جمشید ارجمند یکی از اعضای جبهه ملی بعد از کودتا و مترجم و از علاقه مندان مصدق در گفت وگو با دیپلماسی ایرانی به بررسی ریشه های کودتای 28 مرداد پرداخته است، این گفت و گو را می خوانید :
تروتسکی در آغاز کتاب "انقلاب روسیه" گفته است که کشورش به خاطر کاهلی و بی توشگی تاریخی همواره از رشدی کند برخوردار بوده است. می بینیم جوامعی که به قول تروتسکی از آهنگ پایین رشد برخوردار بوده اند معمولا به انقلاب رسیده اند. سوال اینجاست که اگر رشد آنها کند بوده است چرا به انقلاب دست زده اند؟ آیا شتاب رشد سیاسی در مملکت ما هم کند بوده است؟ چرا ما با داشتن توشه تاریخی و تمدنی، این همه دچار رفت و برگشت های اجتماعی و سیاسی شده ایم؟
اعتقاد من بر این است که جامعه ما اصلا بی توشه نیست و بسیار هم غنی است؛ دست کم از نقطه نظر پراتیک و تجربه. آنچه را لازمه رشد بوده است داشته ایم. یعنی دو عنصر تجربه تاریخی و نگاه تئوریک.
ما چندین موج بزرگ را در سده اخیر با موفقیت از سر گذرانده ایم. موج اول که بسیار حائز اهمیت است تجربه نهضت ملی است. ما در شرایطی مبارزه با استعمار انگلیس را شروع کردیم که هیچ سابقه میدانی از این جهت نداشتیم. در این نهضت رهبر پیدا شد. تاریخ ما نشان داده که هر وقت رهبر داشته ایم رشدی پرشتاب داشته ایم. منظورم از رهبر شخصیتی است پیشگام و دارای جاذبه و کاریزمای شخصیتی یا کشش مردمی.
در مسیر این رشد جامعه ما چه ویژگی ای داشت؟
جامعه ما سابقه تجربی نداشت مگر در انقلاب مشروطه. در کشوری که سطح سوادش پایین بود و روابط اجتماعی مردم بسیار ساده بود، یکباره انقلابی شد که بر پایه خواسته های فرهنگی و تمدنی قرار داشت. مردم برای قانون به پا خاستند و چیز دیگری جز قانون هم نمی خواستند. یعنی عدالت.
جامعه احساس کرده بود که بی عدالتی وجود دارد و به دنبال راهی می گشت تا از آنچه مانع برقراری عدالت می شد عبور کند. این حرکت به شکل پراکنده شروع شد و به تجربه ای فراگیر تبدیل شد و سطح کشوری پیدا کرد. یعنی از مرکز شروع شد و به آذربایجان و جنوب و فارس رفت و آنها عملا به کمک آمدند.
یعنی باید لزوما همه مشخصات عینی انقلاب آماده می شد تا قدرت با یک تکان فرو بیفتد. انقلاب مشروطه با هزینه های جانی و مادی زیادی همراه بود ولی این را می دانیم که به اندازه انقلاب اکتبر خسارات جانی و مالی نداشت.
می خواهید بگویید سریع به ثمر نشست یا حکومت زود عقب نشینی کرد؟
حکومت عقب کشید. به هر حال شرایط خیلی تاثیر دارد و گرد آمدن شرایط عینی از جنبه های مهم است. آن زمان در ایران، قدرت قاجار رو به سستی و اضمحلال رفته بود و پادشاهی مریض حال و مفلوک بر سرکار بود ولی در روسیه، امپراتوری تزاری حاکم بود (که البته آن هم سست شده بود) قدرت های خارجی که آن زمان در ایران حضور داشتند، یکی انگلیس بود و دیگر روسیه.
روسیه سرگرم درگیری های خودش بود ولی همچنان این فرصت را داشت که به مطامعش برسد و انگلیس هم هنوز در ایران ترکتازی می کرد. این دو از یک سو با هم درگیر بودند ولی از سوی دیگر سفره ای که بنا بود با هم تصاحبش کنند می بایست شرایط پذیرایی را می داشت. یعنی از نظر فرهنگی و سیاسی باید تحولاتی در ایران اتفاق می افتاد تا آماده تغییر وضع می شد.
