«فوتبال خوب را دوست ميداشت و انيميشن را هم. عاشق انيميشنهاي خوب بود كه آن زمان از تلويزيون ميديديم. آميزهاي از ظرافت و سرعت و تجلي ناممكنها در ذروه امكان... از اول طرفدار بارسلونا بوديم چون بازيكنهايش خيلي پرجوش و پرشور بودند! فوتبالش ديدني بود، برزيل و آرژانتين هم. پله را دوست داشتيم و مارادونا را با شيطنتهايش! و بازيهاي خوب تيمهاي ايران را.»
به گزارش اعتماد، شماره خانه مورد نظر ما زير سبزي پيچكها پنهان شده است. كنار ميزنيم اين سبزها را و... درست است. همين جاست. بعد از يك شب توفاني، حالا آرامشي دلانگيز حاكم است. چند بزرگراه طولاني و چندين خيابان و محله را طي كردهايم تا رسيدهايم به اين جا كه انگار دنياي ديگري است، پر از آرامش و سكوت و رويا. بانوي ميزبان در سفيد آهني را ميگشايد و نگاهمان ميچرخد بين زيبايي او و ضيافت رنگين گلها در باغچه خانه. بانوي ميزبان سياهجامه است با موهايي خاكستري كه نگاهي دارد به روشني صبح، با قامتي همچنان استوار و چهرهاي كه از جواني پرشكوهي حكايت دارد.
براي لحظاتي مهمان ضيافت گلها ميشويم با تمام رنگهايشان و مينوشيم آفتابي را كه درخشان است و چشمنواز اما آنچه در نهايت نگاه ما را ميگيرد، سرديس فلزي بزرگي در ايوان، كنار پنجره است. سرديس «بامداد» ما و اينچنين است كه از حياط با تمام رنگهايش گذر ميكنيم تا برسيم به خانهاي كه احمد شاملو در آن زيسته و زيسته و زيسته...
هر كجا كه سري بچرخاني و روي برگرداني، تصوير او را ميبيني، او در خانه بدجوري حاضر است در تصاويري با ابعاد گوناگون. چشممان به تصاوير اوست و گوشمان به سخنان همسرش آيدا، زني كه او را به واسطه شعرهاي شاملو ميشناسيم و حالا او روبهروي ما است تا برايمان بگويد از خانهاي كه قرار است موزه شود؛ خانهموزه يا باغموزه بامداد.
خانه شاملو در دهكده است؛ محلهاي در نزديكي فرديس كرج. تفاوت اين محله با محلههاي اطرافش باورنكردني است. نهتنها از بابت زيباييهاي چشمگيرش بلكه از نظر فضا و حس و حال هم كاملا متفاوت است. شاملو و آيدا از سال ٦٨ در اين خانه زندگي كردهاند. اما چگونه آنها از اين محله و اين خانه سر درآوردند، داستان جالبي دارد. سال ٦٨ بود و آنها خسته بودند از دود و دم تهران كه آزارشان ميداد. از صفهاي طولاني بنزين و گازوييل عاجز بودند و كلافه. ميخواستند از شهر بيرون بزنند و حال و هوايي تازه كنند.
به اتفاق و پيشنهاد دوستي، به خانه يكي از دوستان مشتركشان در كلاك رفتند اما چون او خانه نبود، آنها به پيشنهاد آن دوست مشترك كه خود دوستي در شهرك دهكده داشت، از اين شهرك پر دار و درخت سر در آوردند! پيش از اين نميدانستند چنين جايي وجود دارد! البته كه آن زمان اين جاده امروزي را نداشت و جادهاي باريك و راهي دور داشت و رفت و آمدش دشوار بود. با اين حال، حس و حال دهكده آنان را گرفت و سپردند اگر خانهاي خالي بود، خبرشان كنند براي خريد. آيدا به همسرش گفت تهران چه كاري داريم كه بمانيم؟ جز دود و سر و صدا چه داريم؟!
