تمام ایستگاههای آتشنشانی تهران سیاهپوش است. حجلهها، ایستگاهها را غرق نور و چراغ كردهاند و عكس آتشنشانها را روی میز گذاشتهاند. هیچ كدام مرگ رفیق را باور ندارند. ته دلشان پر از امید است. امید روزی كه تلفن یكیشان زنگ بخورد و كسی آن طرف خط بگوید: زنده اس... زندهاس... هیچ كدام لب به حلوا و خرمای گردویی نمیزنند و غصه میخورند. هر كدام در گوشهای ایستاده یا نشستهاند و بیحرف به كارهایشان میرسند.
به گزارش «اعتماد»، تعداد آتشنشانهای مفقود شده در ایستگاه حسنآباد ٣ نفر است؛ از همه ایستگاهها بیشتر. جلوی ایستگاه شلوغ است. مردم یكییكی میآیند و سلام میكنند و هنوز تسلیت نگفته بغضشان میتركد و شروع میكنند به اشك ریختن. هیچ كدام نمیتواند جملهاش را تمام كند. آتشنشانها همراهشان میشوند و تشكر میكنند. میثم روحانی، برادر محسن روحانی آتشنشانی كه در آتشسوزی پلاسكو مفقود شد دیشب همراه با پدر و مادر و دو برادرش از تالش به تهران آمده. چهرهاش آنقدر شبیه به برادرش است كه آتشنشانها همین كه او را از دور میبینند جلو میآیند و او را در آغوش میكشند و اشك میریزند. حرفی ندارند. شاید قرار است یك دقیقه دیگر، یك ساعت دیگر، یك شب دیگر انتظار تمام شود و مفقود شدهها را از زیر پشتههای آهن بیرون بیاورند.
میثم برادر محسن روحانی درباره این اتفاق با «اعتماد» صحبت كرد.
آخرین تماس شما و خانوادهاش با او چه ساعتی بود؟
قبل از ساعت ٤ صبح. بعد از آن هر چه با او تماس گرفتیم جواب تلفنش را نداد. از خانمش و دوستانش كه پرس و جو كردم گفتند به پلاسكو اعزام شده و جواب تلفنش را نمیدهد.
از دیشب كه به تهران آمدید برای پیگیری موضوع به پلاسكو هم رفتید؟
من در تالش آتشنشان هستم. امروز صبح (دیروز) با دوتا از برادرهایم به پلاسكو رفتم و كارت آتشنشانیام را نشان دادم اما من را راه ندادند. اصلا قبول نكردند وارد آنجا شوم. گفتند خودشان هر خبری بود با تلفن به ما میدهند.
همسر برادرتان چطور از ماجرا باخبر شد و الان چه حالی دارد؟
خبر آتشسوزی پلاسكو همان روز همهجا پیچید و آنها هم خبردار شدند و آمدند جلوی پلاسكو. همسر برادرم منتظر است. راستش هنوز هیچ كس نمیداند محسن به خانه میآید یا نه. برادرم یك دختر ٤ ساله دارد كه اسمش مهساست. دیروز عصری خیلی بیتابی پدرش را میكرد. هیصدایش میكرد و میگفت بابام كجاست؟ بچههای این دوره و زمانه باهوش هستند و همهچیز را خیلی خوب متوجه میشوند. میدانم كه فهمیده بود. نگرانی و بیتابی بقیه را میدید و برای خودش گوشهای مینشست و گریه میكرد. اما هر چه تقدیر باشد همان میشود. دست ما نیست خدا خودش باید درست كند. باید معجزه اتفاق بیفتد تا همهچیز درست شود.
چه شد كه شما دو برادر شغل آتشنشانی را انتخاب كردید؟
ما اصالتا تالشی هستیم. پدرم در تالش آتشنشان بود و ما هم شغلش را ادامه دادیم. برادرم هم با من در بخش ایمنی و بهداشت آتشنشانی تالش كار میكرد. تا اینكه ازدواج كرد و تصمیم گرفت به تهران بیاید. روزهای اول آمدنش به تهران بود به ما زنگ زد و با خوشحالی گفت در روزنامه دیده كه شهرداری برای سازمان آتشنشانی نیرو میگیرد. برادرم فیزیك بدنیاش خوب بود. به خاطر همین خیلی زود استخدامش كردند.
