فرارو- امیر هاشمی مقدم؛ چند روزی است بحث روشنفکران ایرانی، بین نویسندگان شناختهشدهی تلگرامی داغ است. مجتبی لشکربلوکی به نقل از شفیعی کدکنی، روشنفکران ایرانی را به دو دسته «نمیخواهم» و «چه میخواهم» دستهبندی کرده و نتیجه گرفته بیشتر روشنفکران کنونی ایران، از دسته نمیخواهم هستند. یعنی مدام در حال نق زدن و انتقاد از این و آن هستند؛ بیآنکه بدانند دقیقا چه میخواهند.
محمد فاضلی هم اشاره دارد که روشنفکران همچون بسیاری از دیگران، بیشتر ناکارآمدیها را دیده و به آنها انتقاد میکنند.
امیر ناظمی برای اینکه به روشنفکران ناراضی کنونی برسد، به سه نسل روشنفکر ایرانی اشاره کرده: نسل نخست که در پایان دوره قاجار، با مقایسه ایران و غرب، به دنبال چرایی توسعهنیافتگی ایران میگشتند. نسل دوم که در آغازین سالهای حکومت رضاشاه به میدان آمد و به دولت در پایهگذاری نهادهای مدرن یاری رساند. نسل سوم را «روشنفکران چپکوک و اسلامگرا» میداند که مسائل اجتماعی و سیاسی را بسیار سادهانگارانه میبینند.
من بر پایه همین ویژگیای که ناظمی برایشان نام برده، یعنی چپکوک و اسلامگرا، میخواهم نشان بدهم که: 1- اینها ریشهشان به نخستین نسل روشنفکران و حتی پیش از آنان میرسد؛ و 2- روشنفکران کنونی بیشترشان جزو این دستهاند؛ و دست آخر و 3- ایرانستیزی آشکار و نهان، یا دستکم تحقیر ملی جزو ویژگیهای این دسته است. اما آنچه همه اینها را گرد هم میآورد، ایدئولوژی چپگرایی یا اسلامگراییشان است.
پدر معنوی روشنفکران دینی ایران، سیدجمالالدین است، خواه ایرانی بدانیمش و خواه افغانی. او بیش از آنکه دغدغه ایران داشته باشد، دغدغه امت اسلام داشته و بر همین پایه، حاضر به فدای منافع ایران در پای منافع امتگرایانه عثمانی بوده است. اگر اعترافات میرزا رضا کرمانی، قاتل ناصرالدین شاه قاجار را در جلسه بازجویی که میرزا ابوتراب نظمالدوله انجام داد، بپذیریم، به صراحت اشاره میکند که انگیزه قتل ناصرالدین شاه به تحریک سلطان عثمانی و نقشه سیدجمال بوده؛ چرا که ناصرالدین شاه، مانع پیوستن کل سرزمینهای اسلامی به امپراتوری عثمانی و زیر نظر خلیفه بوده است. میرزا رضا در همان بازجویی، آنچه سیدجمال برایش نقل کرده بود را اینگونه میگوید:
«در آن روزی که سلطان [عثمانی] او [سیدجمال] را در قصر یلدوز دعوت کرد و در کشتی بخار که توی دریاچه باغش کار میکند، نشسته، صورت سید را بوسید. و در آنجا بعضی صحبتها کردند. سید تعهد کرد عنقریب، تمام دول اسلامیه را متحد کند و همه را به طرف خلافت جلب نماید و سلطان را امیرالمؤمنین کل مسلمین قرار بدهد. این بود که به تمام علمای شیعه کربلا و نجف و تمام بلاد ایران باب مکاتبه را باز کرد، به وعده و نوید و استدلالات عقلیه، بر آنها مدلل کرد که ملل اسلامیه، اگر متحد بشوند، تمام دول روی زمین نمیتوانند به آنها دست یابند. اختلاف لفظ علی و عمر را باید کنار گذاشت و به طرف خلافت نظر افکند. در همان اوقات فتنه سامره و نزاع بستگان مرحوم میرزای شیرازی طاب ثراه با اهل سامره و سنیها برپا شد. سلطان تصور کرد که این فتنه را مخصوصا پادشاه ایران محرک شده است که بلاد عثمانی را مغشوش کند. با سید در این خصوص مذاکرات و مشورتها کرد و گفته بود ناصرالدین شاه به واسطه طول مدت سلطنت و شیخوخیت یک اقتدار و رعبی پیدا کرده است که فقط بواسطه صلابت او علما شیعه و اهل ایران حرکت نمیکنند که با خیال ما همراهی کنند و مقاصد ما به عمل نخواهد آمد. درباره شخص او باید فکری کرد و به سید گفت تو درباره او هرچه بتوانی بکن و از هیچ چیز اندیشه مدار»
حتی اگر برخی شبههها که درباره این اعترافات مطرح میکنند تا قتل ناصرالدین شاه را از گردن سیدجمال بردارند را هم در نظر بگیریم، از دیگر سخنان و نوشتههای سیدجمال همین قربانی کردن ایران و تشیع در پای خلافت عثمانی و به نام وحدت اسلام، برداشت میشود. میرزای شیرازی، فعالیتهای سیدجمال را خلاف مصلحت اسلام و شیع دانسته، نه به نامه های او پاسخ داد و نه او را به حضور پذیرفت.