بعد از يكي دو هفته تماس گرفتند كه چند خانه براي فروش هست و آنها خانهاي را پسنديدند كه شمارهاش ٥٥٥ بود. حالا دشواري ديگري مطرح بود، خريد و فروش راكد بود و شاعر شهر ما هم دوست نداشت زير بار قرض و بدهي برود كه رفت. با اين حال مدتي خانه خيابان سهروردي را براي فروش گذاشته بودند كه آخر سر سياوش- پسر شاملو كه دفتر املاك داشت- خانه را برايشان زير قيمت فروخت و آقاي شاعر و همسرش ساكن دهكده شدند؛ شهركي محصور كه براي ورود به آن بايد نام ميزبان را بگوييد و...
نزديك به ٣٠ سال از اقامت آنها در اين خانه ميگذرد و حالا قرار است اين خانه با تمام يادگارهايش بشود موزه و مسوولان محترم ميراث فرهنگي استان البرز نيز رسما اين موضوع را اعلام كردهاند. براي رفت و آمد بازديدكنندگان هم هماهنگيهايي صورت گرفته. علاقهمندان ميتوانند به صورت گروهي با خانم شاملو هماهنگ كنند و از خانه شاملو ديدن كنند. هرچند هنوز اين موزه در آغاز راه است و دو سه سالي مانده تا كامل شود.
اين خانه حس غريبي دارد!
واقعيت اين است كه اين خانه هيچ چيز عجيب و غريبي ندارد؛ نه خيلي بزرگ است، نه خيلي تزيينات و دكور ويژهاي دارد اما هيچ كدام از اينها مهم نيست! اصلا مهم نيست! اين خانه حس غريبي دارد، حسي كه بدجوري آدم را ميگيرد. آنچه در اين خانه موج ميزند، انرژي فوقالعادهاي است و همين مهم است! يك نيروي مثبت پنهان كه در فضا موج ميزند. از آن خانههايي است كه ممكن است هر از گاهي دلتنگش شويد و هوايش را بكنيد.
اين را هم در پرانتز بگويم كه طبق اصول مطبوعاتي بايد از بانوي ميزبان به عنوان شاملو يا سركيسيان نام ببريم اما اميدواريم هم شما كه خواننده اين گزارش هستيد و هم ايشان بر ما ببخشاييد اگر يكي از اصول مطبوعات را ناديده ميگيريم و به جاي نام خانوادگي، «آيدا» را به كار ميبريم چرا كه حضور او با همان نام «آيدا» در اشعار شاملو آن قدر پررنگ است كه در ذهن همه ما، او «آيدا» است.
آيدا اميدوار است خانه همه شخصيتهاي ملي و ارزشمند كشور به موزه تبديل شود و آثارشان به يادگار بماند تا مردم از نزديك ببينند آنها چگونه ميزيستهاند، سادهزيستي آنان را ببينند.
به ياد ميآورد همسرش را كه آن همه تلاشگر بود: «دلم ميخواهد مردم و جوانان بدانند شبها و روزهاي «احمد جان» كه چگونه به سختي سپري شد، او دشواريها و محروميت زيادي را تحمل كرد تا به آرزوهايش رسيد. رسيدن به آن آرزوها نيازمند سختكوشي بود و او عجيب اين پشتكار را داشت! حالا وظيفه داريم اين خانه و فضاي آن را به مناسبترين شكل حفظ كنيم تا بازديدكننده بتواند حس و حال او را در خانهاش ببيند، فرش كهنهاي را كه زير پايش بوده، مبلي كه بر آن لم ميداده و كتاب ميخوانده، عينكش، عطري كه ميزده، ليواني كه در آن آب مينوشيده و... همهچيز حفظ شود تا زندگي روزمره آن آدم را در خانهاش ببينيم.»
و آيدا همهچيز را نگه داشته: لباسها، كفشها، مسواك، عينك و قلم و... هرچند به جز اينها كه تعداديش را نگه داشته، تمام وسايل خانه را بردهاند. علاقه چنداني ندارد تا از اين موضوع سخني بگويد و فقط به بيان اين چند جمله بسنده ميكند: «اگر همهچيز اصولي و قانوني و عادلانه انجام ميشد، مشكلي نبود ولي متاسفانه هميشه آتشبيارهاي معركه هستند.»
