bato-adv
کد خبر: ۳۶۵۱۸

بررسی مسئله شکاف اجتماعی

حمید عضدانلو
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۳ - ۲۱ آذر ۱۳۸۸


دكتر عضدانلو كه داراي درجه دكترا در رشته گفتمان و توسعه از دانشگاه مینه‌سوتاي ايالات‌متحده است، پژوهش‌هاي فراواني در رابطه با مباحث جامعه‌شناسي سياسي و فلسفه سياسي انجام داده است. 

از جمله آثار وي مي‌توان به تاليف كتاب «گفتمان و جامعه» ترجمه «رساله‌اي در باب حكومت» اثر جان لاك،«فرهنگ جامعه شناسي» و «ادوارد سعيد» اشاره كرد. وي همچنين آثار تاليفي جديدي در دست انتشار دارد. اين مصاحبه را در محل كار او در يك روز سرد پاييزي انجام داديم. 

آقاي دكتر! اجازه دهيد گفت‌و‌گو را با اين سوال آغاز كنم كه آيا به نظر شما شكاف‌هاي اجتماعي هر جامعه مختص همان جامعه است؟
به عقيده من پاسخ اين پرسش شما مثبت است زيرا در جوامع متفاوت آنچه مرزهاي اجتماعي را تعيين و مشخص مي‌كنند، متفاوتند. گرچه مي‌توان عناصر جهانشمولي مانند اقتصاد،خشونت و... را يافت كه نقش نسبتا يكساني در ايجاد شكاف ميان گروه‌هاي اجتماعي (در همه جوامع) ايفا مي‌كنند، اما بسیاري از عوامل ايجادكننده مرزها و شكاف‌هاي اجتماعي عواملي فرهنگي و تاريخي‌اند كه ويژگي‌هاي منحصر به فردي دارند. از اين رو براي پي‌بردن به مرزهاي اجتماعي (و يا شكاف‌هاي اجتماعي) جوامع مختلف، بيش از هر چيز بايد عوامل فرهنگي و تاريخي تاثيرگذار بر روابط اجتماعي شناسايي شوند. 

آيا مي‌توان شكاف‌هاي اجتماعي را به دو دسته فعال و غيرفعال تقسيم كرد؟ برای مثال این یک فرضیه است که شكاف‌هاي اجتماعي وقتي فعال مي‌شوند كه بر پايه آنها گروه‌بندي‌ها و عمل و آگاهي سياسي تكوين يابد (ماركس در همين زمينه از طبقه در خود و طبقه براي خود سخن مي‌گويد.)
شايد بتوان ميان اين دو نوع شكافي كه شما آنها را فعال و غيرفعال مي‌ناميد طيفي را تصور كرد؛ طيفي كه شكاف‌هاي اجتماعي روي آن در حركت‌ هستند. از آنجا كه جامعه دائما در حال تغيير است، شكاف‌هاي اجتماعي نيز ثابت و پايدار نمي‌مانند. 

هر چه شرايطي كه احساسات بيگانگي را بيشتر مي‌كند تشديد شود، شكاف‌ها به طرف فعال‌تر شدن حركت مي‌كنند تا با تغيير روابط اجتماعي جامعه آرام‌تري خلق كنند اما همان‌طور كه خود شما اشاره كرديد، فعال شدن آنها بستگي به عواملي مانند آگاهي «طبقاتي» يا آگاهي نسبت به منافع مشترك گروهي دارد. شما در فرضیه خود مفاهيمي مانند «گروه‌بندي»، «عمل» و «آگاهي سياسي» را به كار برده‌ايد كه به تصور من پاسخ پرسش شما در همين مفاهيم است. اگر يك گروه يا طبقه، اجتماعي بخواهد فعال شود پيش از هر چيز بايد خود را سازماندهي كند.
 
