فرارو- علیرضا جعفری؛ محسن امیر یوسفی قدم اول در سینما را محکم برداشت. با ساخت خواب تلخ در سال ۱۳۸۲ و شرکت در بخش دو هفته کارگردانهای جشنواره کن ۲۰۰۴ و نامزدی بهترین فیلم اول، نوید استعداد بزرگی را داد. ولی خوشبختیهای او دیری نپایید. این فیلم به اکران عمومی در نیامد و پس از ۱۲ سال در گروه هنر و تجربه، امکان نمایش محدودی یافت.
۴ سال پس از خواب تلخ، این بار نوبت به آتشکار رسید. آتشکار خوشبختتر از خواب تلخ (و همچنین آشغالهای دوست داشتنی) بود. چون فقط سه سال توقیف بود و با وجود دریافت جایزه نوآوری از جشنواره تورنتو، آن هم اکران محدودی را تجربه کرد.
اما داستان آشغال ها... متفاوت بود. این فیلم با پشتوانه ۵۰ درصدی بنیاد فارابی (به عنوان یک نهاد دولتی) و مجوز ارشاد در سال ۹۱ تولید شد. ولی برای مجوز اکران و شرکت در جشنوراه فیلم فجر دچار مشکل شد. پس از رایزنیهایی، امیر یوسفی سهم فارابی را خرید تا خود مالک ۱۰۰ درصد فیلم شده و عنان فیلم را به طور کامل به دست گیرد.
حال پس از کش و قوسهای فراوان و شش بار رد شدن در جشنواره فجر، آشغال ها... بلاخره به اکران عمومی رسید. برای سخن گفتن از فیلم باید جانب احتیاط را در نظر گرفت، چون به هر حال جرح و تعدیلهای احتمالی برای اکران پس از شش سال، ممکن است به ساختار فیلم خدشه وارد کرده باشد. اما به هر حال، ما به عنوان مخاطب با نسخهی اکران شده طرفیم و به ناچار همین نسخه را مورد ارزیابی قرار میدهیم.
پیرنگ آشغال ها... در وهلهی اول یادآور رمان منتشر نشدهی کلنل اثر محمود دولت آبادی است. این رمان که هنوز نتوانسته از بند ممیزی رها شود، داستان سرهنگی است که سرگذشت خود و فرزندانش را در دوران فرتوتی مرور میکند. خود که سرهنگ ملی گرایی بوده و الگویش کلنل پسیان، در جنگ ظفار برای سرکوب شورشیان به عمان رفته و فرزندانش که هر کدام با خط مشی سیاسی متفاوتی، سرنوشت برابری داشته اند؛ مرگ.
آشغالها هم به سهو یا به عمد از چنین پیرنگی بهره میجوید. در بحبوحهی اعتراضات به نتایج انتخابات در سال ۸۸، پیرزنی تنها با دخترخاله و گروه معترضانی رو به رو میشود. او که به عنوان نمادی از مام وطن، از ناملایمات تاریخ معاصر بسیار گزند دیده، از کودتای ۲۸ مرداد تا برخوردهای ساواک، جنگ و دههی پرتلاطم شصت، حتا کشف اجباری حجاب قبل از تولدش (!)، اکنون مثل کسی که از سایهی خود نیز میترسد، تلاش میکند هر چیزی را که ممکن است باعث دردسرش شود، دور بریزد.
از این جا است که امیریوسفی به فضای مورد علاقهاش وارد میشود. مثل جایی که پیرمرد مرده شور خواب تلخ با عزراییل رو در رو میشود یا این که مرد آتشکار برای عمل وازکتومی با پدر درگذشتهاش کلنجار میرود. پیرزن به سراغ قاب عکسهای روی طاقچه میرود و با شخصیتهای داخل قاب یکی یکی صحبت میکند تا اگر وسیلهی خطرناکی دارند، بگویند تا پیرزن دور بریزد. قاب عکسها یکی شوهر مرحومش، یکی برادر مرحومش، یکی پسر مرحومش و دیگری پسرش که الآن خارج از کشور است و قرار است فردا به ایران بیاید.
