ایران نوشت: «هر سه به چوبه دار بوسه زدهاند، اما خدا به جوانیشان رحم کرده و زندگی فرصت دیگری به آنها بخشیده. حالا جمعه هر هفته جمع میشوند تا گوشهای از خسارتی را که به جامعه زدهاند، جبران کنند.»
«این بار آمدهاند یکی از کوچههای منتهی به میدان انقلاب برای نصب کردن و رنگ زدن نیمکتهای آهنی اتاق کوچکی که قرار است برای تمرین تئاتر آماده شود. روی صحنه گفتگو میکنیم. هر کدام نامی برای خود انتخاب میکنند، درست مثل یک نمایش؛ آن که از دوتای دیگر بزرگتر است و ۱۷ سال چشم به راه، ولی دم۲۰ روزهاش بوده تا به سن قانونی برسد. نوید، آن که ۹ سال زندانی بوده، مسعود و آن که ۶ سال لحظه قصاص را انتظار کشیده، رها.
سه بار بالای دار رفتهام
نوید نصف عمرش را در زندان گذرانده و مرتبه سوم که طناب دار دور گردنش افتاده، تنها کسی بوده که از بین ۱۰ نفر پایین آمده. سالها میان چوبه دار و بخشش انتظار کشیده تا خواهرزادهاش بزرگ شود و به سن قانونی برسد بلکه از قصاص داییاش بگذرد، حالا رنج این همه سال از او جوانی کمحرف و گوشهگیر ساخته؛ آن هم نوید که روزگاری شر یکی از مدرسههای خزانه تهران بود.
از بس روی دیوار زندان چوب خط کشیده و در شش و بش مرگ و زندگی بوده که حالا گفتن برایش ساده نیست: «شهرستان دنیا آمدهام، در خانوادهای پرجمعیت، آقام گچکار بود. درس خواندن را دوست نداشتم؛ میخواستم بروم سر کار. تهران که آمدیم رفتم شاگردی ماهی ۵۰ هزار تومان که همهاش خرج خودم میشد. ۶ ماه رفته بودم سر کار که برای خواهرم خواستگار آمد. ازدواج کردند، اما اصلاً زندگی خوبی نداشتند. خیلی توی فشار بود تصمیم گرفتم از شوهرش زهره چشم بگیرم، یک جایی قرار گذاشتیم. من هم توی حالت عادی نبودم، الکل خورده بودم. درگیر که شدیم، تیزی کشیدم. خون که از سینهاش پاشید فرار کردم. ۶ ماه بعد تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. خدا رحمت کند اموات شما را با پدر خدا بیامرزم رفتیم همان آگاهی که خیلی سخت اعتراف میگیرند؛ یعنی طرف قتل هم نکرده باشد اعتراف میکند. تخفیف نگرفتم که هیچ، ۱۷ سال طول کشید تا آزاد شدم.»
به زندانی قتلی مرخصی نمیدهند، مگر در شرایط خاص. این شرایط برای نوید بعد از ۱۳ سال فراهم شد. سال ۹۲ خانوادهاش سند گذاشتند برای مرخصی، در حالی که ۷ سال قبلش پدر نوید از دنیا رفته بود و او نمیدانست: «آن ۱۳ روز زهرمارم شد. از یک طرف فهمیدم پدرم از دنیا رفته و همه حرفهایی که به خوردم داده بودند، دروغ بوده. از یک طرف با واقعیت روبهرو شده بودم. محیط بسته زندان با من کاری کرد که خودم را همان جوان ۱۷ ساله زندانی میدیدم، اما سالهای نبودنم همه چیز تغییر کرده بود؛ بچهها بزرگ شده بودند، هر کسی به یک جایی رسیده بود و من عقب مانده بودم. حال کسی را داشتم که از تونل زمان رد شده و از یک دنیا به دنیای دیگری رفته بود. دوست داشتم آن ۱۳ روز زودتر تمام شود.»