شايد منظور شما از گروه‌بندي همين باشد براي آنكه یک گروه يا طبقه بتواند خود را سازماندهي كند، نيازمند آن است كه اكثر اعضاي آن نسبت به منافع مشترك گروه يا طبقه خود و تضاد اين منافع با گروه‌ها يا طبقات ديگر اجتماعي آگاهي داشته باشند، اين آگاهي ضرورتا آگاهي سياسي نيست، اين آگاهي تنها مي‌تواند آنها را به دليل داشتن منافع مشترك گرد يكديگر جمع كند. اين جمع شدن ظرفيت بالقوه سازماندهي را دارد اما ضرورتا به سازماندهي نمي‌انجامد. سازماندهي آنها بستگي به شرايط اجتماعي - سياسي موجود يعني مخالفت گروه‌ها يا طبقات اجتماعي ديگر كه با اين گروه و خواست‌هاي آن در تخاصم هستند و همچنين به ساختار قدرت سياسي موجود دارد براي اين سازماندهي گروه يا طبقه بايد هدف مشترك اعضاي خود را تعيين كند و شيوه يا شيوه‌هاي رسيدن به آن را نيز مد نظر قرار دهد. 

شايد تنها در اين صورت باشد كه گروه مي‌تواند دست به عمل سياسي گروهي بزند، درست در همين جاست كه مفاهيم ماركس معنا مي‌يابد. گروه يا طبقه پيش از آگاهي نسبت به منافع مشترك خود و تضاد آنها با گروه‌هاي ديگر، تنها طبقه يا گروهي در خود است اما زماني كه نسبت به اين منافع و تضاد آنها با منافع گروه‌های ديگر آگاه شد و توانست خود را سازماندهي كند و دست به عمل سياسي گروهي براي رسيدن به اهداف تعيين شده بزند، آنگاه مي‌توان آن گروه يا طبقه را گروه يا طبقه‌اي براي خود به شمار آورد. 

در جوامع سنتي، همبستگي و «يكدستي فرهنگي» و پيروي از پدران و مادران مانع پيدايش شكاف در نگرش‌هاي نسل‌ها مي‌شود. برعكس آیا در جوامعي كه دستخوش تحولات اجتماعي و فرهنگي گسترده‌اي شده‌اند، شكاف‌های اجتماعی محسوس‌تر است؟ 

در جوامع ماقبل مدرن ما با نوعی یکدستی فرهنگی مواجهیم در حالی‌که در جوامع صنعتي و نيمه‌مدرن شكاف ميان سنت و مدرنيته به عنوان شكاف اصلي و رويارويي طبقات اجتماعي قديم، اشرافيت، روحانيت، خرده بورژوازي و دهقانان در مقابل طبقات اجتماعي جديد مانند بورژوازي جديد، روشنفكران و طبقات كارگري را مشاهده می‌کنیم.
شما فرضيه‌هايي را در قالب مفاهيمي كليدي پيش كشيده‌ايد كه در مورد هر يك از آنها كتاب‌ها و مقالات متعددي نوشته شده است. اجازه دهيد از دو مفهوم سنت و مدرن (يا شكاف در جوامع سنتي و مدرن) آغاز كنيم. 

مفهوم «همبستگي» يا به قول شما «يكدستي فرهنگي» در چارچوب تجزيه و تحليل‌هاي دوركيم قرار دارد كه هنوز كاربرد زيادي دارد. پيش از او، فرديناند تونيس نيز مفاهيمي مانند گماينشافت و گزلشافت را به كار برده كه با مفاهيم همبستگي مكانيكي و همبستگي ارگانيك دوركيم شباهت زيادي دارند. تونيس مفهوم گماينشافت را (كه تقريبا معني اجتماع مي‌دهد) به معني نوعي تشكيلات اجتماعي به كار مي‌برد كه در آن افراد توسط خويشاوندي و سنت به هم پيوند خورده‌اند و داراي ارتباطي قوي هستند. در نزد او، روستاييان توسط خويشاوندي، همسايگي و دوستي به هم پيوند مي‌خورند. از اين رو،‌ گماينشاف توصيف‌كننده شرايطي اجتماعي است كه در آن مردم، گروه نخستين را شكل مي‌دهند. 

