دور چشمهای الهام چروک افتاده، به زمین نگاه میکند و میگوید: همسرم در بازداشت است؛ هنوز دادگاهی نشده و در مرحله بازپرسی است، کمیته امداد میگوید تا زمانی که حکمش قطعی نشود از ما حمایتی نمیکند.
به گزارش خبرآنلاین، تابلوی سبز را رد کردهایم؛ خاوران. خورشید کمرمق زمستان از میان غبار و آلودگی خودنمایی میکند. سر و صدای پسران نوجوانی که فوتبال بازی میکنند میان صدای هواپیما گم میشود. کوچه پسکوچههای باریک را پشت سر میگذاریم و به پلاک 4 میرسیم. کوتاهترین خانه کوچه، با در و دیوار قدیمی. زنگ سوم را میزنیم، کمی طول میکشد تا از طبقه سوم پایین بیایند. دخترک 9 ساله در را باز میکند و منتظر میماند تا در را پشت سر ما ببندد. پلهها را بالا میرویم تا به اتاقک پشت بام برسیم.
الهام چادرش را روی سر میکشد و علی اصغر که جلوی در نشسته و ما را نگاه میکند را در آغوش میگیرد و خوشامدگویی میکند. لبخند میزند، کنار چشمانش مانند دامنش چین میافتد و نمیتوان باور کرد كه تنها 37 سال سن دارد.
علی ماشین بازی میکند و ماشین بدون چرخ و شكستهاش را روی فرش میکشد؛ او هم مانند محدثه و برادر کوچکترش آبله مرغان گرفته. نگاهم از علی، به دیواری كه كنار آن نشسته میافتد. عکسهای روی دیوار را نگاه میکنم، الهام میگوید «این عكس مال چهار سال پیش است» بعد آدمهای عكس را یکییکی معرفی میکند: «این محدثه است، همین دخترم که در را برایتان باز کرد. این هم علی است، اینجا دو سالش بود؛ همسن حالای علیاصغر. این هم مریم دختر بزرگم. الان 16 سال دارد و سه سالی میشود که با پسرداییاش ازدواج کرده و رفته کرمانشاه؛ درس میخواند و دوست دارد دکتر شود. این آقا هم همسرم است؛ 6 ماه میشود که به زندان افتاده.»
محدثه حرف مادرش را قطع میکند، قابلمهای را که از همسایه قرض گرفته، تحویل میدهد و از مادرش اجازه میگیرد برای دیدن برنامه کودک برود خانه همسایهشان.
الهام اجازه میدهد و سفارش میكند كه زود برگردد. بعد به ما نگاه میكند و ادامه میدهد: «همسرم کارگر ساختمان بود اما 6 ماه پیش در میدان پانزده خرداد به اتهام خرید و فروش مواد مخدر دستگیر شد و به زندان قزل حصار رفت. از وقتی رفته زندان، هیچ منبع درآمدی نداریم. ماهانه 180 هزار تومان از «انجمن حمایت از خانواده زندانیها» دریافت میکنیم. تحت پوشش هیچ بیمه درمانی نیستیم. بچهها وقتی مریض میشوند نه دکتر میبرمشان نه دارو میخورند. هر سه ضعیف هستند و بیشتر مواقع گرسنه! معمولا غذای خانواده ما نان خالی است اما دیشب همین نان را هم نداشتیم. برای کم کردن مخارج زندگی مریم را وقتی 13 سال داشت، شوهر دادیم.»
چشمهای متعجب ما را كه میبیند، ادامه میدهد: «نگاه خانوادها به ما بد بود، به خاطر فقری كه داشتیم، اما با خودم گفتم حاضرم در بدبختی زندگی کنم اما به مریم جهیزیه بدهم. بچههای خودم تلویزیون ندارند؛ آرزوی دوچرخه سوار شدن دارند اما به مریم جهیزیه آبرومند دادیم تا جلوی فامیل شوهرش خجالت نکشد. از یک مغازه جهیزیه قسطی خریدیم و کارت یارانهمان را به فروشنده دادیم تا ماه به ماه پول یارانه را برداشت کند. اجارهخانه عقب میافتد و صاحبخانه همین امروز و فردا وسایلمان را در کوچه میریزد. حتی انقدری پول ندارم که برای علی اصغر پوشک بخرم، کیسه پلاستیکی پایش میکنم و خیلی از وقتها پوشکش نمیکنم!»
دستی به سر علی میكشد: «آرزویش این است دوچرخه داشته باشد؛ اما ماشین پلاستیکیاش هم چرخ ندارد، محدثه دوست دارد برنامه کودک ببیند، اما با کدام تلویزیون؟!»
میپرسیم چرا تحت پوشش جایی نیستند، موسسه خیریهای، نهادی، كمیته امدادی، جایی: «هیچ موسسه خیریه یا نهادی نیست که از ما حمایت کند. همسرم در بازداشت است؛ هنوز دادگاهی نشده و در مرحله بازپرسی است، تا الان حکم قطعی به او ندادهاند. تا زمانی که حکمش قطعی نشود کمیته امداد حمایتی از ما نمیکند. بیشتر خیریهها هم ترجیح میدهند به بیماران و كودكان كمك كنند تا خانواده كسی كه سرپرستش زندان است. من و بچههایم چه گناهی كردهایم؟ اگر این وضعیت طول بكشد چه كار كنیم؟»
میپرسم چرا برای تامین معاش خانواده سر کار نمیرود؟ جواب میدهد: «نمیتوانم بچهها را در خانه تنها بگذارم و بیرون از خانه کار کنم. مدتی در خانه کار نگیندوزی انجام میدادم و هفتهای هزار و پانصد تا دو هزار تومان میگرفتم. چون شرایط نگهداری سنگها را بلد نبودم، نگینها را در یک کیسه گذاشته بودم و رنگشان خراب شد. کارفرما هم با کلی قسم و التماس حاضر شد از ضرر و زیان چشمپوشی کند و بعد کار را از دست دادم. الان هم توکلم اول به خدا و بعد به کمک مردم یا هر نهادی است که حاضر به حمایت از ما باشد. اگر کمیته امداد از ما حمایت کند شاید کمتر گرسنگی بکشیم و با نگرانی کمتر زندگی کنیم. شما را به خدا صدای ما را به گوش مسئولین برسانید تا بچههایم شبها با شکم سیر بخوابند!»