یادداشت زیر را آقای حمید طولابی به سایت فرارو ارسال کرده است
ساعت 10 بود که من وارد دفتر مراجعین مدیرکل شدم دفتر تغییرات محسوسی کرده بود عکس مدیران سابق و مدت مدیریتشان بر دیوار رنگ و لعاب شده دفتر سنگینی می کرد و تعداد مسئولین دفتر از دو به پنج نفر تغییر کرده بود این را از رفت و آمدهای آنان متوجه شدم و جمعیتی که صندلی های اتاق را پر کرده بودند نشان از روزی شلوغ می داد من از دو هفتهی قبل برای نوبت تماس گرفته بودم و گفته بودند که جناب مدیرکل نیستند پس دلیل ازدیاد جمعیت برایم روشن بود باید برای نهار به خانه بر می گشتم در راه یک مهمان سرطانی داشتیم که برا ی تهیهی داروهایش می آمد و ظهر مهمان ما بود.
من حدود 4 ساله که معلم اموزش و پرورشم اما این مدیرکل رو هیچوقت ندیده بودم چون زیاد اهل فضای مجازی هم نیستم از این طریق هم از اون تصوری نداشتم کنجی را پیدا کردم و نشستم هر چند دقیقه یک یا چند نفر وارد می شدند و می خواستند با جناب مدیرکل ملاقات کنند ولی همه یک جواب رو می شنیدند.
... جناب مدیرکل وقت ندارند، وقت پرِ
... ولی من که هفت و نیم زنگ زدم
... پر بوده
... یعنی چی؟ مگه میشه، کی پر شده؟
... صد نفر قبل از شما اینجا بودن
... ولی مگه نگفتین فقط تلفنی اون هم بین ساعت هفت و نیم تا هشت وقت میدیم
... بحث نکن، وقت پرِ بفرمایید.
این جوابی بود که به کرات شنیده می شد پیش خودم گفتم این خاصیت سیستم های پولنازا است این ارباب رجوع ها که مثل خریداران یه مغازه نیستند که برا اون مسئول اومدن یا نیومدنشون فرقی بکنه پس با همه یکسان برخورد میشه که در همین موقع در باز شد مرد بلند قدی وارد شد و با نزدیک شدن به دری که دفتر مراجعین را به راهرو دفتر جناب مدیرکل وصل می کرد با اشارهی ساعت به سردفتر فهماند که باید سریع داخل بره. سردفتر فوراً در حین احوالپرسی در رو باز کرد این در توسط سردفتر قفل می شد.
این راهرو سابقاً جای مراجعه کنندگان بود چندین و چند مورد به همین شکل اتفاق افتاد من چند سوال مدام توی ذهنم رفت و آمد می کرد یکی اینکه چرا این دفترها دو تا شدند و چه نیازی بوده؟ و توی اون یکی دفتر چه اتفاقی میفته؟ دیگه این که این جماعت که اینجا هستن مثلاً معلمن ها! معلمینی که به زیاد صحبت کردن زبونزدن اونم وقتی که چندتاشون دور هم جمع بشن ولی سکوتی که این جماعت داشتن اصلاً عادی نبود آیا از چیزی میترسیدن؟
من می خواستم سر حرفو با بغل دستیم باز کنم که با بی میلی او منصرف شدم اون چیزی که معلوم بود این صحنه عادی نبود عادی این بود که این جماعت دو به دو و سه به سه یا از حقوقشان گله کنند یا از مزایای نداشته یا از تفریحات نرفه از کارانهی پزشکان بگن حقوقهای نجوی یا احیاناً از آموزش و پرروش ژاپن صحبت کنن اما هیچکدام از اینها اتفاق نمی افتاد نکتهی جالب اینجا بود که هر نفر که داخل می رفت تو کمتر از دو دقیقه برمیگشت اما تا نوبت به نفر بعدی برسه حدود نیم ساعت طول می کشید با خودم گفتم جناب مدیرکل احتمالاً آدم نکته سنجیه کم می شنوه و زیاد بررسی می کنه اما این اتاق بغل هنوز برام سوال بود و در ذهنم دنبال دلیل می گشتم که فریادی آستانهی سکوتم را شکست
