فرارو- آرمان شهرکی*؛ حادثه پلاسکو تنها در بعد تکنیکیاش قابل بحث نیست بلکه واجد زیربنایی عرفی، اخلاقی، ملاحظات انسانی و فلسفی نیز هست.
نقب فلسفی به این رخداد را میتوان از توجه به درهمآمیزی یا قرابت فرایند مردن Dying با حادثه مذکور آغاز کرد.
اصولن بسیاری از افراد یا در خانه میمیرند یا در بیمارستان. حادثههای منجر به فوت غالبن نه برای کاسبکارانی از طبقه متوسط و در ساختمانی بلندمرتبه در مرکز یک کلانشهر بهخصوص اگر پایتخت هم باشد؛ بلکه بهصورتی متعارف در کارگاه های کوچک و برای طبقات کارگریِ یقهآبی رخ میدهند. فرض کنید کارگری روزمزد را که از داربستی سقوط میکند یا چاهکنی یا فردی مقنی را که در چاه و قناتی مدفون میشود یا معدنکاری و یا کولبری.
پلاسکو چونان یک مجموعه فیزیکی و نیز یک نظام کوچک اجتماعی هرگز جایی تلقی نمیگردیده که مرگ را احاطه کرده باشد آن را تولید و مدیریت یا با آن مبارزه کند(مثل یک بیمارستان) یا اینکه صرفن تولیدش کند (مانند زندان یا سلول یک محکوم به مرگ) یااینکه مرگ را پس از رخداد در خویش محفوظ دارد(همچون یک گورستان) حتی احتمال هم نمیرفته که مرگ در چنین جایی رخ دهد.
احتمال مرگ در جایی مانند یک ناو جنگی، هواپیما یا قطار یا اتوبوسی در جاده و مسیری خطرناک بسی بیشتر است. حادث شدن مرگ در ساختمانی با ویژگی های پلاسکو میتواند یک بحران تلقی گردد که شوکآفرین است و لذا مدیریت بحران میطلبد.
در ادامه نوشتار سعی میکنم نشان دهم که چگونه آتشنشانان بهعنوان کنشگران اصلی در مدیریت فاجعه پلاسکو متاثر از پارهای گفتمانهای موجود در جامعه ایران به مثابه یک نظام اجتماعیفرهنگی، از ایفای نقش خویش بهعنوان کارگزار مراقبِ سلامت health care worker عاجز بوده و لذا نتوانستهاند بحران را مدیریت کنند.
بحث من در اینجا تنها ناظر است بر تحلیل گفتمانهای "مانع و رادع در برابر انجام وظیفه" و به سایر علل موجهِ فیزیکی و مادی همچون کمبود بودجه سازمان آتشنشانی و تجهیزات نخواهم پرداخت. مرادم هم از گفتمان که داریوش آشوری آن را به عنوان برابرنهادهdiscourse پیشنهاد داده ترکیبی است از فعالیتها و بیانات statements پیرامون یک موضوع.
همچنین، کلیت این متن یک گزاره مهم را پیشفرض گرفته که عبارت است از:
پیشفرض اصلی نوشتار: در وضعیت situation که آتشنشان یک کنشگر یا عاملِ بالفعل و همهکاره است؛ با فرایند مردن Dying روبرو میباشد؛ بدین معنا که رخداد مرگ محتمل بوده و آتشنشان باید با آن تعامل، آن را مدیریت و در خوشبینانهترین حالت مهار یا سرکوب کند.
الف) گفتمان احساسات دربرابر عقلانیّت. ماکس وبر کنشهای آدمی را برخاسته از دو سرمنشاء احساس و عقل میداند و این دومی یعنی کنش معقول را ویژگی جهان مدرن. انسان مدرن که علیالقاعده شهروند است و ساکن کلانشهر در بسیاری از رفتارها و کنشهای خویش معقول است یا آنچنانکه ویلفردو پارتوVilfredo Pareto جامعهشناس ایتالیایی اذعان داشته سعی دارد حتیالمقدور معقول بنماید.
دیالکتیک یا بدهبستانِ میان عقل و احساس در ذات خویش بحثی بسیار پردامنه است که مجادلات بسیار برانگیخته.
جامعهشناس دیگری با نام رندال کالینز Randall Collins در نظریه معروف خویش تحت عنوان تئوری مناسک تعاملیInteractionalRitual Theoryسعی داشته تا با قید زدن بر کنش های عاطفی آن را زیربنای نظم اجتماعی تلقی نماید؛ به معنای رد احساساتِ هرجومرج طلبانه و برآشوبنده که پایههای انسجام و همبستگی اجتماعی را ویران میکند. از دیدگاه کالینز هر نظام اجتماعی برای سرپاماندن نیاز دارد تا کارکردهای خویش را بر منابعی عاطفی استوار سازد.