به عقيده او گماينشافت در شهرهاي مدرن ديده نمي‌شود و شهرگرايي پديدآورنده آن چيزي است كه او گزلشافت مي‌نامد. اين مفهوم اخير معني نوعي تشكيلات اجتماعي مي‌دهد كه در آن مردم ارتباط اجتماعي ضعيف و منافع شخصي قابل توجهي دارند. آنچه در گزلشافت برانگيزنده مردم است، نه بهبود وضع همگاني بلكه نيازها و خواسته‌هاي شخصي است. تونيس معتقد است كه ساكنان شهرهاي مدرن احساس اجتماعي و هويت جمعي ناچيزي دارند و ديگران را ابزاري براي رسيدن به اهداف خود تلقي مي‌كنند، از اين رو تونيس شهرگرايي را روندي براي فرسايش ارتباطات اجتماعي اوليه مي‌داند و پيوندهاي مردم شهر را موقتي، غيرشخصي و ابزاري به شمار مي‌آورد. دوركيم با اكثر آنچه تونيس درباره شهر گفته است موافقت مي‌كند اما تجزيه و تحليل او بر آن نوع همبستگي اجتماعي تاكيد مي‌كرد كه مردم را به يكديگر پيوند مي‌دهد. او همبستگي جوامع سنتي يا روستايي را همبستگي مكانيكي مي‌نامد.
 
اين همبستگي آن نوع پيمان اجتماعي است كه اساس آن بر احساسات اخلاقي مشتركي استوار است كه اعضاي جوامع ماقبل صنعتي را به هم پيوند مي‌زد. در نزد او اين همبستگي (يا به قول شما يكدستي فرهنگي) از شباهت‌ها سرچشمه مي‌گيرد. او از اين جهت اين همبستگي را مكانيكي مي‌نامد كه مردمان جوامع احساس مي‌كنند به‌طور اتوماتيك متعلق و وابسته به يكديگرند. اين تعريف دوركيم شباهت زيادي با مفهوم گماينشافت تونيس دارد. او معتقد است كه حركت به سوي مدرنيته و صنعتي شدن يكي از دلايل اصلي كاهش همبستگي مكانيكي است اما كاهش اين همبستگي به معني از بين رفتن جامعه نيست. در حقيقت همبستگي ديگري جايگزين آن مي‌شود كه دوركيم آن را همبستگي ارگانيك مي‌خواند. 

همبستگي ارگانيك به اين معناست كه اساس پيمان‌هاي اجتماعي بر تخصصي استوار است كه اعضاي جوامع صنعتي دارا هستند، به عبارت ساده‌تر برخلاف جوامع سنتي كه اساس همبستگي‌شان بر شباهت‌ها استوار است، در جوامع صنعتي و مدرن اساس همبستگي بر تفاوت‌ها استوار مي‌شود كه مردم براي برآورده كردن نيازهاي خود به يكديگر محتاج باشند. اين مفهوم كه يادآور مفهوم گزلشافت فرديناند تونيس است يكي از تفاوت‌هاي اصلي ميان اين دو متفكر را آشكار مي‌سازد. هر دوي اين متفكران بر اين عقيده بودند كه بسط و توسعه شهرهاي صنعتي باعث تخريب و از ميان رفتن الگوهاي جوامع سنتي مي‌شود اما ديدگاه‌هاي آنها نسبت به جامعه صنعتي متفاوت است. 

دوركيم نگاهي خوش‌بينانه نسبت به انتقال تاريخي (انتقال از جوامع سنتي به جوامع صنعتي) دارد. جايي كه اساس جوامع روي شباهت‌ها بنا شده است. دوركيم بنيان و اساس جوامع را روي «تفاوت‌ها» بنا مي‌كند. او با اين نظر تونيس موافق است كه با ورود به جامعه صنعتي، بسياري از ويژگي‌هاي ارزشمند جامعه‌ سنتي از ميان خواهد رفت اما برخلاف او تونيس معتقد است كه با ورود به چنين جامعه‌اي ويژگي‌هاي ارزشمند بسياري نيز حاصل خواهد شد. 

بر اين اساس و در ارتباط با بخشي از فرضيه اول شما، به يك نقطه مشترك مي‌توان دست يافت و آن اين است كه (چه مفاهيم خوشبينانه دوركيم را به كار بريم و چه مفاهيم نسبتا بدبينانه تونيس را) با خروج از جامعه سنتي و ورود به جامعه صنعتي مدرن همبستگي پيشين فرو مي‌ريزد. منتها دوركيم با كاربرد مفهوم نياز گروه‌هاي اجتماعي به يكديگر، همبستگي ارگانيك را جايگزين همبستگي پيشين مي‌كند. 