حبسش که ۱۶ ساله شد، دیگر سرش مال خودش نبود. در رجایی شهر راه میرفت و فکرش هزار جای دیگر میچرخید. آن قدر درمانده شد که رفت تقاضای اجرای حکم داد. چند روز بعد که بیمقدمه صدایش کردند و رفتار مأمورها با او بهتر شد، فهمید کاسهای زیر نیمکاسه است. در عرض یک ماه دو بار بیهوا صدایش کردند و با خانواده ملاقات گذاشتند، چند روزی را در انفرادی سر کرد، اما سحرگاه روز چهارشنبه که به سوئیت اجرای حکم میرفت او را برگرداندند: «بعد از ۱۷ سال به من فرصت ملاقات با شاکی دادند. خواهرزادهام آمده بود. وقتی پدرش از دنیا رفت ۲۰ روز داشت و آن همه سال در زندان ماندم تا به سن قانونی برسد بلکه رضایت بدهد آزاد بشوم. از من پرسید چرا با پدرم این کار را کردی؟ گفتم هم سن و سال خودت بودم و خامی کردم. هر چیزی به ذهنم میآمد گفتم تا قلبش نرم شود، اما هفته بعدش یعنی برج ۲ پارسال که برای بار سوم اسمم را صدا کردند یک جورهایی مطمئن بودم حکم اجرا میشود، البته راضی بودم. بالاخره تکلیفم روشن میشد. سحرگاه چهارشنبه در سوله اجرا، ۱۰ چوبه دار بود. ۸ مرد بودیم و ۲ زن. طناب را دور گردنم انداختند. دست خواهرزادهام که روی دستگیره رفت چشم هایم را بستم. به خودم که آمدم محکومهای کناری یکییکی بالا رفته بودند، اما من...»
برای شهرداری موش میگرفتم
«نه این که فکر کنی میترسمها نه! حوصله سینجیم شدن ندارم. اگر قول بدهی عکسم را توی روزنامه چاپ نکنی، سیر تا پیاز ماجرا را برایت تعریف میکنم. بچه شاهعبدالعظیم هستم؛ ۵ برادریم. بابام توی زمینهای اطراف شهرری سبزی میکارد و مادرم هم خانهدار است. با پدر بزرگ و مادربزرگم توی یک خانه کنار ریل قطار زندگی میکردیم و تا صبح چند بار از خواب میپریدیم از بس نصفه شب قطار بوق میکشید. همانقدر که کفتر دوست داشتم، از مدرسه متنفر بودم. ۵۰ تا کفتر داشتم و هر روز به بهانه این که یکی از آنها کم شده، دعوا راه میانداختم. میخواستم حرفم را به کرسی بنشانم. یک هفته هر روز صبح به جای مدرسه میرفتم حرم میخوابیدم و ظهر برمیگشتم. سه هفته از اول دبیرستان گذشته بود که ترک تحصیل کردم به این شرط که از شنبه بروم سر کار.»
۱۰ سال پیش یعنی وقتی ۱۵ سال داشت، قرار شد برای شهرداری موش بگیرد، اما این کاری نبود که خیلی دوام داشته باشد. از شهرداری هم بیرون آمد و شروع کرد به ولگردی؛ آب تنی و کوچهپیمایی. قطار مشهد که رد میشد سنگ بارانش میکردند و سکه روی ریل میگذاشتند که صاف شود و از این حرفها. خسته هم که میشدند از دیوار مردم بالا میرفتند. همین طوری برای خنده تا این که یک روز سر فحش ناموسی خودش را وسط یک دعوای مفصل دید: «شب بود، رفتم که رو در رو کنم، بحث بالا گرفت. اولش دست خالی کتککاری کردیم. طرف تیغ موکتبری داشت و برای این که کم نیاورم بچهها یک چاقو هم به من دادند. بقیه عقب ایستاده بودند و نگاه میکردند. یکی به کتفم زد و من هم یکی به گردنش، بعد هم فرار. به خاطر شدت خونریزی، رفت توی کما. من از ترس ۲۰ روز حبس شدم توی اتاق، اما فایدهای نداشت. خودم را معرفی کردم و یک راست فرستادنم کانون اصلاح و تربیت.»
مسعود ۶ ماه در کانون بود که دوست دوران بچگیاش از دنیا رفت. تا قبل از آن روز جرمش ضرب و شتم بود، اما بعدش شد مباشرت در قتل. واقعیت را که فهمید تا چند روز کارش گریه بود و جایش تخت بهداری: «۱۴ ماه کانون تهران بودم. همه جور امکاناتی داشتیم. حتی یک بار ما را بردند شاه عبدالعظیم زیارت. به سرم زد فرار کنم، اما غیرتم قبول نمیکرد سراغ خانوادهام بروند. امان از رجایی شهر؛ از اول سال ۹۰ تا برج ۸ سال ۹۶ آنجا بودم. سرِ نگاه کردن، راه رفتن، بیحوصلگی، اصلاً سرِ هیچی، بزنبزن میشد. اگر یک روز دعوا نمیشد تعجب میکردیم. هر شب خدماتیها از کف سالن خون جمع میکردند. با قاتلی که چیزی برای از دست دادن ندارد میخواهند چکار کنند؟»
حکم مسعود هم قصاص بود، اما خانواده شاکی اقدامی نمیکردند و میگفتند آن قدر همانجا بماند تا بمیرد. خیلیها را دیده بود که قصاص شدند و این حالش را بدتر میکرد تا این که زمزمههای آزادی به گوشش رسید. ۶ ماه است که آزاد شده، اما یادش رفته چه روزهای سختی داشت. فقط، چون به آب و هوای بیرون عادت نداشت بعد از آزادی مریض شد. تا یک ماه اول میترسید تنها بیرون برود. کافی بود به او زل بزنند تا به خودش بگوید لابد نقشهای توی سرشان است.
