عبدالرحمن نجلرحیم- مغزپژوه در روزنامه شرق نوشت:
در تاریخ تمدن بشری بهطور مکرر شاهد کشتار وحشیانه و خشونتآمیز جمعی از سوی گروهی از افراد طبیعی و عادی در اطاعت از فرامین فرمانروايان بودهایم. جالب اینجاست که همین افراد که مرتکب چنین شرارتهای انسانی یعنی کشتار سنگدلانه همنوع خود میشوند، در زندگی معمول خود افرادی دارای احساسات همدلانه و ملاطفتآمیز نسبت به افراد خانواده خود و نزديكان خود هستند و از عقل و منطق سالم در حل مسائل انسانی خود برخوردار هستند. این دوگانگی در رفتار بشر از کجا سرچشمه میگیرد که از زمان افلاطون تاکنون نظر فیلسوفان و اندیشمندان را به خود جلب کرده است؟
در جهت توجیه مغزپژوهانه این پدیده تکرارشونده تاریخی، ایزاک فروید، استاد جراحی مغز در دانشگاه کالیفرنیا، در مجله معروف لانست (۱۹۹۷)، مجموعه نشانگانی را در رفتار این افراد معمولی شرح میدهد که آن را سندرم شرارت مینامد. به نظر فروید، علت این اعمال شرورانه در انسان، بیدارشدن خوی حیوانی در لایههای زیرین مغز ما نیست که از مهار لایههای زبرین و عالی کورتکس خارج شده باشد، بلکه کورتکس نوین خودسرانه بر محور عوامل کنترلکننده بیرونی عمل میکند. این نظریه فروید درباره سندرم شرارت در بین سالهاي ۲۰۱۵ تا ۲۰۱۷ در سه کنفرانس سالانه پاریس بررسی وسیع شد. هسته مرکزی این سندرم اعمال خشونتبار تکرارشونده و کلیشهای بدون توجه به تغییر شرایط همراه با کاهش شدید واکنشهای هیجانی عاطفی است، به طوری که همه اعمال خشونتآمیز بدون حضور هیجانات بدنی در کمال خونسردی انجام میشود. با وجود افزایش تعداد افراد قربانی و وسعت تخریب، برانگیختگی نیز افرایش مییابد و باعث احساس نوعی سرافرازی میشود.
در عین حال که شخص گرفتار به این سندرم، از نظر تواناییهای شناختی همچون زبان، حافظه، توانایی طراحی و حل مسائل مشکلی ندارد. خوگیری و عادت به خشونت شریرانه نسبت به ديگري سریع است و در کنار آن، محبت و اظهار عطوفت نسبت به خانواده و نزدیكان از طریق دوگانگی رفتاری ادامه پیدا میکند. در تکرار خشونت، اطاعت محض از فرمانروا و وابستگی تام به حمایت گروهی وجود دارد. سرایتپذیری در گروه بسیار بالاست و این شرایط محیطی است که درجه شرارت و شقاوت را بالا میبرد و به سرایت و واگیری از فردی به فرد دیگر سرعت میبخشد. مثال آن را میتوان در عکسی دید که در عملیات اوکراین سال ۱۹۴۲ سربازی نازی در حال کشتار زن و کودکی یهودی است و این عکس را این سرباز برای خانواده خود فرستاده است. گویا این عمل او به سربازان دیگر هم سرایت کرده و آنها هم از عکاس خواستهاند که در هنگام اعمال خشونت از آنها نیز عکس بگیرد تا برای خانواده خود بفرستند.
وقتی قسمت پیشپیشانی میانی مغز در تسخیر ارزشهای از پیش تعیینشده ایدئولوژیک پرقدرت در جامعه است، دیگر این بخش از مغز نمیتواند به ارزشهای واقعی که از درون سیستم هیجانی بدن به طور مستقیم به او میرسد، اعتنایی کند. در این هنگام، فعالیت بیاندازه مناطق قشر نوین در بخش پیشپیشانی میانی در ناحیه اربیتوفرونتال موجب ایدهسازی وسواسی و اعمال تکراری خشونتورزانه مانند بیماران مبتلا به وسواسهای اجباری میشود. از طرف دیگر، زیادهکاری قشر عالی مغز در ناحیه پیشپیشانی میانی باعث برانگیختگی و احساس سرافرازی، مانند افراد معتاد به کوکائین میشود. این شرایط مغزی باعث میشود نوعی ازهمگسیختگی شناختی ایجاد شود و اعمال اتوماتیک کشتار جمعی از سوی فرد بدون حضور و شرکت مناطق زیرین ایجادکننده هیجان و احساس در پیوند با دستگاه خودکار، هورمونها و عضلات محرکه بدن ادامه پیدا کند. این گسستگی است که موجب اعمال تکرارشونده با نتایج فاجعهبار انسانی میشود. در این شرایط بخشهای هیجانی و عاطفی مغز که تعیینکننده ارزشهای بنیادین حیاتی در قضاوت و تصمیمگیری مغز هستند، از فعالیت باز میمانند و نوعی دوگانگی و شکاف در کار مغز پیش میآید.