بعد از شاملو چراغ اين خانه هميشه روشن بوده
آيدا زن باهوشي است. از همان اوايل دهه چهل كه با شاملو آشنا ميشود، به او ميگويد: «پس نوشتهها و كاغذهات كو؟» و متوجه ميشود كه شاملو هيچ در فكر نگهداري دستنوشتههايش نبوده است: «وقتي ديدم هيچ نوشته يا كتابي از آثارش را ندارد، ناراحت شدم و اين حس در من قويتر شد كه آثار را بايد محفوظ بدارم.» آيدا درمييابد كه او مردي ويژه است و بايد همه دستنوشتهها و آثار او را حفظ كرد و از همان زمان شروع ميكند به نگهداري آثار، نوشتهها، عكسها، يادداشتها، فيشها و كاغذها و خلاصه هر چيز مربوط به شاملو.
در يكي از قفسهها تهمدادهايي را ميبينيم در اندازههاي مختلف و اينها مدادهايي است كه شاملو «كتاب كوچه» را با آنها نوشته است و در كنار آن، فيشهاي كتاب كوچه هم هست؛ فيشهايي به خط شاملو كه همچون شعرها و صدايش زيباست: «فقط كتاب كوچه را با مداد مينوشت. اول فيشبرداري ميكرد و پس از آن فيشها را تايپ ميكرد. يك روز كه فيشهاي كوچك دستنوشته را چيدم، ديدم مثل آبشاري شد. هر چه بود و هر چه زمان ميگذشت، برايم جذابتر و دوستداشتنيتر ميشد.
بعد از شاملو چراغ اين خانه هميشه روشن بوده و ما روزي ٧ يا ٨ ساعت مشغول كار هستيم. من و يكي از همكارانم، سولماز سپهري، كتابها را براي چاپ آماده و پيش از چاپ و تجديد چاپ بارها و بارها بازبيني ميكنيم، فيشهاي چاپنشده كتاب كوچه را هم حرف به حرف تدوين، شمارهگذاري و براي انتشار آماده ميكنيم. براي آمادهسازي خانه موزه فاز اول كار انجام شده: فيشها را اسكن ميكنيم و اشيا را هم مستندنگاري و ثبت كردهايم.
مرحله بعد تدوين طرح محتوايي موزه است كه كار تخصصي حساسي است و مطالعه و شناخت عميق از شاملو و زندگي، رويكرد و انديشههاي او را ميطلبد. خوشبختانه، به ياري دوستان در «موسسه الف. بامداد» خيلي كارها انجام شده با اين حال هنوز راهي سخت و كارهايي جدي در پيش است؛ آماده و تجهيز كردن خانه، مانند نورها، سيستم تهويه، اطفاي حريق و... اموري كه بودجه هنگفتي نياز دارد و چون موسسه الف. بامداد يك نهاد غيرانتفاعي است و منبع درآمدي ندارد، ناگزير كار به كندي پيش ميرود.»
كتاب كوچه پايان نميپذيرد
باز برميگردد و از «بامداد» ميگويد و عطش سيريناپذير او به نوشتن و تحقيق و يافتن: «اين شوق برايم جذاب بود. هرچند شايد كاستيهايي داشته باشد اما آدميزاد تا كاري انجام ندهد، كاستيهاي آن را نميتواند ببيند. كتاب كوچه اثر مهمي است چون در عين حال كه تاريخ شفاهي ما است، بيارتباط با اقوام و ملل ديگر نيست؛ قصه و افسانههاي ملل گوناگون ريشههاي مشتركي دارند. مردم از نقطهاي به نقطهاي ديگر سفر ميكنند و فرهنگ و قصههاي خود را به همراه ميبرند.
اين قصهها دهان به دهان ميچرخند. به همين خاطر، كتاب كوچه پايان نميپذيرد و تا وقتي بشر هست، ميتواند بسط و ادامه پيدا كند. اميدوارم آداب و رسوم و سنن همه اقوام و مناطق ايران گردآوري شود كه ميتوان آن را كتاب كوچه ايران نام نهاد و چه زيباست اين همه تنوع قوميتي و زبان، لهجه و پوشش و رسوم و هنرهاي دستي، باورها و بافتهها كه لازم است همه اينها را حفظ كرد. دستهبندي كردن فرهنگ فولكلور كار تخصصي است زيرا كه فرهنگ و هنرهاي دستي ما شناسنامه و هويت ما است تا خود را بهتر بشناسيم و بشناسانيم. كتاب كوچه برساخته زندگي مردم است، زندگي گذشتگان را در منابع و كتابهاي تاريخ اجتماعي و سفرنامهها ميتوان يافت، منابع كتاب كوچه آنقدر زياد است كه فهرستش، خود، يك كتاب است!»