خانواده را بدبخت کردم
سخت میشود از رها حرف کشید؛ جوانی ۲۳ ساله خجالتی و از آن تکپسرهایی که خیلی از خانوادهها روی سرشان میگذارند. او هم قید درس و مشق را زده: «به پدرم قول دادم جای درس خواندن سر یک کار فنی بروم. اوایل شاگرد نجار بودم. چند ماه بعد شاگرد یک جلوبندیسازی شدم. هفتهای ۸ هزار تومان مزد میگرفتم. یک سال بعد مزدم شد هفتهای ۲۵ هزار تومان و سال بعدش که سال ۹۰ بود هفتهای ۵۰ هزار. با خودم میگفتم همین طور پیش بروی اوستا کار میشوی و برای خودت کسب و کار نان و آبداری راه میاندازی، اما همهاش فکر و خیال بود.»
رها که خاطرات قبل از زندانش را در همین چند جمله خلاصه میکند، ادامه میدهد: «اصلاً فکر نمیکردم سر از زندان دربیاورم، اما فردینبازی کار دستم داد. پنجشنبه غروب از سر کار برمیگشتم. قرار بود با یکی از رفیقام و پسرداییم برویم پارک. هر چه منتظر شدیم از پسردایی خبری نشد. زنگ زد که زود خودت را برسان فلان جا. ما که رسیدیم دعوا بالا گرفته بود و دوستم که با خودش چاقو داشت پرتش کرد و خورد به یکی از پسرها. دویدم چاقو را برداشتم که وضع خرابتر نشود که بقیه رسیدند. چاقو را که دستم دیدند ریختند سرم؛ یکی با مشت زد توی گیجگاهم. دوستام عقب کشیدند و من که تنها بودم تا آمدم به خودم بجنبم و برگردم چاقویی که توی دستم بود خورد به شاهرگ یکی که اصلاً صورتش را ندیدم. از بس پر خون شده بود. فوری نشستم ترک موتور دوستم و فرار کردیم.»
رها تا رسید، به پدر و مادرش گفت: محله پایینی دعوا شده و او به یکی از آنها چاقو زده. حتی این جمله هم از عزیزدردانگی رها کم نکرد، اما وقتی خبر در محل پیچید رفت آگاهی و خودش را که ۴ ماه مانده بود به ۱۸ سالگیاش معرفی کرد. با این تصور که حسابی مرام به خرج داده و بالاخره مشخص میشود دعوا را او شروع نکرده و...، اما به عنوان قاتل وارد کانون اصلاح و تربیت قم شد.
هنوز ترس رها نریخته، اما برای این که زودتر از شر مرور سالهای سیاهش خلاص بشود میگوید: «کانون اصلاح و تربیتی که من آنجا بودم بر عکس کانون تهران که سینما و استخر هم دارد هیچ وسیله سرگرمی ندارد. زندان نیست، اما خیلی از زندان سختتر میگذرد. حتی فوتبالدستی هم نداشتیم. برای یک توپ باید یک ماه التماس میکردیم. هر شب کابوس میدیدم. شاکی من اصلاً راه نمیداد و امیدی به زنده ماندن نداشتم. ۴ سال و ۸ ماه کانون بودم که اندازه ۴۰ سال گذشت. یک روز هم مرخصی نداشتم. بعدش هم منتقل شدم رجایی شهر. خیلی بدتر از کانون بود. چند نفر از همبندیهایم که قصاص شدند، همه امیدم را از دست دادم. هر شب توی خواب خودم را بالای دار میدیدم.»
ساعد رها مثل سمت چپ گردنش گوشت اضافی آورده. زندان که بود وقتی فهمید پدر و مادرش خانه را فروخته و رفتهاند مستأجری که پول دیه را جور کنند، با تیغ افتاد به جان خودش، ولی زنده ماند. حالا هم که به کمک جمعیت امداد دانشجویی امام علی (ع) ۶ ماه از آزادیاش میگذرد، هنوز از شوک درنیامده. به قول خودش قرار نبود زنده بماند، ولی شاکی شرط گذاشت نفی بلد کند و از قم برود. حالا او شبیه کودکی که در شهری پرهیاهو پرسه میزند، گیج است و تلاش میکند خودش را پیدا کند.»