«ما در دریا سقوط کردیم اما من زنده ماندم ولی چطور میتوانستم بدون جلیقه نجات تا ساحل شنا کنم و زنده بمانم؟ آن هم وقتی که مایلها با ساحل فاصله داشتیم. مطمئن بودم میمیرم. آن لحظه، آن قدر در شوک سقوط هواپیما بودم که نفهمیدم فکم شکسته و جای جای بدنم زخم شده است. بعداً فهمیدم ۴۰ بخیه خوردم.»
روزنامه ایران نوشت: «تصور این که روزی در هواپیمای در حال سقوط حضور داشته باشید، بسیار وحشتناک است. ترس تعداد زیادی از آدمها برای سفر با هواپیما به خاطر احتمال سقوط و مرگ است. لحظهای که نمیتوانید کاری برای نجات جانتان کنید و شدیداً احساس ناتوانی میکنید. آیا واقعاً راهی برای زنده ماندن در ارتفاع ۳۶ هزار پایی وجود دارد؟ اما گاهی اوقات، وقتی هواپیما سقوط میکند، بعضی آدمها زنده میمانند.
در ادامه، داستان برخی از کسانی که در سقوط هواپیما زنده ماندهاند، آمده است.
کمربندم را باز کردم و همین نجاتم داد
فاصله چندانی با فرود آمدن در فرودگاه دهلی نو نداشتیم. از ۶۵ فرد حاضر در هواپیما، فقط ۱۷ نفر زنده ماندند و یکی از آنها من بودم. شب بود و ما در انتهای مسیرمان بودیم، برای همین یک ثانیه هم فکر نمیکردیم سقوط میکنیم و مرگ در انتظارمان نشسته است. قسمت خنده دار ماجرا اینجاست که ۳۰ ثانیه قبل از سقوط، من بیدلیل کمربندم را باز کردم و همان زندگیام را نجات داد. بدن من به جای این که لای لاشه هواپیما گیر کند، به بالا پرتاب شد. البته این به معنای مجروح نشدن نبود. به خاطر کوبیده شدن به صندلی جلویی لگنم شکست، دست راستم خرد شد و برخی از اعضای داخلی بدنم دچار درجه سوختگی نوع یک شدند. وقتی سوخت هواپیما شعلهور بشود، کل هواپیما به جهنمی برای آدمهای داخلش تبدیل میشود. تنها مسافری که در محل انفجار هواپیما زنده ماند، پسری یازده ساله بود. البته مادر و دو خواهرش کشته شدند. آن روزها ۱۸ ساله بودم و در ذهنم روزی را میدیدم که خلبان شدهام.
روی آن لحظه تمرکز کرده بودم
در طول رقابتهای هوانوردی در نیوزیلند، با گلایدر به کوه برخورد کردم. در نهایت، در درهای افتادم که هیچ راهی برای فرار نداشت. به محض این که به کوه برخورد کردم، چشم هایم تار شدند و جایی را ندیدم. خیلی زود، یکی از بالهای گلایدر جدا شد و روی زمین افتاد و گلایدر ۱۸۰ درجه چرخید. علاوه بر این، صدای وحشتناکی هم بلند شد. فکر میکردم، راحت روی زمین فرود میآیم اما اتفاق دیگری برایم رخ داد.
وقتی به کوه خوردم، همه جا را سکوت فرا گرفت. جایی از بدنم درد نمیکرد اما پاهایم کرخت شده بودند و هیچ حسی نداشتند. پاهای من درست در انتهای گلایدر قرار داشتند؛ جایی که حسابی آسیب دیده بود. سعی کردم روی یکی از پاهایم بایستم. روی پایی که بعداً فهمیدم شکسته و آن لحظه من دردی در آن حس نمیکردم. معجزه بود که دچار آسیب نخاعی نشدم. به هر طریقی بود از گلایدر بیرون آمدم و سعی کردم با خلبانهای دیگر ارتباط برقرار کنم اما هیچ نتیجهای نگرفتم. نشستم و به تمام زندگیام فکر کردم. به کارهای خوب و بدی که انجام داده بودم. به آدمهایی که باهاشان خداحافظی کرده بودم و شاید دیگر هیچ وقت آنها را نمیدیدم اما بعد از دو ساعت، هلیکوپتر نجات از راه رسید و مرا با خودش برد.