در ایران این آمادگی به وجود آمد که البته نوعا با آمادگی هایی که در روسیه وجود داشت فرق می کرد. نکته دیگر اینکه مسئله رهبری جنبش در ایران پاره پاره شده بود. شروع جنبش با مذهبی ها بود ولی به تدریج به دست روشنفکرها افتاد و از این جهت زیانی ندیدیم و می توانیم به آن افتخار کنیم.
قانون اساسی 25-1324 قمری یکی از مترقی ترین قانون اساسی های دنیا بود. این قانون را چه کسانی پایه گذاری کردند؟ روشنفکران زمان. طرح این قانون اساسی را روشنفکران ریختند که به واقع قانونی مبتنی بر سکولاریسم بود؛ با حفظ سلطنت.
هنوز شرایط برای تبدیل به جمهوری فراهم نبود و روحانیت هم به عنوان وزنه ای موثر طرفدار سلطنت بود. در این قانون - به خصوص در متمم آن - همان مواد موجود در اعلامیه حقوق بشر انقلاب فرانسه آمده بود. وارد جزئیات مسئله نمی شوم. انقلاب مشروطه با این مشخصات و با کمک نظامی پیروز شد.
یک نکته مهم که نباید فراموش کرد این است که همیشه در این جریانات افراد هستند که جریان را تغییر می دهند مخصوصا اگر مواضعشان غیر دموکراتیک باشد. مثلا اگر محمدعلی شاه نبود و به جایش احمدشاه روی کار بود آن استبداد صغیر پیش نمی آمد. او که آمد و مجلس را به توپ بست و دندان نمایی خوفناکی به مردم و روشنفکران کرد لزوم به دخالت نظامی مردم به خصوص از طرف بورژوازی هم فراهم شد.
از اینجاها بود که روحانیت و مذهب کمی پاپس کشید و جریان به دست روشنفکرها افتاد. روشنفکران البته به دنبال نفی مذهب نبودند؛ چنانکه در یکی از ماده های قانون اساسی پیشنهادی مبنی بر وجود شورای 5 نفره روحانیون برای رسیدگی و کنترل قوانین وجود داشت تا قوانین مخالف شریعت نباشند. این ماده را وارد کردند هرچند آن شورا هیچ وقت تشکیل نشد و هیچ قانونی را هم بعد از تصویب، تایید یا رد نکرد. این شورا همان است که ظاهرا امروز به صورت شورای نگهبان درآمده است.
چرا آن هیئت هیچ وقت پا نگرفت؟
چون جو عمومی انقلاب مذهبی نبود و می خواست از این نوع گیرودارها خلاص شود. آن موقع روحانیت سراپا وابسته به دربار بود و ویژگی های خودش را داشت که این موضوع بحث و بررسی گسترده ای را می طلبد.
جامعه در آن زمان چه موقعیتی داشت؟ شما روسیه را مثال زدید. اما روسیه آن موقع جامعه ای دهقانی و کارگری بود و انقلاب اکتبر هم انقلابی سوسیالیستی. جامعه ایران نیز بیشتر روستایی بود ولی این جنبش ماهیتی شهری و مترقی داشت. همسویی جامعه را با خیزش سیاسی مترقی چگونه می بینید؟
اول این را بگویم که اگر من حرفی می زنم با تکیه بر تجربیات تاریخی خودم است. نظر من این است که قاعدتا باید دولتی دموکراتیک می آمد که آمد. احمدشاه چنان آدم دموکراتی بود که بد نیست بدانید یکبار یک روزنامه نگار در روزنامه اش به او توهین کرده بود و احمدشاه به همین خاطر به دادگاه شکایت کرد؛ درست مثل یک آدم معمولی. و بعد از مدتی برایش احضاریه آمد که احمدشاه در فلان روز مثل فرد شاکی باید به دادگاه مراجعه کند.