خویشتنِ کنشی از خویشتنِ احساسی جدا میشود. مشخصات این سندرم در رفتار جمعی انسان نشان میدهد که چگونه جسم و بدن زنده ما در پیوند با هیجانات و عواطف اولیه مشترک با عالم جانوران برای تداوم فعالیت عالی اجتماعی و حفظ ارزشهای انسانی ما لازم است و چگونه گسیختکی این تشکیلات زیرین مغزی مرتبط با احشای بدنی و با مراکز عالیتر مغزی میتواند موجب فعالیت ددمنشانه و وحشیانه گروهی از سوی انسانهایی شود که در تکامل خود صاحب تشکیلات مدرنتر مغزی شدهاند. همانطوری که رابرت. جی لیفتون نیز میگوید افرادی که به صورت انجام وظیفهای تکراری تحت آمریتی تمامیتخواه دست به کشتار جمعی میزنند، در هنگام ارتکاب جنایت، دستگاه شناختی ازهمگسسته دارند و نمیتوانند از دستگاه ارزشی درونی نظام هیجانی وابسته به بدنشان برای هدایت رفتار استفاده کنند. به قول جان دیستی، شاید این پدیده سویه تاریک و خشن روند اجتماعیشدن انسان را نشان میدهد؛ بهویژه وقتی میشنویم که در شرایط معمول بیش از ۷۰ درصد افراد جامعه میتوانند در تابعیت از دولت، چنین رفتار کریه خشونتباری از خود نشان دهند. اغلب این افراد را جنس مذکر بین ۱۵ تا ۵۰ سال تشکیل میدهند. علت زمینه این تمایل را میتوان در اختلالات شرایط رشد اجتماعی فرهنگی در دوران بلوغ و میانسالی دانست.
در جنگ جهانی دوم بیش از ۸۰ درصد سربازان آلمانی حاضر شدند تا خانوادههای زیادی را بکشند و فقط ۱۰ تا ۲۰ درصد از ارتکاب قتلعام خانوادهها سر باز زدند. ادولف ایشمن در دادگاه نورنبرگ (۱۹۶۱) در دفاع از خود میگوید: او فقط از دستور اطاعت کرده است. هانا آرنت در کتاب ایشمن در ارشلیم (۱۹۶۳) مینویسد این مردم عادی هستند که در کشتار دستجمعی به دستور فرمانده شرکت میکنند و برای این کار دلایل پیشپاافتادهای مثل ازدستدادن شغل دارند.
فیلیپ زیمباردو، از دانشگاه ویسکونتین، در آزمون زندان (۱۹۷۱) نشان میدهد که چگونه دانشجویان عادی (در نقش زندانبان) بدون هیچگونه پیشینهای از بیماریهای مغزی و وجدانپریشی (سایکوپاتی) بهراحتی میتوانند تحت فرامینی قراردادی دست به اعمال خشونتآمیز و شرارتمنشانهای نسبت به دانشجویانی دیگر بزنند که نقش زندانی را بازی میکنند.
به روایت پاتریک هگارد، از دانشگاه لندن، احساس اجبار و اضطرار تحمیلی از سوی نظامهای استبدادی و زورگو در اکثر افراد عادی، حس فاعلیت و مسئولیت بر اساس نظارت ارزشهای هیجانی-عاطفی انسانی را مخدوش و آمادگی برای شیوع سندرم شرارت را بیشتر میکند. باید هوشیار بود زیرا حضور ایدئولوژیهای وسواسی تمامیتخواه همراه با برانگیختگی افراطی، کاهش واکنشهای عاطفی و ابراز خشونتهای تهاجمی گروهی نسبت به گروههای اقلیت، میتواند زمینهساز شیوع سندرم شرارت به اشکال مختلف در جوامع انسانی باشد.