خیلی آدمها از من میپرسند آیا وقت سقوط خیلی وحشت کردم یا نه. جوابم به آنها همیشه نه است. دلیلش این نبود که من آدم خیلی شجاعی هستم یا برای زندگی ارزش قائل نیستم. من از زمان فهمیدن این موضوع که گلایدرم مشکل دارد تا لحظه کوبیده شدن به کوه ۸ دقیقه وقت داشتم. برای همین، به جای این که بترسم، سعی کردم روی نجات جانم تمرکز کنم. البته میتوانم تصور کنم که مسافر در هواپیمای واقعی مطمئناً احساس متفاوتی دارد، چون هدایت هواپیما دست او نیست و نمیداند چه چیزی در انتظارش است. خوشحالم زنده ماندم.
از سکوت عمیق کابین شگفت زده شدم
در پروازی از آمریکا به استانبول ترکیه بودم و وضعیتی نزدیک به تصادف دو هواپیما را تجربه کردم. تجربهای که تا آخر عمر همراهم خواهد بود. وقتی در حال سوار شدن بر هواپیما بودیم، یک چیزی درست نبود. وقتی پرواز کردیم و یک ساعت و نیم از پروازمان روی اقیانوس اطلس گذشته بود، مشکلی به وجود آمد. خلبان گفت همه آرام بمانیم و خونسردیمان را حفظ کنیم، چون هواپیما قرار است روی آب فرود بیاید. چون شب بود، هنوز عدهای خواب بودند و بقیه هم مثل گیجها همدیگر را نگاه میکردند. مرگ جلوی رویمان قرار داشت. میهماندارها این طرف و آن طرف میرفتند و نگرانی مسافرها بیشتر و بیشتر میشد. از کابین خلبان هم هیچ صدایی به گوش نمیرسید. چند دقیقه بعد، کاپیتان اطلاع داد که مشکلی برای موتور به وجود آمده و آنها باید روی زمین فرود بیایند.
همه نگران بودیم. خدمه سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی گفت در این نوع فرودها معمولاً کسی زنده نمیماند. امیدهایمان کمرنگ و کمرنگتر میشد. من و مادرم در آن پرواز بودیم. به خواهر کوچکم فکر میکردم که قرار بود بدون مادر بزرگ شود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از ترس و وحشت بین مسافران تا آرامش عجیبی که در کابین خلبان بود شگفت زده شده بودم. بعد از گذشت دقایقی سراسر وحشت و ترس و ناامیدی، هواپیما در جایی در کانادا فرود آمد. این نخستین و آخرین سفرم به کانادا بود.
مطمئن بودم در دریا میمیرم
ما در دریا سقوط کردیم اما من زنده ماندم. ولی چطور میتوانستم بدون جلیقه نجات تا ساحل شنا کنم و زنده بمانم؟ آن هم وقتی که مایلها با ساحل فاصله داشتیم. مطمئن بودم میمیرم. آن لحظه، آن قدر در شوک سقوط هواپیما بودم که نفهمیدم فکم شکسته و جایجای بدنم زخم شده است. بعداً فهمیدم ۴۰ بخیه خوردم. اول به خودم لعنت فرستادم که چرا بیمه عمر برای همسرم و پسر ۴ ماههام نگرفتم و چرا فکر آینده آنها نبودم. بعد تصمیم گرفتم کاری کنم. نگاهی به دور و برم انداختم. چند صد متر آن طرف تر، قایقی چوبی روی آب شناور بود. باید به طرفش شنا میکردم. وقتی به آن رسیدم و سوارش شدم، با تعجب دیدم که خالی است. ناگهان متوجه شدم چیزی زیر آب است. دستم را دراز کردم و سر مردی را دیدم. او بیهوش بود، اما خودش را به الواری تکیه داده بود. خواستم او را بیرون بکشم اما خودم داخل آب افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. قایقی ماهیگیری همان دور و بر بود که نجاتم داد. حالا جور دیگری به زندگی نگاه میکنم. حالا مرگ را کنارم احساس میکنم و میدانم لحظهای که فرا برسد، مرا خواهد برد. مثل مسافران آن پرواز که رفتند و من که زنده ماندم.
