکه برای ملتشان از خیال و هوش و طاقت جان خود مایه گذاشتهاند، برای صلح جهانی و آزادی بشر از پرتگاه جنگ و جهالت همدوش دیگران تلاش کردهاند. زندگی شرافتمندانهشان را در گروِ بهروزی مردم و اعتلای فرهنگ ملی و همبستگی و تفاهم جهانی نهادهاند.
درنهایت اینان در دهانه آتشفشان، پشتداده به یکی از کهنترین فرهنگهای جهان، به نوترین تجربههای خردورزی و تخیل و عمل اجتماعی ایرانی دست زدهاند. جز این است که اگر مستعمره زبانی آنها بودیم، بازاری از ما دریغ نمیشد که البته مردهشور این بختیاری را ببرد.
فرهنگ اصل بود نه رفاقت
از بحث سر صبحانه که با کلمات تندتر و اشارات صریحتر به انواع قدرتهای مؤثر و جهتدهنده در ادبیات ادا میشد و حالا بیانی قابلانتشار یافته، بگذرم و بپردازم به پرسش اصلی که چرا براهنی نوبل را نبرده یا نمیبرد؟ دکتر براهنی را از «فردوسی» میشناختم و در گشتوگذارهای کافه نادری و مرمر بسیار دیده بودمش. سال ۴۶ هم به دعوت دکتر عالیمرد (سردبیر) به همکاری مجله «جهان نو» دعوت شدم که آلاحمد و براهنی پس از دعوا با حسین حجازی (مدیر مجله) از آن رفته بودند. سال ۴۷ رفتم روزنامه «اطلاعات» و بهتدریج صفحات ادبی آن را مانند دوستانم در «کیهان»، پایگاهی کردم برای روشنفکران نوپرداز خاصه نویسندگان کانون که همان سال بدان پیوسته بودم، گرچه نوشتهها و افکار ما با فضای محافظهکار و مصلحتنگر روزنامه سازگار نبود، اما با حمایت منصور تاراجی (سردبیر شب روزنامه) کوشیدیم صفحات فرهنگی خاصه ویژهنامهها، سمتوسویی جامعهگرا و پیشرو داشته باشد. اوایل دهه ۵۰ از براهنی دعوت کردم به جمع ما در بخش فرهنگی روزنامه بپیوندد و به دوستانی مانند کاظم ساداتاشکوری و محمدعلی سپانلو و محمد ابراهیمیان و دیگران.
براهنی علاوهبر نقدهای ادبیاش در صفحه هنر امروز، بهضرورت در صفحات دیگر روزنامه نیز انتقاد اجتماعیاش را پی میگرفت. حجم انبوه یادداشتها، تندوتیزی قلم او و جبههگیری نوآورانهاش در مسائل اجتماعی مایه وحشت محافظهکاران روزنامه و ناظران دولتی شده بود.
البته در آن روزگار مدیران جرائد تا حد متمدنانهای دشمنان را نیز تحمل میکردند. هجدهم شهریور سالگشت آلاحمد بود و براهنی از مجلس بزرگداشت او در مسجد فیروزآبادی برگشته بود. ملتهب از یاد و سرنوشت اندوهبار یار دیرینش حرفهایی زد پرشور در باب جامعه ادبی ایران و گفت: در یادداشتی مینویسم اینها را همین روزها. گفتم چرا حالا نه؟ میدانستم که او همواره آمادگی دارد برای نوشتن و هر وقت بخواهد کلمات رقصان ذهنش را از دل به کاغذ میآورد.
یک، دو ساعت دیگر یکی از کوتاهترین و بهترین نوشتههایش را در باب اوضاع جلال و اهل قلم به قلم آورد و روی میزم گذاشت. با اینکه میدانستم انتشار آن حرفها دردسر ایجاد میکند؛ اما شور متلاطم آن نوشته من را نیز همسو و لابد گستاخ کرده بود.
پیشازآن هم مقالهای در باب «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» از او چاپ شده و سروصدا به پا کرده بود. مقالات تندوتیز فرهنگیاش در «فردوسی» و «جهان نو» و انتشار «تاریخ مذکر» و سفر مصر و درگیری او با ادیبان مرده در سنت دانشگاهی و حمایت دلیرانهاش از کانون نویسندگان ساواک را بهستوه آورده بود.
یکبار هم براهنی نامهای سرگشاده خطاب به شهریار نوشت که چرا در حضور شهبانو در جشن هنر شعر خوانده است و بدا که شعر را دستمایه تقرب به قدرت کرده! این نامه تأثیر خوبی نداشت از سراسر آذربایجان بعدا شهرهای دیگر نامههای فراوانی در دفاع از شهریار آمد و کار به جایی رسید که مردم تهدید کردند روزنامه اطلاعات را تحریم میکنند. مسعودی من را به دفتر خود خواست و گفت: این شتر را که بردهای بالای بام خودت بیاور پایین! به کمک دوستی رفتیم پیش شهریار و هدیهای که سردبیر داده بود، به او دادم و پیغامش را رساندم و به همینترتیب قرار شد سر هر ماه شعری تازه از استاد چاپ کنیم و قرار برگزاری شب شعر شهریار را در سالن عمومی روزنامه گذاشتیم و انجام شد و غائله ختم شد.