وزیر دربارش به او سفارش کرد که از قضیه کنار بکشد چون می گفت اگر به دادگاه بروی اولین بار خواهد بود که یک پادشاه به دادگاه می رود و در آن صورت اگر به نفع تو رای بدهند همه می گویند که دادگاه زیر سلطه دربار است و اگر به نفع تو رای ندهند که بدتر از بد می شود و بنابراین بهتر است شکایت را پس بگیری. و او هم پس گرفت.
می خواهم بگویم که این استخوان بندی تازه جامعه بود و تجربه موفق مشروطه را نشان می دهد. برخی مدام دم از شکست مشروطه می زنند. ولی مشروطه پیروز شد و اگر بعد اتفاقاتی رخ داد و مجلس به روز دیگری افتاد، به انقلاب مشروطه ربطی نداشت.
قیام و آرمانخواهی مردم، خون های ریخته شده و جنبشی که میان مردم ایجاد شد اصلا شکست نخورد. ولی فراموش نکنیم که به هرحال به دنبال هر انقلاب و تحول بزرگی، یک دوره نابسامانی و هرج و مرج وجود دارد. از قضا همه اینها درباره ما همزمان شد با وقوع جنگ جهانی اول. دو قدرتی که همواره در ایران حاضر بودند در یک جبهه قرار داشتند. یک اتفاق عجیب دیگر هم افتاد و آن انقلاب اکتبر روسیه بود.
دولت انقلابی روس به محض اینکه روی کار آمد به دنبال آرمان هایش رفت. لنین اعلام کرد که از تمام ادعاهای سابق کشورش درباره ایران دست می کشد و هیچ ادعایی نسبت به خاک ایران ندارد.
از طرف دیگر معتقد بود که حکومت باید ارتش خود را از جنگ با آلمان بیرون بکشد. لنین اعلام کرد ما با دنیا جنگ نداریم و باید به مشکلات خودمان برسیم. و این یعنی یک رفتار قابل انتظار از یک دولت انقلابی سوسیالیستی مارکسیستی.
با این وضع ایران یکباره بلاتکلیف ماند. من این قضیه را شبیه یک زندانی می دانم که محکوم به چند سال حبس است و با شرایط محیطش خو گرفته و دارد آزادی هایش را فراموش می کند ولی یکدفعه در اثر اتفاقی او را از زندان بیرون می آورند و وسط یک خیابان رهایش می کنند و می گویند برو. او در این لحظه ترجیح می دهد به زندان برگردد و یکباره از تجربه های سابقش بریده نشود. در مورد ایران هم چنین اتفاقی افتاد.
ولی ایران در جنگ اعلام بی طرفی کرده بود.
ایران چه در جنگ اول و چه جنگ دوم اعلام بی طرفی کرده بود اما در چنین شرایطی، اعلام بی طرفی اصلا حساب نمی شود.
تنها بی طرف دنیا همیشه سوییس بوده و بس. وقتی روسیه ارتش خود را از جنگ بیرون کشید، انگلیس با وضعیت مبهمی درباره ایران روبرو شد؛ چون از یک طرف روسیه ارتش اش را از جنگ کنار کشیده و دیگر درگیری بیرونی ندارد و بنابراین فرصت ترکتازی در ایران را دارد و از سمت دیگر مجموعه بده بستان هایش با روسیه در مورد ایران ملغی شده است.
انگلستان حالا می ترسید که ایران خالی از نظم و قدرت شود. پس خیلی زود یک ژنرال متخصص عقب نشینی های منظم را به ایران فرستاد تا هم جبران کمبودهای نظامی اش را در جبهه بکند و هم درباره آینده ایران تصمیم بگیرد.
ایران آن موقع به دو منطقه نفوذ تقسیم شده بود، در شمال روسیه و در جنوب انگلیس. هرکدام به یک قوای نظامی احتیاج داشتند که انگلیس پلیس جنوب را راه اندازی کرد و روس ها هم قوای قزاق را داشتند و شمال را می پاییدند.