آخرین خاطرهای كه از او دارید چه بود؟
من و برادرم هر دو آتشنشان هستیم. اما معمولا حریقهایی كه در شهرستان اتفاق میافتد نسبت به تهران خیلی كمتر است. خطراتی كه او در ماموریتهای تهران با آن مواجه میشد خیلی بیشتر از شهرستان است. از آنجا كه خاطرات كاری ما همیشه با خطر همراه است سعی میكنیم خانوادههایمان كمتر بدانند تا آرامش بیشتری داشته باشند. ما در جمعهای خانوادگی سعی میكنیم شاد باشیم تا خانوادههایمان هم با ما شاد باشند؛ سختیها و خطرهای كارمان آنها را اذیت نكند. ما اگر در خانههایمان هم از كار صحبت كنیم دیگر روح و روانی برای زندگی برایمان نمیماند.
نمیتوانم توی خانه بنشینم و آرام بگیرم
میثم روحانی لباس سیاه پوشیده و از گوشه ایستگاه تكان نمیخورد. یكی از آشنایان قدیمیشان كه آتشنشانها را هم میشناسد به او دلداری میدهد و دستش را میگیرد و میگوید كه به خانه برود. میگوید كه ایستادن در ایستگاه دردی را درمان نمیكند. میگوید كه آتشنشانهای توی پلاسكو شمارهشان را دارند و دو ساعت به دو ساعت همه خبرها را میدهد. میگوید كه اگر خبری شود با هم به پلاسكو میروند. اما میثم گوشش به این حرفها بدهكار نیست. لحظهای چشمهایش را روی هم میگذارد و بغض میكند. بعد لبخند میزند. غوغای توی دلش به چشمهایش ریخته و همه این را میبینند. میگوید: «من خودم آتشنشان هستم و همهچیز را میدانم. درست است تسلی خاطر اینجا نیست. اما من نمیتوانم توی خانه بنشینم و آرام بگیرم.»
روایت دوم: شادی پیرمرد
در ایستگاه امام حسین (ع) عكس بزرگی از بهنام میرزاخانی را به دیوار چسباندهاند. او تنها آتشنشانی است كه در این ایستگاه فوت شده و خانوادهاش هم خبر دارند. اینجا هم مردم یكی یكی با دستههای گل و شمع میآیند و ابراز همدردی میكنند. میان مردم پیرمردی با عصا، پریشان و مضطرب كه پالتوی بلند كرم رنگ پوشیده وارد ایستگاه میشود و به اتاق نگهبانی میرود. خمیدگی پشتش قدش را كوتاه نشان میدهد. سرش را بالا میآورد و با چشمهای پریشان از ماموران آتشنشانی با اضطراب و استرس و صدای لرزان میپرسد؟ «بهنوش، بهنوش اینجاست؟ دو روزه بهش زنگ میزنیم جواب نمیده. من عموش هستم.»
ماموران میگویند «ما بهنوش نداریم.»
پیرمرد دوباره تكرار میكند «بهروز.»
یكی از مامورها بهروز را زودتر از بقیه میشنود و میگوید: «بهروز را میگه. آره حاج آقا بهروز حالش خوبه. سر كاره نتونسته بهتون زنگ بزنه.»
صورت پیرمرد غرق خنده میشود. انگار كه دنیا را به او دادهاند. میگوید: «زندهاس؛ زندهاس.» چند بار سرش را تكان میدهد و سرش را رو به آسمان میگیرد و میگوید: «خدایا شكرت» عصایش را به زمین میزند و بلند میشود كه برود. مامورها از او میخواهند كنارشان بنشیند و چای بخورد اما پیرمرد میخواهد برود. مامورها میخواهند او را برسانند. اما پیرمرد میگوید كه خانهاش نزدیك است و زود میرسد. اصرارهای ماموران جواب نمیدهد و پیرمرد شاد و خوشحال پیادهروی خیابان امام حسین (ع) را پیش میگیرد و میرود.