شهریار بهجز شعرش، هرگز به کارِ جهان و این و آن التفاتی نداشت. باری، چاپ مقاله جلال و مقاله تندوتیزی که در باب زبان حاکم و محکوم نوشته و با صلاحدید سردبیر شب چاپ شده بود، بهانهای شد که چند روز بعد او را در بولوار الیزابت گرفتند و به زندانش بردند. از زندانِ ۱۰۲ روزه که درآمد پس از مدتی بیکاری و دردسرها، سال ۵۳ برای بار دوم به آمریکا رفت با دعوتی برای تدریس در دانشگاههای آنجا. به سوابق دوستی، براهنی نامههای مفصلی برایم میفرستاد که چندتایی را در روزنامه چاپ کردم و بعد، انتشارش قدغن شد.
چندتایی از نامههای بعدی را در بایگانی دارم که داوریهای بیپردهاش راجع به وضعیت و روشنفکران و قضایای ادبی امکان انتشار آن را فعلا بینقطهچین بسیار نمیدهد. براهنی در فاصله ۵۳ تا ۵۷ در آمریکا برای آزادی زندانیان سیاسی، مبارزه با سانسور و اختناق و شهادت در کنگره آمریکا علیه خفقان در ایران و سخنرانی و مقالهنویسی در نشریات معتبر غربی بهشدت فعال بود و در «کیفی» (کمیته آزادی هنر و اندیشه ایران) کنار کسانی مانند آرتور میلر و آلبی و سانتاگ و دیگران کار میکرد و اسناد آن قضایا را برای ما میفرستاد.
این کمیته در کاهش فشار بر زندانیان سیاسی و اهل فرهنگ تا حدی مؤثر بود و از وضعیت ما به جهان آگاهی میداد. وقتی در سال ۲۰۰۰ در پن نیویورک چهار نفر از نویسندگان ایرانی با میلر ملاقات کردیم، اولین سؤالش این بود که رضا کجاست؟ براهنی ۵۷ به ایران بازگشت و درگیریهای قلمیاش با قطبزاده و یزدی در روزنامه «آیندگان» فراموشنشدنی است. در کانون دوباره فعال شد و مواضع رادیکالش پارهای مصلحتاندیشان را میترساند.
رادیکالیسم در ایران عاقبت ندارد. دوباره به زندان افتاد. براهنی پاکسازی شده، برای زندگی روزانه مانند دیگر روشنفکران مستقل به تعب و مرارت افتاد. کلاسهای ادبیات خلاق را در زیرزمین خانهاش دایر کرد. به تأثیر آن کلاسها که توهم هنرمندی زودرس را در جوانان نیرو میبخشید، کاری ندارم؛ اما محصول آن کلاسها صدها کاست در باب ادبیات ایران و جهان است که هنوز هم جایی در غبار فراموشی است و اگر روزی مکتوب و منتشر شود، ذخیرهای است در نقد و نظر.
نوبل واقعا مهم است؟
نَهاینکه نوبل مهم باشد برای هنرمند، که میدانیم تنها پاداشی است نمادین و بر اعتبار فراوان هنرمند در کشورش اندکی میافزاید. هنرمندان ایرانی که نام چند تنشان را بردم چندان میان مردم خود و گوشهکنار جهان شهرت و محبوبیت دارند که نوبل را بهعنوان آرزو و امتیاز شگرف نمینگرند.
اما این جایزه نشانهای جذاب و فراگیر از قدرشناسی جهانی نسبت به کار و زندگی یک هنرمند است، برای کسی که عمرش را در خدمت خلق آثار نادر زیبا و مبارزه با بیعدالتی و گسترش صلح و پیوند فرهنگها گذرانده چونان نشان سرخ دلیری است. چرا این قدرشناسی جهانی شامل حال شاعری نوآور و بیپروا نشود که در شعرهای هر دورهاش اینهمه جسور و راهگشاست؟ چرا این جایزه به نویسندهای داده نشود که دستکم دو کتاب مهم در زمینه رمان دارد: «روزگار دوزخی آقای ایاز» و «آزاده خانم» که اگر «ایاز» در سال چاپش (۵۱) توقیف نمیشد آشکار میشد که پیشگامی او در رمان نو در ایران تا چه پایه اهمیت و تأثیر دارد؟ چرا براهنی ستایش نشود بابت «طلا در مس» و «قصهنویسی» و هزاران صفحه در زمینه نقد که او را به گمان من پدر نقد نو ادبی ایران میشناساند که متأسفانه نفر دومی همتراز خود ندارد.
