فرارو- آرمان شهرکی؛ توضیح نویسنده: این مطلب را پس از غائلهی اهواز نوشتم. اگر در حوادثی اینچنین، بنیادگراییِ مذهبی با تفسیری اشتباه از دین دست به کشتار انسانها میزند؛ در آسیبی که من شرحی روزنامهنگارانه از آن دادهام؛ این، خود یا نفس دین یا جوهره و مغز آن است که پژمرده و آنگاه میمیرد. در اولی، ستیزهجو که میتوان «مومنِ منحرف»اش نامید با کسانی ستیزه دارد آنگاه با غفلت از کارکرد حقیقیِ دین و ماهیّتاش، شخص یا اشخاصی را میکُِشد؛ لیکن پس از کشتار، دین هنوز پابرجاست و آنچه رفته است؛ ستیزهجو مخالفیناش و یا گمنامانی هستند که او مخالف خویش میپندارد.
در دومی که موضوعِ نوشتارِ پیشرو است؛ اما، شرکتکنندگانِ در مراسم یا رخداد، که میتوان آنها را «بیاعتنایانِ به دین» نام نهاد؛ دستاندرکار کشتار نهاد اجتماعیِ دین هستند چه آگاهانه چه ناآگاه. اینکه عاملیّت انسانی در این فرایند دخیل است یا همهچیز غیرارادی و جبرگرایانه پیش رفته خود میتواند محل بحث و منازعه باشد. هرچه هست در اینجا با نوعی فرایند «امتزاج» روبرو هستیم که با مخلوط نمودنِ دین و مستحیل ساختناش در پدیدهها و اموراتی که فینفسه و ماهیتن با آن متفاوت هستند؛ رفتهرفته دین را رقیق و رقیقتر و مالا ناپدید میکند. با نگاهی عرفانی به موضوع میتوان گفت که بیاعتناییِ معشوق به عاشق، کشندهترین و فرسایندهترینِ چیزهاست که آرامآرام عاشق را ازپا درمیآورد.
مدام دلهره دارم که مبادا پیراهن مشکی نداشتن در میان جمع، باعث و بانی بدنامی شود یا کسی گیر بدهد یا اینکه برای میزبانِ بینوایم مشکلساز شوم. به هر طریق راهیِ ضیافت ناهاری میشویم که به مناسبت ظهر عاشورا روبهراه است از سوی یکی از سرمایهداران شهر، یک کارخانهدارِ قدیمی یک بورژوای واقعی. مراسم در طبقهی همکف یک مجتمع مسکونی بزرگ که در زمرهی مایملک کارخانه است برگزار میشود در یکی از اعیاننشینترین مناطقِ یکی از کلانشهرهای ایران در یکی از محلّات تازهبهدوران رسیده که سکونت در آن آمال و آرزوی بسیاری از اهالی است همانجا که تا همین چندسالِ پیش قرقِ طبقهی متوسطی بود که حال به حومهها کوچانده شدهاند. گویا غذا آبگشوت است. نوشابه و دوغ اشربهای است همهجا حاضر فرقی نمیکند عزا باشد یا مجلس عروسی. اولی تحفهی غرب است که ترکیباتش عوض شده ایرانیزه شده و انواعواقسام اسامی با پسوند «کولا» را با خود یدک کشیده به بازار عرضه میشود و دومی نشانی است از ملّیگرایی و خدارا چه دیدی شاید بهوقتِ تحریم و در روزهای مبادا بخشی از صادرات غیرنفتیِ ایران باشد!
نیمکاسههای پر از شلهزرد جلوهای زیبا به سفرهها بخشیده. آنها با نوارهای باریکی از دارچین تزیین شدهاند. همگان ازراه نرسیده شلهزردها را میبلعند. پس از آن حدودن بیست دقیقهای طول میکشد. جمع، چُرت میزند و سرش را با فایلهایی تصویری که در کُنجها و زوایایِ پنهانِ اسمارتفونها مخفی شدهاند گرم میکند. باید محتوای خطرناکی داشته باشند، چون هرکس با پوزخندی موبایلاش را توی دهنِ بغلدستیاش میگیرد تا از یورش چشمهای غریبهی کنجکاو در امان بماند.