... آقا ما که از پشت کوه نیومدیم یعنی اومدیم ولی دیگه اینطوریم نیست که هیچی ندونیم سه بار بهت زنگ زدم الانم صد کیلومتر از نورآباد تا اینجا اومدم چند هفته است همین کار رو می کنید چرا وقت ندادید؟
تنها تفاوتی که این شخص با بقیه داشت این بود که سکوت آنجا را شکست ولی همون جوابها رو شنید این مرد که خیلی عصبانی بود رو به جمعیت کرد و گفت مگه شماها کی وقت گرفتید؟
انصافاً شما کی وقت گرفتید اما صدایی از جانب جمعیت شنیده نشد من به ساعتم نگاه کردم دوازده و نیم شده بود و احتمالاً تا حالا مهمانهایمان آمده بودند حرف های این مرد ضمن اینکه سوال دیگهای رو در ذهنم بوجود آورد که واقعاً چه جوری وقت دادن من که بیست و پنج دقیقه به هشت تلفنی نوبت گرفتم سوالم رو رها کردم و رفتم به لیست سردفتر نگاه کردم دیدم طبق لیست نفر چهارمم و الان چند نفر بعد از من هم رفتن.
بعد از کلی جر و بحث نیم ساعت بعد به دفتر دیگر فرستاده شدم در انجا دو نفر دیگر حضور داشتند که جز مراجعین دفتر نبودند چون من تو نوبت به حدی به قیافه های بی صدای آنها توجه کرده بودم که به این راحتیها از یادم نمی رفتند اما این دو نفر از کجا آمده بودند چیزی که معلوم بود از در دیگر که من بعدها فهمیدم که نامش در اصحاب است اینان اصحاب جناب مدیرکل بودند که هر کدام نزدیک به یه ربع پیش مدیرکل بودند و در بازگشت در حالی که خوشحال به نظر می رسیدند از همان در به بیرون فرستاده می شدند.
وقتی نوبت به من رسید گفتم خدا را چه دیدی شاید من هم بتونم زیاد صحبت کنم و کارم رو بیان کنم وقتی داخل شدم در جلوی میز مدیرکل صندلی برای ارباب رجوع نبود و من دانستم که باید سر پا بمانم می خواستم با مدیرکل دست بدهم که دیدم به هر دو دستش تسبیح پیچیده پس زبانی به او سلام دادم وقتی سلامم پاسخ داده نشد دانستم جناب مدیرکل انقدر ثواب کرده اند که دیگر نیازی به ثواب جواب سلام ندارند و وقتی یکی از دربانان که من هنوز نمی دانم چرا باید پنج نفر باشند؟ و برای کدام کار؟ به من گفت که دو دقیقه زمان داری و با نگاه کردن به عقربهی ساعتش بالای سرم ایستاد فهمیدم که جز اصحاب نیستم و در حالی که زبانم داشت تقاضایم را بیان می کرد چون می دانستم که آب در هاون می کوبم ذهنم را دنبال کردم که داستانی از برتون برشت را مرور می کرد.
«کودکی در جلوی سینما گریه می کرد مردی پیش رفت و دلیل گریه اش را پرسید کودک جوانی را نشان داد و گفت که من دو سکه داشته ام و آن جوان یکی از آنها را برده است مرد گفت پس چرا داد و هوار نمی کنی کودک من من کنان گفت من لکنت زبان دارم و صدایم بیش از این بلند نمی شود من نمی توانم داد بزنم مرد دستان مچ کردهی کودک را باز کرد و آن یکی سکه را هم برد» وقتم تمام شده بود و باید جایم را به یکی از اصحاب می دادم.
وقتی به خانه رسیدم مهمان سرطانییمان را دیدم روزگاری یکی از چاق ترین افرادی بود که می شناختم اما سرطان گوشتش را گرفته بود و استخوانش را گذاشته بود به من گفتند که حالا با کوچکترین بیماری این استخوان ها هم از پا در می آید.