نیک میدانم که هرگونه بحث انتقادی در فضایی که از احساسات برای "آتشنشانانِ شهید" موج میزند قدری برآشوبنده خواهد بود اما به گمانم ضروری و ارزشمند است که با دوری از اسطورهسازی و قهرمانپروری دریچهای برای تنفس انتقاد گشود.
دادههای دیداری و شنیداری حادثه که به برکت شبکههای اجتماعی در دسترس عموم قرار گرفته (سوای دادههایی که تنها از سر لذت یا کنجکاوی تهیه شده و مدیریت بحران را نیز بسیار سخت کرده بودند) گواه آن است که کنشهای عاطفی آنچنان بر عملکرد آتشنشانان سیطره افکنده که آن نظمِ پیششرط یا پیشنیاز یک کار تیمیِ منسجم را روبهزوال برده است.
این احساسیگری در مواجهه با موضوع مرکزیای بوده که بنابهفرض قرار است یک آتشنشان به راحتی بتواند بدان رسیدگی handling کند: "فرایند مردن".
همکاری یا کسبهای در آتش گرفتار شده و راه فرار ندارد؛ یا درحال سوختن و جانکندن است؛ یا تناش زیر آوار مانده و در انتظار مرگ است؛ و... هیچکدام از آتشنشانان آنچنانکه ما در لحن کلامشان میشنویم یا درتصاویر میبینیم از "آمادگیِ معنوی و روانی" لازم و ضروری در حرفه خویش برخوردار نبودند.
جایی آتشنشانی را میبینیم که فریاد میکشد و خدا را به استمداد میطلبد جایی دیگر آتشنشانی دیگر بر زمین زانو زده و مویه می کند. این "عقبنشینی احساسی و بیچارهگی در برابر هجمه مرگ" در چنین شغلی یک آفت جدی است. شاید برای یک شهروند عادی بتوان گفت که واکنشی طبیعی است اما برای کسی که مبارزه با مرگ و مردن کسبوکارش باید باشد خیر.
کنشهای احساسیِ افسارگسیخته که نظم کار تیمی را برهم میریزند میتواند دال بر نبود یا کمبود تجربه رویارویی با فردی روبهموت و محتضر باشد که آشکارا در انتظار استمداد از سوی یک آتشنشان/ناجی است.
آتشنشانان فاجعه پلاسکو بهشدت از فروریزش ناگهانی ساختمان و اسارت انسانها در چنگال مرگ "احساسی" شده بودند. این کنش عاطفی ربطی معنادار با کمبود بودجه یا تجهیزات ندارد به نبود آمادگی روحی و روانی فرد بستگی دارد و نیز به کنشهای احساسی در قبال مرگ که سرمنشاءاش را میتوان به تنزدنِ فرد احساسی، از مواجهه با مرگ یا فرد محتضر جست.
در نبود "فرهنگِ رسیدگی به مرگ" جا برای جولان گفتمانی دیگر باز میشود:
ب) گفتمان نمایش مرگ در کارناوال یا مراسم تشییع funeral. در یکی دیگر از دادههای تصویری ماجرا میبینیم که تیم "ناموفق" در رسیدگی به مرگ، "بلافاصله" پس از یافتن یک "جسد" (فردی که حامل گذارِ مردن به مرگ بوده است در غیاب ناجی/آتشنشان) او را که تنها یک قربانی است بیدرنگ به شخصیت نخست بر روی صحنه نمایش مرگ بدل نموده و از همان روی آوار پلاسکو مراسم تشییع آغاز میشود.
اگر بخواهم با واژگان جامعهشناس کانادایی اروینگ گافمن Erving Goffman در نظریهاش با نام نظریه نمایشی Dramaturgical Theoryسخن بگویم؛ جابجاییِ اسفبارِ مرگ/مرده بهجای مردن/ فرد محتضرِ منتظر ناجی، "جلوی صحنه" را که بر حسب شرح وظایف یا بیانیه ماموریتِ ناجی/آتشنشان، معرکهاصلیِ (ساختمانِ درحالِ تخریب، آوار و زیر آوار) کنشگری اوست به یکباره به "پشت صحنه" بدل نموده و این جابجاییِ ذهنی-گفتمانی، بهنحو معناداری ماحصل پررنگیِ گفتمانِ تشییع است که انبوهی هنجار و رویه پسامرگ post-mortemهمراه خویش دارد؛ گفتمانی که تاحدی از خُلقوخوی مردهپرستیِ ما ناشی می شود.
