شاید امروز مفهوم خانه قمر خانم ورافتاده باشد، اما هنوز در تهران خانههای بسیاری وجود دارد که در ابعاد ۱۲ متری، به خانوادههای مختلف اجاره داده میشود.
به گزارش ایسنا، قمر خانم، اصطلاحی بود برای یک زندگی بخور نمیر اشتراکی با ده-دوازده خانواده دیگر و معمولاً با یک لوکیشن ثابت؛ یک دروازه قدیمی، یک حیاط از نفس افتاده با حوضی کوچک در میان و اتاق- اتاقهای چسبیده به هم؛ و صدای بچههای قد و نیم قد که توی حیاط بازی میکنند و زن و شوهرهای جوانتر که توی خانه، دعوا.
خانههای قمر خانم این روزها مثل خیلی چیزهای دیگر، از بین نرفته است بلکه صرفاً ماهیتش تغییر کرده است. دیگر از آن خانهها و حیاطها خبری نیست، اما باز هم زیر آسمان همین شهر، خیلیها هستند که توی خانههای ده و بیست متری زندگی میکنند.
دروازه غار؛ خانههایی که اتاق- اتاق اجاره میرود
داخل ردیف ردیف آپارتمانهایی که بوی کهنگی میدهند، روایتهای عموماً تلخ، هر روز تکرار میشود. ظاهر ساختمان، داستانی است مثل داستان همه مردم شهر، اما وقتی از دروازه ورودی عبور کنی، داستانها، تراژدی میشود. حسین دوستی، یکی از بنگاه داران محله شوش است، میگوید: اینجا خیلیها با اجاره دادن اتاق- اتاق آپارتمانها به نان و نوایی رسیدهاند. بعد توضیح میدهد: کافی است یک ساختمان را در این محله اجاره کنید؛ مثلاً یک آپارتمان را با ۶ واحد ۶۰ متری. بعد کافی است توی هر واحد چند تیغه بکشید و یک دستشویی و حمام مشترک هم بسازید. حالا شما به جای ۶ اجاره، حدود ۲۰ تا ۳۰ اجاره میگیرید.
او درباره قیمت اجارهها میگوید: خانه دوازده متری را با سه میلیون، ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان اجاره میدهند. خیلی از بنگاهدارها هم فقط به فکر کمیسیون هستند و اصلاً برایشان چیز دیگری اهمیت ندارد. این جا کار و کاسبی خیلیها سکه است.
دوستی درباره افرادی که این خانهها را اجاره میکنند، میگوید: ۸۰ درصد خانههای این محله، اتاق اتاق اجاره داده میشود. مستاجرها هم از معتادان گرفته تا خانوادههای بسیار ضعیف، دختران فراری، قاچاقچیهای خرده پا و… هستند و برای خیلیها هم مهم نیست که خانهها را به چه کسی اجاره میدهند؛ اینجا فقط اجاره حرف میزند و دریافت کمیسیون.
او اضافه میکند: میشود گفت: ۴۰ درصد ساکنان این خانهها افغان هستند که معمولاً ماندگارترند. یعنی تا پایان یک سال در خانههای استیجاری میمانند، ۲۰ درصد کارگران شهرستانی هستند که آنها هم معمولاً اگر مشکلی پیش نیاید تا پایان قرارداد در خانهها حضور دارند، اما ۴۰ درصد باقی مانده که معتادان و دختران و پسران فراری هستند معمولاً بعد از سه-چهارماه خانهها را تخلیه میکنند، زیرا یا شناسایی میشوند یا آن قدر مراجعه کننده دارند و شکایت از آنها زیاد میشود که مجبورند خانه را ترک کنند و به خانه مشابه دیگری بروند.
من اشتباهی زندهام
وارد آپارتمانها که بشوید، مفهوم تیغه و اتاق اتاق کردن واحدها کاملاً آشکار میشود؛ درهای جورواجوری میبینید که با هم همخوانی ندارند و همسایههایی که وجه اشتراکشان، زندگی تلخی است که نفسشان را گرفته است. مهمانِ خانه محقر ۱۲ متری میشویم که یک پیرزن درِ آن را به روی ما باز میکند. ابتدا سکوت پررنگترین حرفی است که میزند. مهمانهای ناخوانده، غافلگیرش کردهاند. بعد روایت را میبرد به ۵ سال قبل، موقعی که به جستوجوی پسرش به این محله آمده است: شوهرم معتاد بود. یک روز رهایمان کرد و دیگر برنگشت. نفهمیدم مرده است، زنده است، دلش جای دیگری گیر کرده است یا...
و ادامه میدهد: هنوز ذهنم پر از این سوالها بود که متوجه شدم پسرم شیشهای شده است؛ فقط ۱۶ سال داشت. هر روز باید میآمدم اینجا؛ جایی حوالی دروازه غار تا پیدایش کنم. آن قدر آمدم و رفتم که تصمیم گرفتم خانهام را در محله سلسبیل پس بدهم و ساکن اینجا شود. حالا روایت، زن را رها نمیکند: اینجا یک میلیون دادم و ماهی ۶۰۰ هزار تومان هم اجاره میدهم. خدا پدرم را بیامرزد که هنوز ماهانه ۸۰۰ هزار تومان از حساب او برای من واریز میشود.
به حجم فشرده شده خانهای نگاه میکنم که صاحبانش با ۲۰۰ هزار تومان ماه را به انتها میرسانند. میگوید: پسرم مُرد؛ و من نمیدانستم اینها که این طور شیشه و هروئین میکشند، همان موقع که زندهاند، مردهاند.