به جز كتاب كوچه، «يادداشتهاي شاملو بر حافظ» هم منابع زيادي دارد: «همان كتابي كه ٤٠ سال است منتظرش هستيم و حالا دارد جدي ميشود. كار سختي است و دقت زيادي ميطلبد. فكر كنيد يك نويسنده و محقق در دورهاي كه اينترنت نبوده، چه زحمت و مرارتي كشيده و با چه تلاشي اين منابع را يافته است.»
شاملو و حكايت غايب از خود شدنش
به اتاق ديگري ميرويم كه پر از آلبومهاي روزنامههاست. همه صحافي شده و مرتب است. رنگ زردي كه بر آنها نشسته، نشان از گذر ساليان دارد. براي ما مثل سفر در زمان است، هر آنچه شاملو در روزنامهها نوشته و هر آنچه در ارتباط با او در مطبوعات منتشر شده است، در اين آلبومها نگهداري ميشود.
نگهداري اين حجم از كاغذ آن هم از نوع كاغذ روزنامه مراقبتهاي ويژه ميطلبد: «براي نگهداري درست اينها تلاش ميكنيم.به هر حال خانه سرد و گرم ميشود و همين تغيير دما به كتاب و روزنامه آسيب ميزند. البته كار مطبوعاتي احمد انتشار مجلههاي متعدد در طول حدود ٤٠ سال بود كه همه آن مجلهها را از دهه ٤٠ به بعد نگه داشتهام. از سال ٤٢ و ٤٣ هرچه از او در مطبوعات ميديدم، نگه داشتهام. قبل از دهه ٤٠ را هم در حد امكان تهيه كردهايم؛ مجلات دهه ٢٠ و ٣٠ اغلب ناياب است و در دسترس نيست. نميدانم چطور اين همه را نگه داشتهام چون ما بارها خانه عوض كرديم و جابهجايي زياد داشتيم.»
با هم ورق ميزنيم اين آلبومها را كه پر شمار هم هستند و بر ميخوريم به چه بسيار نامهاي آشنا؛ تصويرنگاري «قصه دختراي ننه دريا» كار مرتضي مميز و... تا نامهاي ديگري مانند نصرت رحماني، هوشنگ حسامي و ديگران و آيدا از مميز ياد ميكند و ضياءالدين جاويد.
حالا كمي فضايمان عوض ميشود و سركي ميكشيم به زواياي پنهانتري از بامداد. فضاي سبز خانه خيلي وسوسهانگيز است براي راه رفتن و گم شدن در سبزيها، خيره شدن به ماه و درختان اما شاعر ما خيلي در اين خانه راه نميرفت، او غرق كار بود: «روحش آن همه بيعدالتي و تبعيض را تاب نميآورد. شاعر ما سالها مريض بود و هميشه در فكر جبران زمانهاي از دست رفته! گاهي در حياط قدم ميزد و شبها به وزش نسيم كه در اين همه برگ ميپيچيد گوش ميسپرد. اما وقتي غرق كار بود، حتي با او حرف نميزدم. از همان اول زندگي مشتركمان متوجه نكتهاي شدم، گاهي او بود ولي نبود. به من نگاه ميكرد ولي حرفهايم را نميشنيد. متوجه اين حالت خاص او شدم و اين حالت را «غايب از خود شدن» ناميدم. به همين دليل حتي زماني كه در خانههاي كوچك زندگي ميكرديم، مراقب بودم كه سر و صدا نكنم. بايد مراقب ميبودم كه تمركزش به هم نريزد. براي مثال پارهاي از مطالب كتاب كوچه به هم پيوسته بود و بايد شش دانگ حواسش به آن ميبود. در اين موارد بايد موقعشناس ميبوديد و تشخيص ميداديد چه زماني بايد وارد اتاق شويد و لب به سخن باز كنيد. اينها را رعايت ميكردم. وقتي شعري مينوشت كه براي هر دومان تاثيرگذار بود، دو تايي جشن ميگرفتيم.»