گفتمانی که بهیکباره و از خلال پشت سر نهادنِ امر زمینی (آوار پلاسکو و شاید زندههایی در آن) و برکشیدن امر استعلایی (مرگ و تشییع همچون مفاهیم انتزاعی) تولید میشود. ختمِ گفتمان تشییع به گفتمانی دیگر منتهی میگردد:
ج) گفتمان پس از تدفین/گورسپاری. وقتی خیال همه از بابت دفن فردی که محمل مرگ یا دال بر وقوع مرگ است (مرگی که میتوانست رخ ندهد یعنی لاعلاج نبود) راحت شد؛ نوبت به گفتمانِ پس از تدفین میرسد.
این گفتمان به مانند گفتمان قبل، سازمانی/خطمشیای و لذا هژمونیک است. تریبونهای مجلس، سخنان سیاستمداران از جناحهای مختلف، و اتاقهای فکر احزاب و دستهجات سیاسی محمل و ماوای این گفتمان است. گفتمانی که بیشتر در پی مالهکشی و مخفی کردنِ خاشاک/فاجعه زیر فرشِ سیاست است.
این گفتمان مانند دکمه ریاستارتِ یارانه عمل میکند یک شروع مجدد عالی و حساب شده با هدف غاییِ "فراموشیِ" میانمدت و چه بسا بلندمدت از حافظه. همه حسابرسیها، توسط و از خلال این گفتمان به پشتصحنه وانهاده شده و از انظار مخفی میشود. همهچیز به خوبیوخوشی تمام میشود. مالا حس مسئولیتپذیری و نیر حساسیت جامعه نسبت به مرگ و مردن زایل شده و اعضای جامعه از کنار رخدادهای مشابهِ احتمالیِ آتی با بیتفاوتی عبور خواهند کرد.
گفتمانِ تدفین، متنی است که اموراتی بسیار مهم را با نهایت بیرحمی به حاشیه میراند: "مدیریت و پرداختن به نیازهای بازماندگان".
در وانفسای هجوم رسانههای رسمی به رخداد بهمنظور بازتولید روایتی خودساخته از ماجرا، تکلیف رتقوفتق اندوهِ تلنبار شده بر زندگیِ خانوادههای آتشنشانانِ کشته شده نیز اگر افرادی عادی در این مهلکه آسیب دیدهاند چه میشود؟ آیا گفتمان رسمی بدانها اجازه خواهد داد تا پیگیرِ چرایی مرگ عزیزان خویش باشند؟
در این نوشتار سعی نمودم تا ضمن دوری جستن از گفتمانی که به دنبال برساختِ آتشنشان/قهرمان است و انتقاد از آن؛ اشارهای داشته باشم به کنشهای احساسیِ آتش نشانان در مواجهه با فاجعه پلاسکو و نبود یا کمبود تجربه رسیدگی به مردن و ناتوانی در مدیریت آن. کنشهای احساسیِ شدتیافته؛ سامان یک کار تیمی معقول و تعاملات منطقیِ وابسته به آن را به محاق برده لذا وضعیت موجود برای کنشگر/آتشنشان خارقالعاده جلوه میکند.
"گفتمانِ بلادرنگِ تشییع" یا "نمایش فرد مرده"، همهچیز را وارونه میکند و توجهات را در غیاب یا استیصال ناجی، از مردن به مرگ معطوف می سازد؛ و در نهایت گفتمانِ پس از تدفین، گفتمانی سراسر هژمونیک است با هدف فراموشیِ فاجعه و اختتام حسابرسیها قبل از شروع آن، روز از نو روزی از نو.
و اما در پایان دو نقلقول:
1-یورگن هابرماس فیلوسف آلمانی درباره حادثه یازده سپتامبر گفته است که این واقعه نخستین اتفاق در تاریخ بشر بوده که به علت پوشش گسترده رسانهای در پیش چشم جهانیان universal eyewitness رخ داده؛ منباب قیاس میتوان گفت که حادثه پلاسکو نخستین حادثه در ایران است که در منظر و مرعای جهانیان رخ داد؛ و از این جهت است که شانه به شانه حادثه یازده سپتامبر میساید نه آنطور که مسئولی قیاس کرده که این یکی 90 روز آواربرداری و آن یکی 9 روز!!!
2-روایت است که ادوارد شواردنادزه آخرین وزیر امورخارجه اتحاد جماهیر شوروی و یکی از دبیران کل کمیته مرکزی حزب کمونیست این کشور طی سالهای 1985 تا 1991، پس از سفر به ایران و بازگشت به کشورش اذعان داشته که به خدا ایمان آورده؛ در پاسخ به این پرسش که چرا و چگونه؟ جواب داده است که در ایران هیچچیز سر جایش نیست با اینحال چرخمملکت میچرخد این تنها میتواند کار خدا باشد! ...
پرسش اینجاست که حال اگر خدا نظر خود را از این کشور برگرداند چه؟ خدا نکند!
* پژوهشگر