صدای فیشفیشِ ناشی از پارهشدنِ پلاستیکِ حاوی تکّههای نان سنگگ (این یکی هم میتواند بخشی از میراث ملّیِ ما باشد و جزءِ صادرات غیرنفتی به وقتِ تحریم!) گوشها را تیز کرده و چشمها را به بدرقهی طبقهایِ بزرگِ حاویِ کاسههای آبگوشت میبَرَد. مدعوین تابوتحمّل ندارند و کاسهی صبرشان لبریز شده درست مانند کاسههای لبریز از آبگوشت. آبگوشتی که برخلاف تصور رایج سبز است نه قرمز. ولی مزّهاش بد نیست مثل یکجور قرمهسبزی میماند که تعمدا به آب بسته شده در غیاب لوبیا البتّه. انتظار داشتم که قبل از ناهارخوران مراسمی مناسکی یا رسمورسوماتی ببینم بهنحوی که تداعیگرِ محرّم و عاشورا باشد؛ انتظاری که برآورده نشد شاید هم که به بعد از ناهار موکول شده باشد؛ بگذریم. تکّههای نان سنگک، بیمحابا در کاسههای آبگوشت خیسخورده غرق میشوند. دربهای بطریهای نوشابه و دوغ، پِسپِسکنان باز میشوند و قُلقُلکنان به گلوها فرو میروند. شکمها ورمیقلمبند جلو میآیند تا جا برای گوشت و سیبزمینی که عنقریب ازراه میرسند باز شود. این یک شکمچرانیِ اساسی محسوب میشود نمایشی از ولع و حرصِ چارهناپذیر و سیرناشدنیِ آدمی یک تراژدی دردناک به موازات و در رقابت با آن تراژدیِ دیگری که مجلس به مناسبتاش برپا شده. یاد فیلم حرص ساختهی اشتروهایم میافتم.
«عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا» یا «شکم از طعام خالی دار تا درآن نور معرفت بینی/ خالی از حکمتی بدان دلیل که پُری از طعام تا بینی» مصداق همین حالا و همین اینجا و همین مردمان است. با خود میاندیشم و به خود میگویم که خدا رحمت کند مریم میرزاخانی را که اگر اینجا بود و اینجا میماند و چنین فجایعی را میدید نه از سرطان که از افسوس و غصّه جان میداد! از دوستانش روایت است که به وقت ریاضیزیستن از همهچیز و همهکس غافل میشد حتّی از تن خویش که در چنگال بیماری افتاده بود.
بشقابهای گوشت و سیبزمینی فرامیرسند. گوشت گوسفندیِ ناب در حلقهای از سیبزمینیهای آراستهشده با آویشن. گوشت، گیر چه کسی میآید اینروزها! این مراسم قطعن هزینهی زیادی روی دست بانیاش گذاشته. فرصتی طلایی که از طرف همهی جمع غنیمت شمرده میشود. شاید که مراسمی پس از خوردن گوشت باشد سزاوار روزی که در آن هستیم. خیر خبری نیست که نیست! مدعوین یکبهیک با شکمهایی باد کرده دستمال به دست ودهان، بلند شده جای خود را به افرادِ تازهازراهرسیده میدهند. من و میزبانام نیز غذا خوردهناخورده برمیخیزیم.
آدمی حرص را یا میزند یا میخورد؛ ما خوردیم به قدر کفایت تا آنجا که دیگر نوبت به خود گوشت نرسید؛ خیلیها زدند؛ حرص غذا، حرصی سیریناپذیر که چشمها را بیشتر از شکم گُشنه میکند. بیرون از اتاق برای خودش قیامتی است. انبوهی زن و مرد میآیند و انبوهی دیگر میروند: ازدحام تودهها. روی میزی در پارکینگِ طبقهی همکف، کاسههایی بزرگ حاوی شُلهزرد چیده شده و فرصت و امکان واقعی برای همگان هست تا هیچکس بدون غذا و ناامید بازنگردد. میخواهیم به واحد مسکونی رفیقم برویم، اما جلویمان را میگیرند تمامیِ طبقات در تسخیر زنان است که از حیث جمعیّت کم از مردان نمیآورند اینجا برابری زن و مرد رعایت شده منتها در شکمچرانی. اکثر میزهای محوطه از ریزههای نان و بشقابها و کاسههای نیم خورشده پُراند. بیرون میآییم داخل کوچه. انسانهایی را میبینم که در یک دست یا در هر دو دستشان ظرفهای حاوی شُلهزرد دارند و شتابان بهسوی اتومبیلهاشان میروند؛ از پراید گرفته تا ماشینهای گرانقیمتتر همهجوره هست که با تلی از شلهزرد پرشده. تکوتوکی موتورسیکلت و دوچرخه هم میبینم.