اما اوضاع هميشه هم به اين منوال نبود. گاهي پيش ميآمد كه «آيدا» خانه نباشد، براي خريدي، رفع نيازي و... بيرون ميرفت و نبود تا تلفنها و زنگ در را پاسخ دهد و درست در يكي از همين لحظات حساس كه بامداد در كار سرودن شعر «در آستانه» بود كسي در ميزند و تمركزش از بين ميرود، شعر فرار است، لحظهاي ميآيد و رخ مينمايد و همان لحظه بايد شكارش كرد اما همين تماس بيموقع، سبب شد شعر از ذهن شاعر برود.
بامدادي كه طرفدار تيم بارسلونا بود
سرك ميكشيم به جنبه ديگري از شخصيت بامداد و شگفتزده ميشويم از كشش او به بازي فوتبال: «فوتبال خوب را دوست ميداشت و انيميشن را هم. عاشق انيميشنهاي خوب بود كه آن زمان از تلويزيون ميديديم. آميزهاي از ظرافت و سرعت و تجلي ناممكنها در ذروه امكان.»اما جالبتر اينكه آيدا خودش هم دوستدار فوتبال است و هنوز هم فوتبال ميبيند از زينالدين زيدان ميگويد و شوماخر: «از اول طرفدار بارسلونا بوديم چون بازيكنهايش خيلي پرجوش و پرشور بودند! فوتبالش ديدني بود، برزيل و آرژانتين هم. پله را دوست داشتيم و مارادونا را با شيطنتهايش! و بازيهاي خوب تيمهاي ايران را.»
او هنوز هم تماشاگر فوتبال است و بازيكن مورد علاقهاش «كريستيانو رونالدو» است: «او نيروهايش غيرمعمول است. فوتبال، پديده قشنگي است ولي متاسفانه اين روزها در فوتبال هم سرمايه حرف اول را ميزند و فوتبال هم به موضوعي سودآور تبديل شده و باز به دور از عدالت! اما آن روزها فوتبال ورزش، رعايت حقوق ديگري و همدلي و همبستگي بود! هيچ خشونت عمدي در آن نبود، ارزشهاي انساني رعايت ميشد ولي اين روزها صحنههاي خشونتآميز زيادي در آن ميبينيم.»
شاملويي كه به وقتش خيلي هم خوب آشپزي ميكرد
همه دوستداران شاملو از شيفتگي او به موسيقي خبر دارند. او و آيدا در خانه، جاده و... موسيقي گوش ميكردند. شاملو با موسيقي شارژ ميشد و البته با خواندن شعرهاي مولوي، حافظ و بعضي از شعرهاي عطار. فيلم هم زياد ميديدند و پيش از انقلاب زياد به سينما ميرفتند اما روزي شد كه سينما را به خانه آوردند، شهرت بود و دردسر، نميتوانستند راحت به سينما بروند و فيلم ببينند يا مثل هر كس ديگري به تئاتر و رستوران بروند و در آرامش بنشينند. شناخته ميشد و...
آيدا از مهماني و شلوغي لذت نميبرد. دوست داشت خانه بماند پيش همسرش، اما آنها هم مهمانيهاي خود را داشتند: «حالا كه فكر ميكنم ميبينم هميشه اين طور بودهام. بيشتر دوست داشتم دو سه نفري با هم باشيم و چيزي بخوانيم. مهمانيهاي ما براي بحث و خواندن كتاب و شعر بود و گوش دادن به موسيقي. فكر ميكنم وقت آدمي ارزشمند است و نبايد بيهوده هدر رود. خيلي خوب است وقتي با هم هستيم از يكديگر ياد بگيريم. آنقدر خواندني هست كه هنوز نخواندهايم و آثار زيبايي كه هنوز گوش ندادهايم. من و احمد، هر يك خلوت خود را داشتيم. با اينكه با هم بوديم و با هم كار ميكرديم. اينها برايم ارزشمند بود تا اينكه بخواهم بيرون بروم و بيهوده وقتگذراني كنم.»