انگلیسی ها ژنرال ایرون ساید را فرستادند تا پلیس جنوب را از ایران بردارد و به جنگ ببرد. با این جابجایی یک خلاء قدرت در ایران پدید می آمد. روس ها هم گفته بودند ما دخالتی نمی کنیم و بنابراین خلائی هم در شمال ایجاد می شد. البته انگلیس به روسیه اعتماد نداشت و روسیه هم به همین ترتیب. با این وصف انگلیس نمی توانست باور کند که روسیه واقعا کاری به ایران نخواهد داشت.
وقتی که بساط قزاق ها جمع شد و انگلیس هم پلیس جنوب را جمع کرد، انگلیسی ها فکر کردند که برای مدتی موقت – لااقل تا پایان جنگ – یک قدرتی را در ایران ایجاد کنند. به آیرون ساید گفتند کسی را برای این کار پیدا کن که قدرتمند باشد. (اینها را براساس خاطرات آیرون ساید می گویم) او به ایران آمد و چند نفر را دید و با آنها حرف زد.
یکی از آنها مسعود خان کیهان بوده و یکی دیگر میرپنج رضاخان بود که افسری قزاق بود و موقعیت مهمی نداشت. او تشخیص داد که مرد مورد اعتماد انگلستان همین میرپنج یا رضاخان است. با او صحبت هایی کرد.
خودش نوشته است که از خلال حرف زدن با او فهمیدم که مرد قدرتمندی است، مرد لحظه هاست و اهل تصمیم گیری است ولی بسیار ناسیونالیست است و سخت می توان به او اطمینان کرد از بس که ناسیونالیست است. چه بسا وقتی که می خواهم ایران را ترک کنم از پشت به من حمله کند.
نوشته است فکر کردم که با او قراراد ببندم ولی دیدم که فایده ای ندارد و ممکن است آن را یکطرفه فسخ کند. بنابراین باید به خصلت های شخصی اش تکیه می کردم. پس از او قول گرفتم که اولا، وقتی از ایران خارج می شوم از پشت به من حمله نکند و دوم اینکه کاری به کار سلسله قاجار نداشته باشد.
ضمنا پذیرد که همه این شرایطی که در اختیار او گذاشته می شود برای یک دوره موقت است. رضاخان قبول کرد و در نتیجه ترتیب کودتای سوم اسفند 1299 داده شد و تهران را به سادگی گرفتند و احمدشاه هم که آدمی دموکرات ولی بسیار بی خیال و پولدوست و خوشگذران بود، با ماجرا کنار آمد. سید ضیاء نخست وزیر شد و رضاخان وزیر جنگ.
سوالی که اینجا پیش می آید این است که چرا کودتاها این قدر راحت و کم هزینه شکل می گرفت؟ واکنش اجتماع به این تغییر سلسله ها و ساختارها چه بود؟ چطور است که تصمیم گیری های خارجی در ایران خیلی راحت به کودتا می انجامد؟
تقریبا می توان گفت که هر کودتایی با کودتای دیگر فرق دارد. ما یک کودتای مدل کلاسیک نداریم که بگوییم همه شبیه هم اند. کودتای سوم اسفند از همه فرمالیته تر و راحت تر بود چون نه قدرتی در مقابلش ایستاد و نه قصد جنگ در میان بود.
فقط قدرت نمایی بود و تفهیم این مسئله به جهان و ایران که بساط حکومت قبلی برچیده شد. در نتیجه خود شاه هم ماند و دست به ترکیب سلسله قاجار نخورد. بعد رضاخان هم حضور سید ضیاء را قبول نکرد. سیدضیاء ماهیتا با رضاخان تفاوت داشت.
ضد اشرافی و ناسیونالیست و اهل بگیر و ببند بود و به اشراف حمله مستقیم می کرد ولی پشت او قدرتی نبود که بتواند خودش را حفظ کند. اگرچه انگلیسی ها حامی اش بودند ولی مسائل دیگری پیش آمد و این رضاخان بود که امور را به نفع خود پیش برد.
او سید ضیاء را کنار گذاشت و خودش نخست وزیر شد و شروع کرد به اصلاحات بسیار سریع و لازم و دست و بالش باز شد. اینکه می گویم اصلاحات لازم، بازهم براساس تاریخ است و قصد ستایش او را ندارم.