اگر اين نظر اخير دوركيم را قبول كنيم بخش دوم فرضيه شما (محسوس‌تر بودن شكاف‌ها در جوامع پيشرفته صنعتي) مردود است زيرا همبستگي ارگانيك مانع از به وجود آمدن شكاف‌هايي مي‌شود كه شما (به دليل ورود به جامعه صنعتي مدرن) پيش‌بيني مي‌كنيد اما مفهوم گزلشافت تونيس، براي تاييد فرضيه شما، كاربرد بيشتري دارد. اين بدان معناست كه مردم با ورود به جامعه صنعتي خودخواه‌تر شده و تنها به دنبال برآورده كردن نيازهاي شخصي خود هستند. از اين رو، شكاف اجتماعي ظاهرا بيشتر مي‌شود. البته اين نكته را بايد در نظر داشته باشيد كه در مدل تونيس نيز سرانجام نوعي يگانگي پديدار خواهد شد كه با يگانگي گماينشافت متفاوت است. 

اين يگانگي جديد زماني به وجود مي‌آيد كه دولت‌هاي بوروكراتيك به خواسته‌هاي مردم و رفاه آنها توجه بيشتري نشان دهد. گرچه اين يگانگي در مقايسه با يگانگي موجود در گماينشافت، از ارتباطات شخصي كمتري برخوردار است اما مي‌توان آن را نوعي همبستگي اجتماعي به شمار آورد.
اهميت تجزيه و تحليل تونيس در اين است كه او نشان مي‌دهد چگونه مدرنيته باعث گمرنگ شدن احساس جمعي افراد مي‌شود. اين كمرنگ شدن ثمره صنعتي شدن و شهرگرايي است. در شرايط مدرن، افراد بيشتر به خود وابسته‌اند و احتياجات اجتماعي آنها، به جاي اينكه از سوي اقوام و خويشاوندان برآورده شود، توسط دولت برآورده مي‌شود. 

گرچه دولت‌هاي رفاه بسياري از نيازهاي مردم را برآورده مي‌كنند اما ارتباطات ميان افراد و دولت از نوع ارتباطات غيرشخصي است. يگانگي توليد شده توسط گزلشافت فراهم‌ آورنده آن درجه از حمايت اجتماعي نيست كه در يگانگي گماينشافت ديده مي‌شود. به‌طور كلي مي‌توان گفت كه پيام تونيس بسيار روشن و واضح است. به عقيده او مدرنيته به شدت باعث كاهش همبستگي‌هاي اجتماعي شده و مردم را منزوي مي‌كند. 

از اين رو، جامعه براي مدرن شدن بايد هزينه‌اي گزاف (بي‌بهره شدن از همبستگي اجتماعي) را بپردازد اما در نزد دوركيم، مدرنيته باعث تغيير ماهيت همبستگي اجتماعي و نه از ميان رفتن آن (نظر تونيس) مي‌شود. پيام اصلي دوركيم اين است كه مدرنيته باعث تغيير تدريجي همبستگي اجتماعي مي‌شود. گرچه ارزش‌ها و هنجارهاي اجتماعي دائما در معرض تغيير قرار دارند اما اين هنجارها به گونه‌اي باعث حفظ همبستگي اجتماعي (چه مكانيكي و چه ارگانيك) مي‌شوند. 

گرچه مدرنيته باعث آشفتگي، سرخوردگي و ناخشنودي افراد و به وجود آورنده هرج و مرج و بي‌نظمي در جوامع بزرگ شده است اما هماهنگي اجتماعي از طريق وفاق (ارزش‌هاي مشترك) و وابستگي‌هاي متقابل كاركردي باقي مانده است. 

در هر حال، شواهد تاريخي نشان مي‌دهد كه هم در جوامع سنتي شكاف‌هاي عميق اجتماعي وجود داشته و دارد و هم در جوامع صنعتي مدرن، هم در جوامع سنتي شاهد برخورد و رويارويي گروه‌ها و طبقات اجتماعي بوده و هستيم و هم در جوامع صنعتي مدرن اما مساله كليدي اين است كه هر چه روابط اجتماعي پيچيده‌تر شود، تجلي شكاف‌هاي اجتماعي بيشتر مي‌شود و نوع اين شكاف‌ها و وابستگي اعضاي جامعه به يكديگر تغيير مي‌كند. 