و از شاملوي ديگري هم ميگويد؛ شاملويي كه به وقتش خيلي هم خوب آشپزي ميكرده و آبگوشتش شاهكار بوده است: «اوايل ازدواجمان آبگوشتي درست ميكرد كه من هرگز نميتوانستم مثل آن را درست كنم، آبگوشتي كه از شب بار ميگذاشت و تا صبح آرام ميپخت و جا ميافتاد. نيمرو درست ميكرد مثل كيك! سالاد هم خوب درست ميكرد. اين كارها را دوست داشت. او خيلي بيرو دربايستي بود و من اين ويژگياش را دوست داشتم.»
شب، ماشين سواري در جاده شميران و مهتاب و موسيقي
صحبتمان گل انداخته است، آيدا خوشصحبت است و خوشانرژي و ما مشتاق شنيدن كه او براي ما از بامداد ميگويد؛ بامدادي كه در خانهاش بوديم و ميتوانستيم كتابها، صفحههاي موسيقي، عكسها و مجسمههايش را ببينيم. با راهنمايي بانوي ميزبان به اتاقي ديگر ميرويم. شگفتزده ميشويم از اين همه عكس و دستساخته و مجله و مجله... قفسههاي كتابخانه پر از مجلات شاملوست؛ از خوشه و كتاب هفته و كتاب جمعه و... چيزهاي ديگري هم هست مثل مقدمهاي كه شاملو بر افسانه نيما نوشته كه در يك جلد قديمي است و كپي آن را دارند.
تاريخش ميرسد به ارديبهشت ١٣٢٩. صفحههاي گرامافون هم جزو شگفتيهاي اين اتاق است، صفحههايي كه با احترامي ويژه نگهداري ميشود. بيشتر اين صفحهها را سياوش پسر شاملو برده است و بخش كوچكي از آن در آرشيو خانه بامداد باقي مانده. هد پاككن هم هست و آيدا تعريف ميكند كه با چه تشريفاتي و طي چه مراسمي صفحههاي گرامافون را پاك ميكردهاند. تميز كردن صفحهها، كاري حرفهاي بوده و آنها آن را به خوبي رعايت ميكردهاند. صفحه را با تشريفات باز كرده و بعد آن را تميز كرده و سپس گوش دادهاند.
شاملو عاشق موسيقي بود، اين را همه دوستدارانش ميدانند و آيدا برايمان تعريف ميكند از موسيقيهايي كه گوش ميكردند، از موسيقي ملل تا موسيقيهاي سياهپوستان و سرخپوستان امريكاي لاتين تا موسيقيهاي هيجاني دوره چگوارا و گيتار فلامنكو كوليها و البته موسيقي كلاسيك و دوباره ما را ميبرد به گذشته و از شبهاي بلندي ميگويد كه تا دمدمهاي صبح در جاده شميران سوار بر اتومبيل و در خلوت شب آرام ميراند و غرق در زيبايي مهتاب و ماه، چشمشان را ميسپردند به زيبايي و شكوه چنارهاي بلند و گوششان را مهمان ميكردند به ضيافت موسيقي دلانگيز.
زوج مورد نظر ما از رانندگي آرام در شب لذت ميبردند و از سكوت و خلوت آن سرشار ميشدند و شاعر ما شبانههاي بسيار دارد و شاعر ما كه از زيبايي شب ميگويد، «اگر كه بيهوده زيباست شب براي چه زيباست شب/ براي كه زيباست شب...» و آيدا برايمان از شاعري ميگويد كه گفته بود اگر ديگر بار به دنيا ميآمدم، نجوم و اخترشناسي و فيزيك ميخواندم. او شيفته دنياي پررمز و راز و عظمت كهكشانها بود با همه اسرارش. شيفته فيلمهاي علمي مربوط به فضا و كهكشانها بود. آيدا به ما توصيه ميكند كه مستند «Home» را ببينيم. توجه كنيم اين سياره شگفتانگيز، زمين ما است و آن وقت ما، ساكنين آن، با رفتارهايمان چه لطمههاي جبرانناپذير به محيط زيست شكننده خود ميزنيم! انگار روي اين سياره، تنها ما انسانهاي خودخواه هستيم و ديگر هيچ! «اين فيلم را بارها و بارها ديدهام و هر بار با ديدن آن گريستهام. فكر كردهام چه نعمتهايي روي اين زمين و در اين زندگي داريم كه قدرش را نميدانيم. وقتي چيزي را از دست ميدهيم تازه به ارزش آن پي ميبريم و اين فاجعه ادامه دارد! روي زمين ما وجود هر آنچه هست ارزشمند است و بر ما است كه بيش از اين به آنها آسيب نرسانيم.»