در آن زمان لااقل جنوب ایران یکسره در دست انگلستان بود و گویی حکومتی انگلیسی در آنجا روی کار بود. تمام گمرکات دست انگلیس بود، بهداری، تلگرافخانه و پست و ... در اختیار آنها بود و رضاخان که آمد همه این جریان ها را قطع و ایرانی ها را جایگزین کرد.
او تنها به نفت دست نزد چون به هر حال تخصص و تکنولوژی اش موجود نبود. این جریانات اصلاحی بسیار مهم بود که باید انجام می شد و بدیهی است که چنین تحولی جایی برای دموکراسی باقی نمی گذاشت.
می خواهید بگویید اگر اقتدار و صراحت و خوی استبدادی رضاشاه نبود خیلی از زیرسازی ها و اصلاحات انجام نمی شد و این توسعه ها مقدم بر دموکراسی بود؟
جمع و جور کردن بی سامانی های آن زمان بدون زور انجام نمی شد. ما هم نمی خواهیم داوری کنیم. وضعیت کشور به گونه ای بود که مشروطه بلافاصله بعد از پا گرفتن، با اتفاقاتی روبرو شد که عملا رو به تعطیلی رفت. در ظاهر مجلس داشتیم ولی هیچ قدرتی نداشت.
قدرت وکلا فردی بود و قدرت سازمانی نداشتند؛ مثل مدرس. و وقتی او رفت دیگر مدرس دومی نیامد. باید یک تلاطم دیگر پیش می آمد و آن جنگ جهانی دوم بود.
رضاشاه با همه ایده آل های ملی و ضد انگلیسی اش و لجاجت های ساده لوحانه اش با انگلیسی ها و چرخیدن به سمت آلمانی ها کار خود را تمام کرد. این بود که به تبعید فرستاده شد و محمدرضا آمد و یک دوره کوتاه از 1320 تا 1328 یا 32 با خودش دموکراسی و فضای باز را آورد.
یعنی در دوره ای که مجلس بازهم هویت خودش را پیدا کرد.
کاملا درست است. و تجربه ملی شدن صنعت نفت تجربه بسیار دقیق و محکمی بود. دکتر مصدق یک عنصر فرهیخته و تحصیل کرده با پرورش کاملا غربی – نه از نظر اخلاقی بلکه سیاسی – بود که همه چیز را بر اساس دموکراسی می دید.
در نظر او هیچ کس حق فراتر رفتن از قانون را نداشت و با رعایت قانون هر کاری را می شد انجام داد و این جریانات منجر به احقاق حق ایران از انگلستان در مورد نفت شد. این تحولات بازهم بر اساس پیدایش فرد صورت گرفت. فردی مثل مصدق که هم قدرت داشت، هم اندیشه و هم آرمان.
شما این تحولات را براساس روندی اجتماعی و تکامل یافته نمی دانید؟ یعنی اگر رضاخان را انگلیسی ها نکاشته بودند آن اصلاحات در ایران اتفاق نمی افتاد و یا اگر مصدق نبود به سمت دموکراسی و ملی شدن نفت نمی رفتیم؟
این افراد بوده اند که تاثیر می گذاشته اند. مدرنیسمی که رضاشاه آورد، بدون او به دست نمی آمد یا بسیار طول می کشید. ولی او به این حرکت سرعت داد. در مورد مصدق هم اگر او نبود آن نهضت ضد استعماری پدید نمی آمد و خیلی زود سرکوب می شد.
ولی او آمد و مثل کوه ایستاد. مصدق البته مردانی در کنار خودش داشت اما اگر خودش نبود نمی شد. واقعیت همین است که جریان نهضت مبارزه با استعمار و ملی کردن نفت با شخص مصدق شروع شد.
او به نهضت نظم داد و جبهه ملی را بنیاد گذاشت و سنتی پارلمانتاریستی برای آن ایجاد کرد و مردم با آن آشنا شدند و در نهایت فضایی دمکراتیک و نزدیک به آرمان های ملی به وجود آمد. من در آن زمان نوجوان بودم و اندیشه ام نیز با آن جنبش شکل گرفت.