خورشید آرامآرام غروب میکند. شب فرا رسیده سایهی تاریک خویش را همهجا پهن میکند. دو طرف خیابان پر است از تکیههای مذهبی و ایستگاههای صلواتی که از رهگذران با نوشیدنیهای زعفرانیِ حاوی تخمِ شربتی چای یا شیرکاکائو پذیرایی میکنند عود هم روشن است اینجا و آنجا، و بلندگوهایی که آنقدر وولوم دارند که نوحه و آوازی که سر میدهند کاملن نامفهوم است. برخی از ماشینها گِلمالی شده و بازار سرگرمی و کنجکاویِ بچّهها گرم است. نه در رخسار گردانندگانِ چادرها و ایستگاههای صلواتی نشانی از اندوه دیده میشود نه در چهرهی عابرین و رانندگان خودروهای متوقفشده برای نوشیدن، ولی تا چشمتان کار کند و گوش بشنود شوخی و خنده هست از آن نمونههایی که بههیچوجه در ستون طنز روزنامهها گیرتان نمیآید؛ شوخیهای رادیکال.
چند روزی میگذرد و شبهای دیگری نیز میآیند و میروند از پی هم؛ و همانجا در همان محلّهی باکلاسِ بالای شهر که چند روز قبل با آسیبِ شکمچرانی و رایگانخوری و تفاخر و تظاهر روبرو بودیم؛ با آسیبِ اجتماعیِ بهغایت دردناکتری روبرو میشویم. روسپیها و دگرباشانِ جنسی درست پیش چشمان بیتفاوت آدمهای شهر به رانندگان و سرنشینان خودروهایی که پا روی پدال ترمز گذاشتهاند و نیز روی بسیاری از ارزشها، بابت قیمتِ تن خودشان چکوچانه میزنند. بعضن صداها زنانه است و لباسها مردانه یا بالعکس و اینها همه از فلاکت وجودی آدمها در این سرزمین نشان دارد که اگر روحات با تنات کلنجار رفت یا منافاتی داشت احتمال بسیار دارد که آواره شوی بیخانمانِ پرسهزنِ خیابانها.
کافی است چند دقیقهای روی سکو یا صندلی یک ایستگاه اتوبوس بنشینی تا درنگی باشد از درد و رنج تا عجایبالمخلوقاتی ببینی و بسیاری چیزهای عجیب دیگر و بسیاری معضلات که نمک بر زخم وجدانت میپاشند اگر که وجدانی برای کسی باقی مانده باشد. تا نبینی باورت نمیشود وقتی هم میبینی بیحس میشوی انگشت به دهان میمانی و چشمآزرده. در مقام تماشاچی هم که باشی روحت خراش برمیدارد.
ما اینکاره نبودهایم ایران اینکاره نبوده. کاشکی براهنی این چیزها را نبیند؛ نبیند که ایرانه خانم به چه روزی افتاده و حتمن هم ندیده و نبوده در زمان او آنگاه که به زیبایی سروده:
با توام ایرانه خانمِ زیبا/
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا/
حال تمامم ازآنِ تو بادا گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا/
سر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر/
با توام ایرانه خانم زیبا/
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را، فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز/
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرِ زمین/
با تو منم خانم زیبا/
اگر در آسیب نخست لطمهی اساسی به روحوروان وارد میشود و تن علیالظّاهر قسر در میرود و از عزا درمیآید؛ در این دومی، تن، قربانیِ اصلی است.
دردمندانه و آهکشان بهیاد میآورم ۲۳ سال پیش را زمانی که در این شهر دانشجوی دورهی لیسانس بودم. خبری از این چیزها نبود؛ از روسپیگری درست زیر سایههای سنگین و سرد و تیرهوتارِ برجها و مراکز خریدِ سربهفلککشیده. از اعتیاد از فواصل طبقاتی از فواصلی که میان قلبها افتاده.