این، نهایت سادهانگاری سیدجمال بود (ویژگیای که ناظمی برای راهکارهای روشنفکران چپکوک و اسلامگرا بر میشمرد). او در دورهای که امتگرایی در حال خاموشی بود و اتحاد بر پایه دین در اروپا نیز جایش را به ملیگرایی داده بود، در پی این ایده، حتی به بهای قربانی کردن ایران و تشیع بر آمد. تجربه همان عثمانی هم نشان داد که این امتگرایی در کمتر از سه دهه بعد، جایش را به ملیگرایی متعصبانه تُرکی داد که همچنان در این کشور دنبال میشود.
فاجعه آنجاست که نه تنها در دوره ناصرالدین شاه، ایران عهد قاجار بیشترین ثبات را داشت، بلکه او را میتوان روشنفکرترین شاه قاجار دانست. ناصرالدین شاه با زبان فرانسه آشنا بود؛ روزنامه میخواند؛ شیفته عکاسی بود؛ نقاشی و خوشنویسی میکرد؛ اهل نوشتن بود و برای نمونه، سفرنامههایش یکی از بهترین منابع دست اول برای شناخت آن دوره است؛ از گسترش دانش غربی در ایران پشتیبانی میکرد و برای نمونه، نخستین اثر فلسفه جدید غرب که کتاب «گفتار در روش» نوشته دکارت بود، به پشتیبانی او به فارسی ترجمه و با نام «حکمت ناصریه» منتشر شد؛ و... . مرگ ناصرالدین شاه، این فرایند را نیمهکاره گذاشت. هرچند اینها به معنای نادیده گرفتن جنبههای منفی شخصیت او نیست؛ اما در مقایسه با دیگر شاهان قاجار، این برجستگیها را داشت.
بههر روی، این ایده امتگرایانه سید جمال که منافع ایران را قربانی میکرد، بعدها توسط دیگر روشنفکران چپگرا و امتگرا دنبال شد. آنچنانکه جلال آلاحمد بهعنوان روشنفکری برآمده از ایدئولوژی چپ، بر صفویان خرده میگیرد که با بنیانگذاری حکومت شیعه در ایران و پیشگیری از حل شدن ایران در خلافت عثمانی، جبهه قدرتمندی جلوی اروپا به وجود نیاوردند. علی شریعتی، روشنفکر دینی هم عین همین انتقادات را بر صفویان وارد میکند. او چه آنجا که از شکست ایرانیان در برابر سپاه اعراب به وجد میآید، چه آنجا که جانب عثمانیها را گرفته و بر صفویان میتازد، آشکارا موضع ضدایرانی گرفته و دچار همان سادهاندیشی سیدجمال میشود. چرا که اگر امتگرایی راه علاج بود، خود عثمانیها از آن دست بر نمیداشته و به سراغ ملیگرایی قومی/زبانی نمیرفتند.
این ویژگی ایرانستیزی یا توهین به هویت ایرانی، در میان بسیاری از روشنفکران دینی و چپگرای پس از انقلاب نیز دنباله یافت و اتفاقا پس از انقلاب، فضای بهتری برای این گروه فراهم گردید؛ چه اینکه تریبونهای رسمی زیادی در اختیار روشنفکران قرار گرفت تا به ملیگرایی ایرانی تاخته و امتگرایی را رواج دهند. حتی بسیاری از مسئولین بلندپایه نیز، در این زمینه خودشان فعال بودهاند. سخنرانیها و نوشتههای افرادی همچون مصطفی ملکیان، یوسف اباذری، صادق زیباکلام و دهها شخصیت دیگری که نام روشنفکر را یدک میکشند، در تحقیر ایرانیان امروز یا نفی تمدن تاریخیشان، در همین راستا جای میگیرد؛ هرچند نا آگاهیشان درباره موضوعی که نقد میکنند، از میان اشتباهات فاحششان آشکار است.
آنچه این روزها بحث روشنفکران ایرانی را دوباره بر سر زبان انداخته، نقش آنها در توسعه کشور یا گذار از شرایط بحرانی کنونی است. اما دقیقا همین روحیه ایرانستیزانه برخی از روشنفکران ایرانی که بسیاریشان چپگرا یا امتگرا هستند، مانع از تحقق این امر میشود. این روشنفکران یا با ایده امتگرایانهشان که خواهان نادیده گرفته شدن میهندوستی است، و یا با تحقیر و توهینهایی که به ایرانیان میکنند (چه به گذشتهشان و چه به رفتارهای کنونیشان)، اصولا باوری به توانمندی ایرانیان در این زمینه ندارند. این را بگذاریم در کنار نقش روشنفکران دیگر کشورها تا ژرفای فاجعه را دریابیم.
بدتر آنکه اکنون نشانه و نماد روشنفکری ایرانی، حمله به هویت، تاریخ، فرهنگ، تمدن و بزرگان ایرانزمین شده است و کسی که حتی یک کتاب هم درباره موضوع نخوانده، با یک نقد نادرست یا توهین به آن موضوع مرتبط با ایران و ایرانی، ژست روشنفکری میگیرد. اینچنین صحنهها را در رسانهها و حتی تلویزیون ملی، کم ندیدهایم.