بعضی از این آثار ازجمله رمانها و شعر و نقد او به زبانهای انگلیسی و فرانسه و ترکی و زبانهای دیگر ترجمه شده است و ترجمه «ایازِ» او به فرانسه مدتها در پاریس بنا بر روایت آمار پرفروشترین بود. از این کتاب نمایشی هم در پاریس اجرا شده. در کتاب «ادبیات تبعید» که از آثار بزرگان ادب جهان ازجمله مارکز و فوئنتس و پاز در کانادا منتشر شده بود، براهنی تنها نویسنده ایرانی بودکه ۲۵ صفحه از کتاب را به داستان خود اختصاص داده بود.
اما براهنی تنها با شعر و رمان و نوشتههای نقد و نظرش در جامعه ایرانی آگاهی پدید نیاورده بلکه، چون روشنفکری پیشرو برای رشد جامعهای آزادیخواه با دلوجان کار کرده و به وظایف جهانیاش در زمینه حقوق انسانی کوشیده است. نویسنده زندانی، از دهه چهل مدافع پرشور حقوق نویسندگان ایرانی بوده و بهعنوان یک روزنامهنگار در ایران و جز آن، همواره حمایتگر زندانیان سیاسی و مخالف جرحوتعدیل بیان و قلم و حذف فکری انسانها بوده است.
در مقام رئیس پن کانادا برای همبستگی جهانی اهل قلم کوشیده و در بیشتر فعالیتهای اجتماعی در صف اول مبارزه برای دگرگونی شرایط بشری بوده است. ممکن است شعرهای او را بهتمامی نپسندم و یا در مورد بعضی رمانهای او، چون «رازهای سرزمین من»، نظر منفی داشته باشم و در زمینه نقد -بهرغم اینکه از نخستین مترجمان نظریههای نو در ایران بوده و نقد ادبی رادیکال را در اینجا باب کرده- با ارزیابی او از کار بعضی شاعران و نویسندگان ایرانی موافق نباشم و شائبه غرض و انکار پارهای کسان را در آثار او دیده باشم، اما این نقطهضعفها و ایرادهای مقطعی لازمه کار هر انسان فعال اجتماعی است. ما با ملائکه که روبهرو نیستیم.
براهنی آدمی پرخاشگر است و همواره جنگیده است با شرایط مبتذل، آدمهای منحط و کوتاه نمیآید در برابر نادانی. براهنی شفقت دارد نسبت به اقلیتها، به صداهای ناشنیدنی. براهنی رفاقت دارد با فرهنگ، با نوشتن، با مردمان رنج و رنجهای مردمان. براهنی را نمیتوان ندیده گرفت. خود را بهعنوان یک انسان مدرن به وضعیت موجود تحمیل میکند با انرژی فورانی و تمامنشدنی خود در هر کارزار. نمیخواستم اینها را، چون دلایلی قطار کنم برای اینکه براهنی حق دارد همچون دوستانش، دولتآبادی یا بهبهانی و شاملو جایزه نوبل را ببرد.
گور پدر این امتیازات زودگذر کرده، اگر برنده آن، قبلا نخستین و برترین جایزهاش را از مردم نگرفته باشد با محبوبیت پنهان و آشکار بهعنوان فرزندی لایق و خلاق. غالبا در جامعه بسته شخص هرچه نوآورتر باشد آماج ملامت و انکار بیشتر است. گرچه انکار و استهزا پس از گسترش دانایی جمعی، معمولا شکل عشق و یگانگی میگیرد.
حالا که این جایزه را به کسی ندادهاند و کسی هم گوشش به این حرفها بدهکار نیست پس بهتر است پارهای از حاشیهنشینان غرغر نکنند که چرا من خواستهام اینجا نویسندگان برتر شایسته نوبل را مطرح کنم. من جدا از اهمیت جوایز داخلی و جهانی که به کسی بدهند یا ندهند، آن چند تنِ یادشده و برگزیدگان ارجمند وطنم در هر رشته، از داریوش شایگان گرفته تا شجریان و انتظامی و کیارستمی و همانندان را، فخر این روزگارِ بیتفاخر میدانم و حضورشان را موهبتی بزرگ میشمرم و شادا که معاصر آنانم. میدانم که مردمان فرهنگی فهیم که حسادت و شقاوت چشم دلشان را کور نکرده، شادماناند که این فرهنگ نمایندگان ارجمند و گردنفرازی دارد که هیچچیز از مشاهیر جهان کم ندارند.
دریغا گاهی آدمی کمبین میشویم و با خودباختگی ترسآمیز یا شیفتگی کورانه نسبت به غریبهها، نخبگان واقعی عصر خود را کمتر از آنچه هستند ارزیابی میکنیم و از سر غرضومرض، انکار و حذفشان میکنیم. زمانی به جبران آن حقارتها بهاغراق در منزلت خویش میپردازیم و فرهنگ خودی و اهل آن را به عرش میرسانیم.
شاید فقدان آگاهی از وضعیت برگزیدگان فرهنگی و اجتماعیمان و سرکوب تاریخی عواطف و آرزوهامان در این داوریهای نابههنجار مؤثر است. میتوانیم واقعیت را براساس آگاهیها و سندها جستوجو کنیم و داوریهای خود را بهازای درازنای تاریخی رو به انصاف و اعتدال جهت دهیم.