همه بزرگان در اين خانه جمع هستند
از نواهاي موسيقي با همه دلپذيريشان، از كهكشانها با همه راز و رمزش ميرسيم به همين ديوار روبهرو؛ ديواري پر از عكس كه در قابي بزرگ كنار هم نشستهاند. اين عكسها را يكي از دوستداران شاملو تهيه كرده و در تابلوي بزرگ جا داده، براي خودش گردهمايي مفصلي است، چشم ميچرخانيم و چهرههاي آشنا را پيدا ميكنيم؛ همه آن چهرههايي كه يا آنها را به واسطه شاملو شناختهايم يا شاملو بخشي از آثار آنان را ترجمه كرده است مثل فدريكو گارسيا لوركا، آنتوان دوسنت آگزوپري، گابريل گارسيا ماركز، كافكا، مارگوت بيكل، چخوف و... نميدانم چند عكس است اما زياد است، يك تابلوي بزرگ از چهرهها.
آيدا به شوخي ميگويد: «خلاصه همه بزرگان در خانه ما جمع هستند!» و با احترام از دوستداران شاملو ميگويد: «بعضي عاشقانه شاملو را دوست دارند و خيلي محبت دارند. وقتي محبت آنها را ميبينم فكر ميكنم من كه همسرش هستم اگر هم كاري كرده باشم، وظيفه من است.»
دوستداران شاملو هداياي ديگري هم به اين خانه بخشيدهاند، سرديس فلزي بيرون خانه، سر سرو سبز رنگ، سرديسي سفيد از شاملو و تعدادي خوشنويسي از شعرها او... ساختهاي هم هست بر اساس شعر «در آستانه» شاملو كه آيدا بسيار دوستش ميدارد، انساني از جنس فلز كه قلبش ماه است. اما يك چيز شگفتانگيز ديگر هم بدجوري جلب نظر ميكند؛ جايزه شعر فروغ فرخزاد كه شاملو يكي از برگزيدگان آن در سال ١٣٥١ بوده است.
آلبومها را هم ورق ميزنيم كه هيچ هم كم نيستند، آلبومهايي كه در جعبههاي مخصوص نگهداري ميشوند تا چيزي از طراوتشان كم نشود و يك عكس خيلي حيرتانگيز را ميبينيم، بامداد كوچك در يونيفرم مدرسه!ميشود ساعتها در اين اتاق نشست و خيره شد به تصاوير و تصور كرد نواهاي موسيقي را. ميشود گذشتهاي را در ذهن زنده كرد كه شاملو همه آن ديكشنريها را ورق ميزده تا ترجمه كند نمايشنامههاي لوركا را و شعرهاي مارگوت بيكل يا لنگستون هيوز را. در چارچوب در اتاق ايستادهايم و كنار در يك شيفتگي ديگر چشممان را ميدزدد، دستخطي از شعر زيباي بامداد «چه بيتابانه ميخواهمت اي دوريات آزمون تلخ زنده به گوري...»
و آيدا از بامدادي ميگويد كه زيبايي را دوست ميداشت و به هر چيز زيبايي عشق ميورزيد، پر از شور بود و عشق به زندگي و انسان و آفرينش.
و ما را ميبرد به مهماني ديگري يك مهماني پر از شاهزاده كوچولو مجموعهاي از شاهزاده كوچولوهاي مختلف از مجسمه تا بج و فنجان و تقويم و دفترچه يادداشت و... آيدا عاشق شاهزاده كوچولوست و همه كساني كه دوستش دارند هر جلوهاي يا وسيلهاي از اين شخصيت را كه ديده باشند به او هديه كردهاند.