امیریوسفی در چینش شخصیتها تا جایی که توانسته و دستش باز بوده، سعی کرده طیفهای مختلف را در قصه بگنجاند. از شوهری که در زمان کودتای ۲۸ مرداد مصدقی بوده، زمان انقلاب سلطنتی و اواخر عمرش حاجی شده. از برادری چپی (انگار در نسخهی قبلی عضو مجاهدین خلق بوده) که اواخر دههی شصت کشته شده. از پسری حزب اللهی که در جبههها شهید شده و تا پسری که فارغ از تمام جریانات سیاسی، با تفت دادن چهار واژهی شبه روشن فکری، پس از مرگ برادر راهی فرنگ شده تا ادامه تحصیل دهد.
قصه جلو میرود تا جایی که برادر چپی از دادن نشانی اسلحه خودداری میکند. این به پیچشی تبدیل میشود که قصه را مرحلهای به جلو میبرد و باعث کشمکشهای بعدی میشود. ولی ایراد فیلم همین جاست که فقط با همین یک پیچش خواسته فیلم را تا به پایان ببرد، که این باعث افت انرژی فیلم در اواخر آن میشود.
اگر در نیمهی نخست فیلم، جذابیت هم کلام شدن با شخصیتهای درون قاب و هم چنین آشنا شدن با طرز فکر و اندیشه آنان باعث روی پا ماندن فیلم میشود، در نیمه دوم آن، عدم افشای مکان اسلحه و خواست به ماندگار شدن برادر، قصه را قرار است جلو ببرد که این به تنهایی کافی نیست. هر چند با موتیفهایی از فشار سیاسیای که صاحبان قدرت در طول تاریخ بر گردهی مردم تحمیل میکردند، تنفسهایی به فیلم داده، ولی نتوانسته انرژی از دست رفتهی فیلم را به آن برگرداند. برای فیلمی مثل این که قرار است در یک لوکیشن محدود روایت شود، لازم است که پیچ و خمها و گرههای بیشتری برای آن در نظر گرفته میشد.
در کنار این ها، شخصیت دگم برادر، با بازی بیرون زده شهاب حسینی، نتوانسته آن پیچیدگی شخصیتی را که هدف کارگردان بوده به تصویر بکشد. شخص کتاب خوانی که به ظاهر دست از جان شسته و برای رسیدن به آرمانهایش همیشه هفت تیری به همراه دارد، بعد از شنیدن خبر کشته شدنش به سیم آخر میزند و برای دیدن چند لحظهای معشوقهاش سیما (دختر خاله مادرش)، کلی وقت تلف میکند. این ویژگیها در کنار هم نتوانسته شخصیتی باورپذیر را خلق کنند.
ولی شخصیت پدر را میتوان بهترین شخصیت اثر دانست. مردی مثل اغلب آدمهای معمولی که عاشق زندگی کردن اند و تا حدودی همرنگ جماعت میشوند (شاید بعد از کودتای ۳۲ متنبه شده)، ولی این همرنگی تا جایی نیست که بتوان او و امثال او را ریاکار و آدم فروش قلمداد کرد. همرنگیای در آن حد که بتواند زندگی آرام و بی دردسری داشته باشد.
چیزی که آشغالها... درش موفق عمل کرده، لب کلام و جان فیلم است. فیلمی که تمامن در رثای وحدت ملی و احترام به تضارب آرا ساخته شده. چیزی که رمز موفقیت کشور است، همین طرز فکرهای متفاوت و گاه متضادی است. برای رسیدن به زندگی مسالمت آمیز، یکایک جامعه باید تمرین مدارا و تساهل و تسامح کنند. چیزی که مدیران بالادستی و تصمیم گیران در مورد فیلم، خود بیشتر بدان نیاز دارند.
حال این طرز فکر در روح فیلم رسوخ کرده و با لحن شوخ و شنگ آن که از روحیهی شوخ خود امیریوسفی سرچشمه میگیرد، آشغال ها... را به فیلمی دلنشین و دوست داشتنی تبدیل کرده. فیلمی که با ظرایف بیشتر میتوانست به اثری درخور تبدیل شود؛ هر چند همین الآن هم با فیلمی قابل اعتنا طرف هستیم.
در نهایت برادری که دوست نداشت از تاریخ محو شود، برای راحتی خواهرش و پس از دیدن سیما حاضر به همکاری شد، برادر فرنگ رفته کراوات درآورد و پدر با لباس احرام بر قاب نشست تا همگی برای راحتی مام وطن دست به دست هم داده باشند. آشغالهای دوست داشتنی با ماشین آشغالی رفتند و دست پیرزن به آنها نرسید. مام وطن عزیزهایش را از دست داد ...