اين بدان معناست كه عوامل تعيين‌كننده شكاف‌هاي اجتماعي در جوامع صنعتي مدرن و در جوامع سنتي تفاوت دارند ولي شكاف‌ها (كم يا زياد) هميشه وجود داشته و چه بسا خواهند داشت. اگر بخواهيم از پشت عينك دوركيم به فرضيه شما نگاه كنيم، عميق شدن يا نشدن شكاف‌هاي اجتماعي بستگي به مخرج مشترك ارزش‌هاي مشترك جامعه (اقتصادي، سياسي، فرهنگي و...) ‌دارد. هر چه اين مخرج مشترك بزرگ‌تر باشد وفاق اجتماعي بيشتر و هر چه كوچك‌تر باشد وفاق اجتماعي كمتر و در نتيجه شكاف‌هاي اجتماعي بيشتر خود را متجلي مي‌كنند.
 
از اين رو با نظر شما موافقم كه در جوامعي كه دستخوش تحولات اجتماعي و فرهنگي گسترده‌تري شده‌اند، چنين شكافي محسوس‌تر است چرا كه هم به دليل پيچيده‌تر شدن روابط اجتماعي و هم به دليل غيرشخصي‌تر شدن آنها منجر به كوچك‌تر شدن مخرج مشترك ارزش‌هاي مشترك مي‌شود، شكاف‌ها خود را بيشتر نشان مي‌دهند. 

در اين گونه جوامع، زندگي سياسي سخت تحت تاثير منازعات و كشمكش‌هاي دو نيمه جامعه قرار دارد و دولت گرچه ممكن است بيشتر نماينده بخشي سنتي يا مدرن باشد اما به هر حال مجبور مي‌شود به شيوه نوسان‌آميزي روابط خود را با هر دو بخش حفظ كند. 

شكاف سراسري ميان دو نيمه جامعه در حوزه اقتصاد و فرهنگ معمولا بيش از شكاف‌هاي دروني هر يك از دو بخش جامعه بر زندگي سياسي تاثير مي‌گذارد.‌ آیا شكاف‌هاي جوامع مدرن ناشي از تحول در نظام تقسيم كار اجتماعي و نظام اقتصادي هستند؟
به تصور من جوامع كنوني را نمي‌توان به سادگي به دو دسته سنتي و مدرن تقسيم كرد. در اينجا قصد ورود به بحث سنت و مدرنيته را ندارم اما كمتر جامعه‌اي را مي‌شناسم كه صددرصد مدرن باشد. ما اكنون با روابطي اجتماعي روبه‌رو هستيم كه ارزش‌هاي سنتي و مدرن تا حدود زيادي مجبور به همزيستي شده‌اند، شايد يكي از دلايل افزايش شيزوفرني در ميان مردم به‌ويژه در كشورهاي در حال توسعه، همين همزيستي «ناهمگون» باشد، حتي در روابط اجتماعي جوامع صنعتي مدرن نيز رسوبات سنت كاملا مشهود است.
 
شايد يكي از دلايلي كه نمي‌توان به راحتي سنت را كاملا كنار گذاشت، قدرت هويت‌دهندگي سنت در ابعاد تاريخي، قومي، فرهنگي و اجتماعي باشد اما مدرنيته نيز در هر حال دامن ما را گرفته است و نمي‌توان به راحتي از مزايا و ثمره‌هاي آن چشم پوشيد. چه بسا منازعات و كشمكش‌هايي را كه شما از آن صحبت مي‌كنيد و معتقديد كه در دو نيمه جامعه قرار دارد بيشتر مربوط به كشورهاي در حال توسعه‌ باشد‌ زيرا در كشورهاي صنعتي مدرن به‌ويژه در اروپاي غربي و آمريكاي شمالي مدرنيته وجه غالب را دارد، اما در كشورهاي در حال توسعه، سنت هنوز به مقاومت خود ادامه مي‌دهد، از اين رو شكاف ميان اين «دو نيمه» در اين كشورها بيشتر محسوس است. شما همچنين دولت را نماينده بخش سنتي يا مدرن به شمار آورده‌ايد و آن را مجبور به كاربرد شيوه نوسان‌آميزي در حفظ روابط خود با هر دو بخش كرده‌ايد، ولي تمايزي ميان دولت‌ها قائل نشده‌ايد. 