دکتر مصدق حق بزرگی به گردن ما دارد. او خیلی خصوصیات شرقی داشت. از زمانی که نماینده مجلس شد تا زمانی که از نخست وزیری برکنار شد، صنار حقوق نگرفت.
او میلیاردر نبود ولی به خانواده ای از مالکان سنتی تعلق داشت و از این جهت بی نیاز بود. آزادی به مردم داد و آزادی بیان را رایج کرد. او دائم در معرض نقد بود ولی اصلا به خودش اجازه نمی داد روزنامه ای را توقیف کند. در سخت ترین شرایط مطبوعات به او می تاختند.
این انتقاد هم به او وارد شده است که چرا مثل خیلی از دمکرات ها از ابزار قهریه استفاده نمی کند و به این ترتیب در معرض توطئه و دسیسه قرار می گیرد و ساقط می شود. از مصدق بارها انتقاد می شد که چرا با توده ای ها برخورد نکرد، در جایی انتقاد می شد که چرا از آنها استفاده نکرد و یا چرا در فلان گروه و روزنامه مخالف را نبست یا عده ای را رسوا نکرد. شاید اگر نرمش را کنار می گذاشت هم سرنوشت او و هم سرنوشت نهضت ملی تفاوت می کرد.
اجازه بدهید بگویم من هم نمی دانم چرا این کار را نکرد. چون من نسبت به مصدق احساس دارم سعی می کنم از این قبیل داوری های مهم پرهیز کنم. بنابراین بگذارید بگویم من هم نمی دانم. بعضی جاها من هم احساس می کنم که باید به مصدق بگویم چرا کوتاه آمدی مرد؟ ولی می بینم که او خود را در برابر عظمت آرمانش فدا کرد.
و باید چنین می کرد. فرضا اگر ما الان انتقادهایی به سیاستمداران دموکرات زمان خود داریم که چرا فقط حرف زدید و در برابر مخالفان کاری نکردید، این طور به خودمان جواب می دهیم که این مسئله در تقابل با آرمان آنهاست. مصدق عافیت طلب نبود و برای سلامت و منفعت خودش هیچ کاری نکرد و حتی در دهان شیر هم رفت. فقط این را بگویم که او مرد بزرگی بود و تنها به فکر مردم بود. به هیچ چیز جز مردم فکر نمی کرد.
آیا به تنهایی می توانست از مهلکه جان به در ببرد؟
نشد. نتوانست. سیاستمداران باید همیشه مراقب جریان های پیش بینی نشده باشند. این جریان ها در زمان مصدق بسیار اتفاق افتاد. یک شاه بی خرد و بی سیاست در برابر مصدق قرار گرفت و افسران هم دست به توطئه زدند. مصدق چون دموکرات واقعی بود نمی توانست میلیتاریست باشد. تا جایی که توانست ایستاد ولی بعد خودش را فدا کرد. آلنده را یکجور انداختند و مصدق را یکجور.
شاه قبل از کودتا یعنی زمانی که انگلیس و امریکا علیه مصدق همسو نشده بودند، حاضر نبود دست به اقدامی مستقیم علیه نخست وزیرش بزند. ظاهر قضیه را حفظ می کرد و می گفت اگر بناست عزل شود این کار باید توسط مجلس صورت بگیرد.حتی چند بار زیر فشار مخالفان مصدق ایستاد؛ یا از ترس رویارویی با مصدق و هوادارانش یا اینکه واقعا او را به دیگران ترجیح می داد. تا جاهایی سعی می کرد تعادل را حفظ کند. این مسئله با ترکتازی مصدق همراه شد تا اینکه شاه سرآخر به اوامر انگلیس و امریکا تن داد. به نظر شما شاه تا آن موقع به راستی قصد تمکین از قدرت های جهانی را نداشت یا اینکه زمان را برای عزل مصدق نامناسب می دید؟
شاه کوچکتر از آن بود که مهره مهم و موثری حساب شود. او همیشه به عنوان یک وسیله بازی به کار می رفت. خودش چیزی نداشت.