شهر بالاوپایین داشت، اما بالا برای فرهنگیها و باسوادها و آدمحسابیها بود و پایین برای بروبچّههای بامرام و بامعرفت برای داشمشتیها که نه از سرِ اجبار که بنابر عُلقه و علاقهای به محلّه یا خانهی آباواجدادیِ خود در جنوب ساکن بودند یا اصولن بهخاطر اینکه سلوک و رفتار پایینشهریها را دوست داشتند یا ترجیح میدادند در آن پایینمایینها ماندگار شده بودند؛ بعضن مراوداتی سالم و محبّتآمیز آنها را بهیکدیگر پیوند میزد.
برای خرید عطری ناب یا سجّادهای یا تسبیحی اعلاء به پایینشهر میرفتی و برای خرید آخرین رمان از نویسندهای غربی یا ایرانی به بالاشهر. اینطور نبود که پایین یا جنوب مرکز تهیّهی نشئهجاتی باشد که در بالا یا شمال مصرف میشود یا در همان جنوب.
اتومبیل بود نه که نباشد یکی پیکان داشت یکی بیوک یکی کورونا یا کورولا یکی هم پژویی آبیرنگ از آن اخموها یا لانچیا. یکی هم مثل ما دانشجوها پیاده گز میکرد، ولی اینطور نبود که برای پیادهها شاسیبلندسواران خدایگانی باشند سزاوار پرستش. جایِ مراکز خرید و هتلهای رنگووارنگ باغ بود باغهای باصفای گیلاس. فرنگ آنزمان هم بود، ولی عشقِ فرنگ و تمنّای مهاجرت نه.
«خارج» برای ما در دوران بچّهگیمان فرضن هند بود و تماشای فیلم هندی، صافیِ مادر یا مادربزرگ را از آشپزخانه کِش میرفتیم میرفتیم پشتبام میبستیم به تَنگِ آنتنِ درپیت و لَقوپقِ تلویزیونِ کُمُددارِ قدیمی تا خارج را بگیریم! وقتی توپ والیبال مدرسهی دخترانهی کناری هنگام زنگ ورزش یا تفریح، میافتاد روی بام کلاسهامان، با شگفتی به موجود سیاهپوشی که توپ را برمیداشت زُل میزدیم و از خود میپرسیدیم که از چه قماشی است و چه فرقی با ما دارد.
در جوانهایی که الگوی ما بودند؛ جسم و جان، عقل و اسطوره به زیبایی و متانت باهم درآمیخته بود؛ پدر، فرزند برادر یا پسرعمو یا پسردایی به ناگاه کتاب را میگذاشت و به جبهه میرفت. یادم هست کتابفروش محلّهمان را با آن موهای لختِ مشکی که کتابهای بالزاک و پوشکین از دستاش نمیافتاد. یکروز هم با محمود حکیمی آشنا شد و رفت تا بجنگد و دیگر هرگز بازنگشت یک انتخاب اصیل و احترامبرانگیز. کودک و نوجوان امروز باید چه کسی را الگو قرار دهد؟
برای استخدام بهوقتِ فارغالتحصیلی کسی صف نمیبست، ولی امید به اشتغال بود خیلی هم زیاد. اکنون حتی امید به زندگی هم دیگر نیست یا خیلی کم شده. با فستفود و مالشاپ بههیچ وجه نمیتوان امید به زندگی ایجاد کرد، زیرا آن اولی قاتل سلامتی است و این دومی تنها جایی برای حیفومیلِ پول مفت پدرمادرها توسط بچّهمایهدارهای احمقِ الکی خوش آنهاکه فرصتطلبانه و از سر عُقدههای ریزودرشت به مصرفگراییِ تجملیِ خویش افتخار میکنند.
برای حیرتزایی و افسوسخواریِ زندگی در ایرانِ امروز غایتی متصور نیست. در کشوری که همهچیزی بوی متعفن تظاهر میدهد کالایی شده آنهم کالای تقلبی، و دوزوکلکبازی از سروکول همهچیز و همهکس بالا میرود این سبک زندگی آدمی را ناامید میکند و ناامیدی شریک مرگ است راهی هموار بهسوی مرگ. ما ایرانیها به کمی تفکر و خویشتنداری نیازمندیم. به کمتر خوردن و بیشتر اندیشیدن به سختکوشی به صرفهجویی به امید به ملاحظه به اراده به همبستگی به شجاعت به درایت به کتاب.