از شاهزاده يا شهريار كوچولو ميگويد و اينكه به چه دليل پس از شاملو شاهزاده به شازده تبديل شد: «٥٠ سال است شاهزاده كوچولو الگوي زندگي من است. او در همهچيز كنجكاو است. متاسفانه در بسياري از داستانها موارد خشونتآميزي وجود دارد ولي شاهزاده كوچولو همه لطف است و از آشنايي و مهر و دوستي ميگويد بدون پيشداوري. در دوستي چيز عميقي هست، در دوستي، خوب و بد را هم ميپذيريم و نگران همايم! به همين خاطر، تنها به شخص خاصي ميتوان گفت دوست.»
اينجا خانه موزه است نه موزه!
از كتابهاي شاملو ميپرسيم و آيدا ميگويد پيش از عيد حرف «ح» كتاب كوچه منتشر شد كه عيدي مردم بود و در نمايشگاه كتاب هم مجموعه اشعار شاملو در قطع تقريبا پالتويي منتشر شد با كاغذ و حروف مناسب حيف كه ايرادهايي داشت: «كتاب بايد جذاب باشد ولي مهمتر از آن اين است كه اشتباه نداشته باشد و به گفته شاملو خيلي گران نباشد. البته اين روزها كتابهاي زيادي در اينترنت وجود دارد براي كساني كه كمتر قدرت خريد كتاب دارند و خيلي راحت مطالب مورد نيازشان را در اختيار آنها ميگذارد اما لمس كتاب، حس ديگري دارد» و آيدا دوست دارد كتاب را دست بگيرد و آن را لمس كند و بوي كاغذش را حس كند و اين كنجكاوي وجود دارد كه كار آمادهسازي خانهموزه چه زماني به پايان ميرسد؟ پيشبيني آيدا اين است كه شايد دو سالي كار داشته باشد: «راهاندازي موزه دو سه مرحله دارد. فاز يك را كه مستندنگاري است گروه خانم آزاده جزني انجام داد كه يك سال و نيم زمان برد.»
آنچه آيدا از اين خانه موزه در ذهن دارد اين است كه خانه شاملو مثل خودش فعال و زنده باشد. دلش ميخواهد ميزهايي بچيند و صندليهايي كه بازديدكنندگان بتوانند گوشهاي آرام بنشينند و كتاب و مجله مورد نظرشان را بخوانند و چاي و قهوهاي هم مزهمزه كنند. آيدا ميگويد: «اينجا خانه موزه است نه موزه!» او يك خانه گرم و زنده ميخواهد نه يك موزه سرد و مصنوعي و نمايشي: «ما كتابها و مجلات زيادي داريم كه تاريخ ما است و اميدوارم روزي علاقهمندان و دانشجويان كه ميخواهند در مورد شاملو تحقيق كنند، بتوانند از اين آرشيو و كتابخانه استفاده كنند. چاي بنوشند و كتابشان را بخوانند يا تحقيقشان را انجام دهند. دوست دارم اينجا پررفتوآمد و فعال باشد.»
آيدا ميگويد: «هنوز مانده تا اين خانهموزه تكميل بشود، بخشي از وسايل پيش سياوش بود و با درگذشت او وضع ما بلاتكليف مانده است. آيدا دوست دارد به لطف خانواده سياوش تعدادي از آن وسايل به خانه موزه برگردد.»عجيب است كه در كنار اين زن، گذر زمان را احساس نميكنيم. آمده بوديم تا ساعتي در خانه بامداد بمانيم و حالا چند ساعتي است كه اينجا هستيم و همچنان مشتاق. آيدا همان اندازه كه بانوي كاملي است، ميزباني است گرم و دوستداشتني كه البته دوست ندارد جلو دوربين ما بنشيند و عكس بگيرد و ترجيح ميدهد تمام تصاوير ما از موزه و وسايل و عكسهاي شاملو باشد. با تمام علاقهاي كه براي عكاسي از او داريم، به احترام بانوي ميزبان، از اين خواسته مطبوعاتي ميگذريم.
«در ساعت پنج عصر» ميگذريم از همه زيباييها و ديدنيهاي اين خانه و حالا ديگر اطمينان داريم در آن عصر سرشار بهاري، احمد شاملو كنار ما بود و حضورش سبز.