بعد از تجربه درگیری با مصدق و سرنگون شدن او بود که قدرت یافت و شخصیت شاهی به خود گرفت. در سوی دیگر مصدق یک فرد بود و اطلاعات همه جانبه ای نداشت و مثلا از فوت و فن تشکیل یک ارتش ملی بزرگ چیزی نمی دانست. افسران زیادی کنار او بودند ولی این کافی نبود و نتوانست ارتشی منظم و وفادار بسازد. ضمن اینکه به شدت درگیر قضیه نفت و انتخابات بود و اوضاع به نفع او پیش نرفت.
یکی از موضوعاتی که مصدق خیلی روی آن اصرار کرد و باعث شد تا امریکا هم مجاب به همسویی با انگلیس شود و از حمایت مصدق دست بکشد، بحث حضور کارمندان انگلیسی شرکت نفت بود. مصدق زیر بار این بند از قرارداد نمی رفت و تاکید داشت که از هر ملتی به ایران بیایند ولی انگلیسی ها برنگردند.
من نمی دانم این موضوع چقدر موثر واقع شد. ولی چیزی که روشن تر است این است که ماجرا بیشتر جنبه مالی و اقتصادی داشت. طبیعی بود که انگلیس نمی خواست از ایران برود. چون اگر می رفت منافعش در دیگر کشورها هم به خطر می افتاد. (چنانکه نهضت ملی سرآغاز نهضت های ضداستعماری شرق و بلای جان انگلیس شد)
اساسا انگلیسی ها و امریکایی ها راضی تر بودند که با یک حکومت ملی سروکار داشته باشند تا با حکومتی دیکتاتوری. در نتیجه امریکا به صورت دستکش مخملی با ایران درگیری ایجاد می کرد مخصوصا تا وقتی که ترومن از حزب دموکرات رییس جمهور امریکا بود.
ترومن میراثدار دموکراسی آرمانی امریکایی بود که اعتقاد داشت امریکا نباید در کار دنیا دخالت کند و دنیا هم نباید در کار امریکا دخالت کند. با این حال انگلیسی ها به علت اینکه همه امکانات و تجهیزات مالی شان را در ایران از دست داده بودند خیلی پافشاری کردند و دوبار شکایت کردند که با مقاومت مصدق و یارانش به جایی نرسید.
این را هم اضافه کنم که مصدق در جریان مبارزه حقوقی با انگلیسی ها، برای عضویت در هیئت های ایران از مردانی استفاده کرد که حقوق و دستمزدی دریافت نکنند و چشمداشت مالی نداشته باشند چون ایران صنار درآمد ارزی نداشت.
پروفسور رولن وکیل بلژیکی ایران هم مشمول این شرایط بود. ایران در آن زمان در محاصره اقتصادی و نفتی انگلیس قرار داشت و روزگار سختی را می گذراند. آنها رزمناو موریشوس را وارد خلیج فارس کردند و جلوی نفتکش ها را گرفتند و مصدق هم دستور داد تا چاه های نفت را لاک و مهر کنند تا نفتی استخراج نشود چرا که آنها اجازه فروش نفت را نمی دادند و بنابراین بهتر بود که اصلا نفتی استخراج نمی شد.
تنها کمی در حد مصرف داخلی تولید می شد. فقدان درآمد نفت باعث شد تا بودجه ایران به هم بریزد و مملکت به مشکلات و بحران هایی دچار شود و امکانات بین المللی بسیاری از ایران سلب شود.
مصدق خیلی تلاش داشت تا امور ارتش و وزارت جنگ را در اختیار داشته باشد. با وجودی که قبول دارم دموکرات ها میلیتاریست نیستند و به حکومت متکی بر قوای امنیتی و نظامی اعتقاد ندارند ولی به هر حال مصدق تلاش کرد تا بر تسلط خود بر این قوا بیفزاید. این مسئله را ناشی از همان خطری می دانید که دموکراسی و دولت را تهدید می کرد یا اینکه تفکر دیگری پشت آن بود و مثلا می خواست اختیارات شاه را کم کند؟
ارتش به طور سنتی در اختیار دربار بود و بدین وسیله قدرت را در دست داشت. تنها اتکای مصدق بر مردم بود و مصدق بر آن بود تا این حربه قدرت (ارتش) را از شاه بگیرد. او طبعا باید جلوی حمله به دموکراسی را می گرفت.