حرف نزدیم اما همدیگر را محکم گرفتیم
ما در هواپیمای جت تجاری مشغول پرواز بودیم که ناگهان مشکلی پیش آمد. میخواستیم فرود بیاییم که هواپیما به طرف پایین کج شد. مردم جیغ میکشیدند و دعا میکردند. راستش خودم یادم نمیآید چه حرفهایی زدم. برادر و پدرم پشت سرم نشسته بودند. لحظهای یاد مادرم افتادم که قرار است چه غم بزرگی را تحمل کند و چقدر دلم برایش سوخت. ناگهان، خلبان توانست کنترل هواپیما را به دست بگیرد و آن را صاف کند. اما بعد از ۱۵ تا ۳۰ ثانیه، دوباره هواپیما به حالت سقوط در آمد. این بار همه چیز وحشتناکتر بود، چون به زمین نزدیکتر شده بودیم. میدانستم بزودی میمیرم. به مسافر کنارم چشم دوختم. زنی که وحشت کرده بود. در طول پرواز، یک کلمه هم با یکدیگر حرف نزده بودیم، اما حالا دستهای همدیگر را گرفته بودیم تا مرگ آسان تری داشته باشیم. یادم میآید او فقط گریه میکرد.
هر چه بیشتر به زمین نزدیک میشدیم، بیشتر آرام میشدم. احساس میکردم مرگ سریع و بیدردی در انتظارم است. فقط از خودم میپرسیدم چرا زندگیام باید این گونه تمام میشد؟ ناگهان، خلبان کنترل هواپیما را به دست گرفت و این بار کنترلش را از دست نداد. سالم روی زمین فرود آمدیم. وقتی سوار اتوبوس شدیم تا به سالن فرودگاه برویم، خلبان را دیدم که سوار شد. او یک کلمه هم حرف نزد اما پاهایش میلرزیدند.
جایی که نشستیم، نجاتمان داد
در هواپیما بودیم که ناگهان با صدایی وحشتناک به زمین خوردیم. این سقوط در ۱۶ دسامبر سال ۲۰۰۷ در فرودگاه پوکت کشور تایلند رخ داد. من تا لحظهای که سقوط کردیم و به زمین خوردیم، از چیزی خبر نداشتم. ۱۰ ثانیه قبل از برخورد به باند فرودگاه بود که هواپیما به طور وحشتناکی به سمت راست چرخید. احساس کردم یک تُن آجر روی شانه هایم گذاشتهاند. فشاری که داشت مرا در اعماق صندلیام فرو میبرد. همان لحظه فهمیدم انگار قرار است زندگیام به پایان برسد اما من میخواستم زنده بمانم.
۱۰ تا ۲۰ ثانیه بعد از برخورد هواپیما به باند فرودگاه، دیدم زنده هستم. خدا را شکر کردم که کمربندم را بسته بودم و برای همین پرتاب نشدم. دست دوستم را گرفتم تا هر چه زودتر از هواپیما خارج شویم. دود نارنجی رنگی همه جا را فرا گرفته بود. از خوش شانسی ما، صندلیهایمان کنار درِ خروج اضطراری قرار داشت. یکی از مسافران پایم را گرفت تا خودش را نجات بدهد اما با زور خودم را از دستش خلاص کردم و همراه دوستم از درِ اضطراری بیرون پریدیم. آن صندلیها باعث شدند ما زنده بمانیم.