داستان تمام میشود. زن چادرش را روی صورتش میکشد و گریه میکند. حجم اشک آن قدر زیاد است که قطعاً داستانهای دیگری را هم در دل خود دارد. زن، اما امتناع میکند. هنگامی که میخواهیم به سراغ اتاقی دیگر و روایتی دیگر برویم، زن مانع میشود، میخواهد روایت ناتمام دیگری را رونمایی کند. این بار روایت با اشک آغاز میشود، و با مویه ادامه پیدا میکند: دخترم؛ دخترم را نجات دهید. بعد «سپیده» داستان پر اشک مادری میشود که همه چیزش را از دست داده است: آن قدر درگیر پسرم شده بودم که سپیده را فراموش کردم. سپیده من آن قدر توی این محله رفت و آمد و با دوستان ناباب نشست که یک روز دیدم شیشه میکشد؛ و باز اشک و مویه جاری میشود توی حجم ۱۲ متری خانه: پول مواد ندارد. تن فروشی میکند. من اشتباهی زندهام، از اول اشتباه بودم، مادر نبودم.
۵ سال کارتن خوابی مادر و کودک
سراغ خانه دیگری میرویم. مادر، دختر دانشجو و پسر جوان ۱۸ ساله، ساکنان آن را تشکیل میدهند و خانه آن قدر کوچک است که دائم تصور میکنم خوابیدن سه نفر در کنار هم نیز توی این حجم امکان پذیر نیست. مادر لبخند که میزند، پیش از همه دندانهایی که نیست، خودنمایی میکند. میگوید: برای اینجا یک خَیّر، ۷ و نیم میلیون پول پیش داده و ما هم ماهی ۴۰۰ هزار تومان پرداخت میکنیم.
پسرش گوشه اتاق سیگار میکشد، انگار لاغری را روی استخوانش کشیدهاند. مادر زندگیاش را تا ۴ سالگی خودش عقب میبرد: آن موقع سنندج زندگی میکردیم، پدرم که مُرد، آمدیم تهران و خیلی زود من را به یک معتاد دادند. آن قدر مواد مصرف میکرد که یک روز بعد از تزریق جلوی خودم مرد؛ و ادامه میدهد: واقعیت این است که من هم در کنار همسرم معتاد شده بودم. مثل او تزریق نمیکردم، اما شیشه گرفتارم کرده بود. بعد از مدتی خانواده کاملاً طردم کرد و من ماندم و آوارگی و دو کودک. میگوید: همان موقع دخترم را بهزیستی گرفت و من پسرم که ۱۲ سالش بود، خیابان گرد شدیم و کارتن خواب. ۵ سال تمام طوری زندگی کردم که حتی یادآوری آن زجرم میدهد.
پسرش سیگار را به انتها رسانده است، صدای زنانه راوی، داستان را پیش میبرد: دو سال پیش برای بار چندم ترک کردم، اما این بار میخواستم همه چیز تمام شود. ۶ ماه کمپ بودم؛ پسرم را هم برده بودند بهزیستی و من تنها مانده بودم؛ مادری بدون فرزندانش که مادر نیست. حالا توی این خانه ۱۰ متری زندگی میکند، دخترش را دانشگاه فرستاده و پسرش مرد خانه شده است، میگوید: خدا همه کارتن خوابها را نجات دهد.
افغانهایی که از دیگران خوشبختتر هستند
از اتاقهای مختلفی رد میشویم، اینجا یکی بدهکار است، یکی فراری است، یکی خرده فروش است، یکی دائم معتادها را میآورد مواد میکشند و خانه در یک برزخ همیشگی پر و خالی شدن است. به پشت بام که میرسیم، بوی غذا به پیشواز میآید. روی پشت بام هم سه اتاق درست کردهاند و یک دستشویی اشتراکی. توی اتاق اول، مردی زندگی میکند که توی صحبتهایش، «آن روزها رفتند» به تکرار افتاده است، میگوید بازرگان ورشکستهای است. همسایه با آن پیرمرد و پیرزن زهوار در رفتهای که به روزهای پایان زندگی رسیدهاند. اما بوی غذا از اتاقی میآید که ۶ جوان افغان توی آن زندگی میکنند.
اینها ۶ میلیون پیش دادهاند و ماهی ۵۰۰ هزار تومان برای پشت بام اجاره میدهند. دو نفرشان توی رستوران کار میکنند، ۲ نفر دستفروش هستند و ۲ نفر دیگر هم توی بازار کارگرند. اتاقشان را یک فرش مستعمل، تعدادی لحاف و تشک و یک قلیان تشکیل میدهد که خاکستر گرم هنوز روی آن مانده است. اجاق را بیرون گذاشتهاند و یک نفر هم آشپزی میکند. دو نفر از این افغانها زن و فرزندی دارند که دو سال است فقط عکس آنها را تماشا میکنند. جنگ، داستان غم انگیزی دارد.
زنهای کارتن خواب را دریابید
روایت به نقطه اول باز میگردد؛ بنگاه مسکن. دوستی میگوید: یک زمان مشکل این منطقه، آشپزخانههای تولید شیشه بود که واقعاً میشود گفت: تعداد آنها به صفر رسیده است، اما خردهفروشان و زنان معتاد و کارتن خواب، حالا مهمترین معضل محله است. میگوید: تعداد زنهای معتاد هر روز بیشتر میشود، در این شش ماه، احساس میکنم تعداد زنان معتاد از مردان هم بیشتر شده است؛ باید کاری کرد.