شيوه دولت‌هاي مختلف در ارتباط با حفظ روابط خود با بخش‌هاي مختلف اجتماعي، متفاوت است مثلا هدف دولت‌هاي ليبرال دموكرات حل وفصل و آشتي دادن تضادهاي اجتماعي است. در حقيقت مي‌توان گفت كه بقاي آنها در گرو همين هدف است. تمام تلاش آنها بزرگ‌تر كردن مخرج مشترك «ارزش‌هاي مشترك» است كه باعث كاهش شكاف‌هاي اجتماعي مي‌شود كه مي‌توانند منجر به منازعه و كشمكش شوند، شايد به همين دليل باشد كه هم توزيع قدرت و هم تغيير آن‌ در اين جوامع، صلح‌آميزتر است. 

برعكس در كشورهاي بسته‌اي كه تحت سلطه حكومت‌هاي ايدئولوژيك قرار دارند هدف اصلي حكومت نه آشتي دادن تضادهاي اجتماعي بلكه تحميل كردن «ايدئولوژي مسلط» به همه گروه‌ها و طبقات اجتماعي است به همين دليل مخرج مشترك «ارزش‌هاي اجتماعي» هميشه كوچك‌تر از جوامع باز است و از اين رو شكاف‌هاي اجتماعي كه ظرفيت‌هاي منازعه و كشمكش را دارا هستند بسيار بيشتر است. با اين نظر شما مخالفتي ندارم كه اين شكاف‌ها معمولا بيشتر در حوزه‌هاي اقتصاد و فرهنگ متجلي مي‌شوند اما اين نكته را نيز بايد مد نظر قرار داد كه شاخصه‌هاي تعيين‌كننده آن چيزي كه «فرهنگ» مي‌ناميم بسيار زيادند و نبايد در مورد شكاف‌هاي فرهنگي و جوامع به كلي‌گويي بسنده كرد. 

آقای عضدانلو، شما با این فرضیه موافقید که وقتي شكاف‌هاي اجتماعي متراكم باشند اغلب جامعه دوقطبي مي‌شوند و پتانسيل كشمكش اجتماعي افزايش مي‌يابد برعكس وقتي شكاف‌هاي اجتماعي يكديگر را قطع كنند با توجه به افزايش نقاط مشترك گروه‌بندي‌هاي اجتماعي زمينه منازعه اجتماعي كاهش مي‌يابد؟
به همان بحث بالا يعني بحث مشترك «ارزش‌هاي مشترك» اكتفا مي‌كنم. هر چه اين مخرج مشترك بزرگ‌تر باشد، پتانسيل كشمكش‌هاي اجتماعي كمتر است و هر چه اين مخرج مشترك كوچك‌تر باشد اين پتانسيل بيشتر است. 

همچنين از كاربرد مفهوم «جامعه دوقطبي» پرهيز مي‌كنم. جوامع چه از نظر اقتصادي و چه از نظر «فرهنگي» فراتر از دو قطب‌ هستند اما در شرايط حاد كه كشمكش‌ها به اوج خود مي‌رسند، تضادها در ظاهر خود را به صورت رويارويي دو قطب متجلي مي‌كنند (مانند شرايط انقلاب كه ظاهرا همه گروه‌ها و طبقات غيرحكومتي رو در روي حكومت قرار مي‌گيرند و قصدشان تغيير آن است) در اين شرايط مخرج مشترك (ارزش‌هاي مشترك) تنها به تغيير حكومت خلاصه مي‌شود اما شواهد تاريخي نشان داده است كه پس از پيروزي انقلاب و فروكش كردن منازعات جامعه از حالت دو قطبي خارج شده و قطب‌هاي متعددي كه خواست‌هاي متضاد گروه‌هاي اجتماعي را نمايندگي مي‌كنند مجددا خود را نمايان مي‌سازند. به عبارت ديگر مخرج مشترك (ارزش‌هاي مشترك) مجددا كوچك‌تر مي‌شود.
 