اما این تعبیر هم از سوی مخالفان او شنیده می شد که مصدق قصد دارد همه چیز را در اختیار بگیرد و حتی در برخی موارد با قوانین مجلس هم در می افتد و کم کم دارد به یک مستبد تبدیل می شود.
اینها را چه کسانی می گویند؟ اینها اظهارنظر جناح های مخالف مصدق و درباری است. این حرف ها درست نیست.
وقتی انگلیس در مبارزه با مصدق دستش از همه جا کوتاه شد، امریکا را به میان آورد و مصدق باز قدم عقب نگذاشت و از حق ایران کوتاه نیامد و نخواست هیچ امتیازی به انگلیس بدهد؛ بنابراین انگلیس به این نتیجه رسید که هیچ راهی جز برانداختن مصدق وجود ندارد.
از قضا روزگار هم مصادف شد با تغییر ریاست جمهوری امریکا و روی کار آمدن حزب جمهوری خواه. ایزنهاور خیلی زود با انگلیسی ها کنار آمد و کودتا را طراحی و سپس اجرا کردند. کودتا یک بار در 25 مرداد شکست خورد. مصدق فرد با بینشی بود و زمانی که طرح 25 مرداد شکست خورد فریب حریف را نخورد و این طور فکر نکرد که همه چیز تمام شده است.
او می دانست که امریکا تازه زخم خورده است و اقدام بعدی در راه است. تحلیل من این است که او به خاطر جلوگیری از خونریزی های بیهوده، اقدامی در آن سه روز – 25 تا 28 مرداد – انجام نداد. البته در این میان بر گردن حزب توده هم گناهان بسیاری نوشته شده است.
آنها در پلنوم 1336 از خودشان انتقاد کردند که چرا با مصدق درافتادند و در 28 مرداد از او دفاع نکردند. ولی این اعترافات دیگر بی فایده بود. به هر حال 28 مرداد شد و این تاریخ سرمنشا کجروی ها و انحرافات و بی عدالتی های رژیم شد و شاه را به یک دیکتاتور باتجربه تبدیل کرد. او بعد از مدتی سعی کرد بنا به توصیه امریکایی ها کمی ژست های اصلاح طلبانه بگیرد ولی جامعه هم روز به روز رشد می کرد.
شما گفتید ترجیح امریکایی ها همیشه حضور یک قدرت ملی در ایران بوده است اما عملا این طور نبوده و به شکل گیری دیکتاتوری کمک کرده اند.
ترجیح آنها دیکتاتوری نبود. ترجیحشان این بود که یک حکومت قوی با پایگاه مردمی در ایران وجود داشته باشد. از زمان نیکسون به بعد این گرایش نزد امریکایی ها تقویت شد. کودتای 28 مرداد شاید اولین و آخرین تجربه دخالت مستقیم دولت ایالات متحد در یک دولت دیگر بود که به براندازی آن کمک کردند. بعد از آن دیگر کنگره امریکا چنین اجازه ای به دولت امریکا نداد و آنها همیشه ترجیح می دادند که از حکومت های دارای پایگاه مردمی حمایت کنند.
درواقع بن بست نفتی ایران و انگلیس باعث شد تا جانب انگلیس را بگیرند.
بله چاره ای جز آن نداشتند. آنها منافع شان با انگلیس گره خورده بود و اگر به ایران اجازه مانور می دادند منافع خودشان هم در کشورهای منطقه به خطر می افتاد. ولی به هر حال حکومت محمدرضاشاه سرانجام به انقلاب کشیده شد که بحث آن پیچیدگی ها و جزئیات زیادی دارد که فرصت دیگری را می طلبد.