باید بیاندیشیم که عزا هیچ دخلی به غذا، و دین و دینورزی هیچ مناسبتی با شکمچرانی ندارد؛ که دین بیشتر به شکم گرسنه مربوط میشود تا سیر، به دستیابی به ستارهها ربط دارد نه درهم و دینار، با ترس و لرز پیوند دارد از خدا نه از بندهی او هرکه میخواهد باشد مدیری یا رییسی یا هرچیزی و هرکسی. دین در بطن خویش حاوی و حاملِ ایثار است که نوعی دهندگی است حتّی دادنِ جان، نه گیرندگی چه گیرندگیِ غذای مفت باشد یا گرفتن و اخذ وجههی اجتماعی و تفاخر. «غذای نذری» با «غذای رایگان» بسیار توفیر دارد و آن جنبش و قیام تاریخی ربط و دخلی به آن چیزی که روشنفکری آن را «جنبش رایگانخوری» نام نهاده ندارد.
باری! هر نسبتی که با دین و دینورزی داشته باشیم؛ مسلّم آن است که سابق بر این محرّم و مناسک سوگواری برای خود اصول و اعتقاداتی داشت و اینچنین درهمشکسته و ویران نبود. ماشیننویسیِ محرّم درحالیکه رانندگانی در سنین پایین با صدای بلندِ پخش ماشین در کوچه و خیابان ویراژ میدهند چیزی جز آزار و اذیت دیگران نیست. مُدها و فشنهای عزا جز کاستن از بار قدسی و معنوی محرّم چه میتواند بود؟
بیاندیشیم که کودکان، قدرت و درک و فهم موضوعات ثقیل مذهبی را ندارند؛ که عصاره و چکیدهی دین همانا معنویّتی است که ازپیِ تفکر به اموراتی همچون مرگ و جهانِ پس از مرگ عاید میشود؛ و مگر نه اینکه پاسداشت زندگی ماحصل اندیشیدنِ مدام به مرگ است. دین، بستهای سنگین و وزین است؛ ابزار یا کالایی برای تفنن و سرگرمی نیست.
بفهمیم که غذای نذری تنها برای چشیدن و تبرّک است نه سیروپُرخوردن. باید دریابیم که جسارت گستاخی و بیگناهی میخواهد که سنگ بیاندازیم بر آن روسپی یا امرونهی کنیم، اما آموزش و حمایت و توانمندسازی لازم و ضروری است.
خلاصه آنکه باید بدانیم آنچه امروز و در ایران به نام پیشرفت تحول توسعه بهروزبودن و رفاه به خوردمان میدهند سرابی بوده از خوشبختی، سرابی که در میان اندکی سرمایهدار و کارآفرینِ واقعی، عدّهی کثیری نالایقِ بیمقدار را واجد ثروتی بیکران و بر دیگران مسلّط ساخته و در این میانه، انبوهِ بیسوادِ سرگردانِ شکمپرستی هم هستند که آگاهانه آب به آسیاب ثروتاندوزان و لذّتطلبان میریزند. سرمایه داشتن جرم نیست لیکن تفاخر بدان یا تظاهر به آن یا کاربستاش در هرچه غیر از تولید و آبادانی یک خسران واقعی است. حکایت دین هم همین است و اگر جز برای تولید خوشبختی و خوشحالی و نیکنامی بهکار آید فایدهای برای دین و دیندار مترتّب نیست که بماند بسی زیان و ضرر وارد خواهد ساخت. تن هم همین است ودیعه و نعمتی است که اگر تحت مضیقه و فشار قرار بگیرد روزی تلافی خواهد کرد یا از صاحباش انتقام میگیرد یا از آنانکه جسموروح را بیرحمانه و ناشیانه ازهم تفکیک میکنند یا از درندهخوهایی که در کمیناند تا عندالاقتضاء جسم انسانی درمانده را استثمار و مصرف کنند.
تا چشم برهم زدیم خوابمان بُرد و، چون پلکهای گرانبار را گشوده و برخاستیم دیدیم که بسیاری چیزها را باختهایم؛ و به قول شاعر دریافتیم که روسپیِ واقعی همین زمانهی گرگی است که بسیاریمان را برهنه کرده آزار داده و به راه خود رفته.