اما شما به نكته جالبي اشاره كرديد كه مرا به اين فكر انداخت كه شايد بتوان شكاف‌ها را به دو نوع عمودي و عمودي – افقي تقسيم كرد. شكاف‌هاي عمودي موازي يكديگر حركت مي‌كنند و از اين رو، نقطه مشتركي ندارند كه بتوان به مخرج مشتركي دست يافت. اگر تضاد ميان اين نوع شكاف‌ها منجر به رودررويي آنها شود، شرايط بسيار خطرناك و خشونت‌بار خواهد بود چرا كه نقطه مشتركي وجود ندارد كه آنها، حداقل بر سر آن به توافق رسند اما شكاف‌هاي عمودي – افقي نقاط مشترك زيادي دارند و نقاط تقاطع آنها همان نقاط مشترك است.
 
از اين رو در اين نوع شكاف‌ها مي‌توان به مخرج مشتركي دست يافت. بنابراين با اين نظر شما موافقم كه هر چه نقاط مشترك اين شكاف‌ها بيشتر باشد (يا به قول شما يكديگر را قطع كنند)‌ زمينه‌هاي منازعات اجتماعي كاهش مي‌يابد. 

آيا‌ گذار از همبستگي انتسابي به همبستگي اكتسابي حاكي از تحول و نوسازي جامعه است؟
پاسخ من به پرسش شما در كل مثبت است اما اجازه دهيد براي روشن‌تر شدن موضوع اشاره‌اي به نظريه تكاملي پارسونز كنيم. مفاهيم «نظام انتسابي» و «نظام اكتسابي يا دستاوري» از ابداعات پارسونز است و مفاهيم «همبستگي انتسابي» و «همبستگي اكتسابي» كه شما در پرسش خود به كار برده‌ايد، همان همبستگي مكانيكي و همبستگي ارگانيكي است كه دوركيم به كار مي‌برد. 

نخستين عنصر سازنده تكاملي پارسونز فراگرد تمايز است. او نظر تكاملي خود را روي يك فرضيه استوار مي‌كند؛ جامعه از يكسري خرده‌نظام تشكيل شده است و با تكامل جامعه اين خرده‌نظام‌ها از يكديگر مجزا مي‌شوند. به عقيده او، اين خرده‌نظام‌ها بايد تخصص يافته‌تر و تطبيق‌پذيرتر از خرده‌نظام‌هاي پيشين باشند. اين فرضيه پارسونز را به فكر ابداع مفهوم ديگري (رشد تطبيق‌پذيري) انداخت. او اين مفهوم را در ارتباط با تمايز اجتماعي مطرح مي‌كند. به عقيده او به موازات تكامل يافتن جامعه، تمايز اجتماعي از طريق پيدايش خرده‌نظام‌هاي جديد افزايش و شدت مي‌يابد. 

بر اثر اين فراگرد تكاملي، جامعه نه تنها بايد تمايز يافته‌تر از مراحل پيشين گردد بلكه خرده‌نظام‌هايي كه از رهگذر اين تمايز پديد مي‌آيند بايد تخصص يافته‌تر و تطبيق‌پذيرتر از خرده‌نظام‌هاي پيشين شوند و گنجايش تطبيقي‌شان را براي انجام دادن كاركرد اصلي‌شان افزايش دهند، به عبارت ديگر در نزد پارسونز يك جامعه تكامل‌يافته‌تر عموما بهتر مي‌تواند از عهده مسائل و دشواري‌هاي اجتماعي‌اش در زمينه تطبيق با محيط برآيد.
 
در حقيقت جامعه دستخوش تكامل پارسونز از يك نظام انتسابي (نظامي كه مبتني بر سمت‌ها و نقش‌هايي است كه موروثي و سنتي هستند و به خاطر قابليت‌ها و شايستگي‌ها به افراد واگذار نمي‌شوند) به سوي يك نظام اكتسابي يا دستاوري حركت مي‌کند كه در آن به قابليت‌ها و مهارت‌هاي گسترده‌تري نياز است تا نظام اجتماعي بتواند كاركرد ضروري و مهم‌اش را انجام دهد بنابراين در ارتباط با پرسش شما، اگر تحول و نوسازي نيازمند تخصص باشد (كه هست) و تخصص نه امري انتسابي بلكه امري اكتسابي است. اگر جامعه بتواند به يك همبستگي اكتسابي دست يابد راه تحول و نوسازي را به روي خود گشوده است.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین