آنان که درک میشوند، بخشیده خواهند شد
ضرب المثلی فرانسوی
فرادید| مزدک دانشور*؛ اصغر
فرهادی با آن چهره متفکر و موهای پیشانی ریخته هیبت یک ابرستاره را به هیچ
وجه ندارد ولی در عرصه کارگردانی یک ستاره تمام عیار است. تا آنجا که نام
او بر یک فیلم یا کتاب و یا حتی اقتباس او از یک اثر اقبال خوانندگان و
بینندگان بسیاری را به دنبال دارد. فیلم جدید او بر پرده نیز از این قاعده
مستثنا نیست.
فروشنده با خود بحثهای بسیاری را به شبکههای مجازی و
روزنامههای حقیقی! آورده است، کسانی را از سن و طبقه و جنسیت متفاوت به
سینما کشانده که شاید به سینما و (اصالتا سینما رفتن) چندان اقبالی
نداشتهاند و دوباره نگاه جهان را به فیلمهای ایرانی و ظرفیتهای سینمای
ایران جذب کرده است.
نوشتن از فرهادی سهل و ممتنع است. هرکسی که
دستی در نوشتن دارد به کارهایش میپردازد و از ظن خود یار او میشود. با
اینهمه فرهادی کمتر از منظر اقتصاد سیاسی تحلیل شده است. پرسشهایی که نقد
از نوع اقتصاد سیاسی به میان میکشد، سوالهایی از جنس طبقه و تضاد است،
از جنس کنش و نزاع جمعی که در زندگی روزمره خود را بازتاب میدهند.
پس
سوالهایی که پیش رو قرار میگیرد کوششی است برای فرارفتن از سطح به عمق،
از پیوستگی زیست روزمره به گسستگی منافع و ایدهها و ورود به حیطه تضادها و
تناقضها.
در این راستا میتوان پرسیدکه فرهادی از کدامین جایگاه
سخن میگوید و از چه کسانی برای چه کسانی و به چه منظور؟ آیا فرهادی سخنگوی
طبقه متوسط جدید است؟ آیا فرهادی تلاش میکند که گسستگیها و شکستهای این
طبقهی ناکام را به نمایش بکشد؟ یا کشاکش طبقات فرودست و فرادست را؟ فرهادی
از عمق جامعه ما به صورت ناخودآگاه چه دریافته است که به صورت خودآگاه در
فیلمهایش بازتاب میدهد؟
خانهخانه
در سه کار فرهادی (چهارشنبه سوری، جدایی و فروشنده) نقشی اساسی دارد و
زمینهها و زمانههای بازیها را برمی سازد. خانه در ایران کانون خانواده و
تنها محل امنی است که زندگی خصوصی خارج از دید اغیار میتواند جریان داشته
باشد. شاید به همین دلیل است که خانهها در ایران پنجره هایی بسته و پرده
هایی پوشیده دارند، دیوار خانهها بلند است و گاه همچون دژی تسخیر ناپذیر
سیم خاردارها و موانع فلزی آن را حفاظت میکنند.
خانه محلی است که
خرده فرهنگهای متفاوت علی رغم تمامیت خواهی حاکمیتها در آن جاری است؛ خانه
میتواند بر خلاف خیابان محل پایکوبی و رقص و شادنوشی باشد و یا عرصه
پنهان کردن آزرمها و آرزوها. خانه در کلان شهرهای ایران محل تمایز و تفاوت
نیز هست. محلهای که خانه درآن واقع است، طبقهای که خانه در آن قرار دارد و
منظرهای که از پنجرههای آن خانه میتوان رصد کرد، البته که مایه تفاخر و
تمایز است.
خانه در کارهای فرهادی اما، یک نشانه است. سمبلی است
از جامعه طبقاتی ما. جامعهای که دیوارهای سترگ و درهای سخت جان آن را سلول
به سلول از یکدیگر جدا کردهاند و درآن زبان تفاهم و دوستی، اندکیاب است.
اگرچه خطر مشترک ساکنان خانهها را به جمع آمدن تشویق میکند ولی پرخاش و
تقابل فقط محدود به خطر نمیماند و روابط همسایهها را نیز به زهر خود
آغشته میکند. جامعهای که افراد در طبقات مختلف آن زندگی میکنند و عموما
رابطهای پر از سوءتفاهم و یا تفاهمی پنهانی و غیراخلاقی دارند.
جدایی و تضاداین
تصادفی نیست که در آخرین صحنههای فیلم جدایی نادر از سیمین، از زبان دختر
آن زوج بخشی از کتاب درسی اش را میشنویم که از تاریخ ساسانیان و جدایی
طبقات میگوید. سلسلهای که جامعهای کاستی را بنا نهاده بودند که در آن
فرزند موبد، موبد بود و فرزند دهقان محکوم به ماندن در جایگاه خود.
جامعهای که در آن اصطلاحاتی چون خصال و خصلت، خانواده و اصالت و از همه
مهمتر تبار و خون، روبنایی فرهنگی و شولایی برای توجیه فاصلههای ابدی
انسانها بود. فرهادی میخواهد با اشارهای پنهان به ما بگوید که جدایی
نادر از سیمین بهانهای است برای سخن گفتن از تضادها و گسستها بین طبقات و
در درون آن طبقات. در چهارشنبه سوری دو زن از یک طبقه در برابر هم ایستاده
بودند، در جدایی نادر از سیمین زنی و مردی از یک طبقه در برابر زوجی از
طبقه فرودست تر خود. هم در میان آن دو تضاد و فاصله بود و هم مابین آنها.
نمادی از تضاد در جامعهای شکست خورده که تلخی و شرنگ به جان اعضایش
میریزد و آنها نیز این تلخا را به عزیزترین هایشان منتقل میکنند.
منطقه خاکستری
اما
علت این جداییها و شکافها از منظر فرهادی چیست؟ فرهادی نه چون جامعه
شناسان فردگرا، خشونت و تجاوز و خیانت را ناشی از خوی پست و پلید بشر
میداند و نه چون نویسندگان راستگرا تلاش میکند قربانیان را مقصر جلوه
بدهد. او منطقهای خاکستری را توصیف میکند که همه در آن به نوعی مقصرند و
در عین حال قربانی. منطقه خاکستری اصطلاحی وام گرفته از پریمو لوی است.
پریمو
لوی یکی از کسانی است که بخشی از زندگی اش را در اردوگاههای آلمان نازی
گذرانده است و مقالهای از این دوران نوشته است با نام منطقه خاکستری.
اواین عنوان را بر میگزیند تا نشان دهد که چگونه میتوان در رابطه با
وضعیتهای خارج از قاعده قضاوت کرد. او در این مقاله شرح میدهد که چگونه
انسانیت زدایی شدید با لخت کردن اسرا و کتک زدن و فحاشی کردن به آنها،
تحقیر نظاممند، گرسنگی ممتد و کار سخت در اردوگاه آشویتس و یا دیگر
اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی باعث میشد که افراد از شخصیت و هویت
انسانی خود به طور ممتد دور بشوند.
او در عین حال نشان میدهد که
چگونه نظام توتالیتر حاکم بر این اردوگاه با اعمال قدرت یگانه و از بالا
مقاومت فرودستان را به طور موثر میشکست و افرادی را نیز حتی جذب خود
میکرد. او این نکته را آشکار میکند که بسیاری از افرادی که در این
اردوگاهها اعضای جوخه ویژه بوده و وظیفه شان فرستادن افراد به داخل
حمامهای گاز، کندن دندانهای طلای آنان و جمع آوری دیگر متعلقات و سپس
انداختن مردگان در کورههای آدمسوزی بود، در حقیقت یهودیانی بودند که پیش
از این به کارهای معمول اشتغال داشته و انسانهای معمول و یا مطلوب جامعه
خود به حساب میآمدند و قرار گرفتن در آن وضعیت به شدت غیرانسانی از آنان
همدستانی برای اس اس و دیگر شکنجه گران ساخته بود. به صورت خلاصه، زنده
ماندن در چنین اردوگاهی فقط از مسیر تعبد و تن دادن به قدرت قاهر ممکن بود و
تلاش بسیاری از افراد برای زنده ماندن به وضعیتی منجر میشد که آنان به
بخشی از قدرت قاهره برای سختتر کردن زندگی بر دیگر افراد بدل میشدند.
نویسنده
این مقاله قضاوت کردن در رابطه با این افراد را بسیار سخت میداند چرا که
در این وضعیت قربانی و مقصر را نمیتوان با یک خط افتراق از یکدیگر جدا کرد
و در رابطه با آنان به قضاوت نشست.
حال، فرهادی با یا بی مدد گرفتن از این نگاه، وضعیتی را شرح میدهد که خطوط میان مقصر و قربانی به شدت مخدوش و ناروشن است.
قهرمانان فیلمهای فرهادی را نمیتوان قضاوت کرد بلکه باید آنها درک کرد و حتی بخشید. در چهارشنبه سوری زنی تنها و ترس خورده از اجتماع به مردی پناه آورده است که از قضا خود در ارتباطی دیگر است.
در
جدایی نادر از سیمین، نادر با آنکه زنی حامله را هل داده و به تقصیرش
معترف است ولی علت سقط جنین زن از جنس دیگری است و از آن سو شوهری که حاضر
است گناه قسم دروغ را به جان بپذیرد تا سرمایهای برای سیر کردن زن و
فرزندانش تهیه ببیند. در نهایت نیز فروشندهای فقیر و در آستانهی مرگ که
تنها دلخوشیاش همخوابی با زنی روسپی است و از سر اتفاق برای زنی دیگر
مزاحمت میآفریند.
فروشنده میمیردفروشنده
با ضربه هایی هولناک به پایههای ساختمان آغاز میشود و تکاپوی ساکنان
هراس زدهای که در حال نجات جان خویشاند. ضربه هایی که ماشین گودبرداری به
خانه میزند، نشانهای است از سیل و مصیبتی که بنیانهای جامعه ما را تکان
داده و آن را درآستانه تخریب قرار داده است. شکافها و گسستهای موجود در
دیوار نمادی است از شکافها و گسلهای اجتماعی که هر آن میتوانند فعال شوند
و با هُرًستی دهشتناک،آوار را بر سر ساکنانش بریزند.
دنیایی که
فرهادی تصویر میکند، اما، یکسر سیاه نیست. دوستی از نظر فرهادی روزنهای
است که تنفس را میسر میسازد. گویی فرهادی نیز معتقد است که در هر جایی که
قدرتی ورزیده میشود مقاومتی، هر چند اندک، شکل میگیرد و در سیاهترین
وضعیتها نیز پنجره ای می تواند به رهایی باز باشد. زوج داستان نیز از نعمت
دوستی بی بهره نیستند.
قهرمان داستان از جنس معلمانی است که فرهادی
در جوانی اش به خود دیده است. معلمانی از جنس صمد بهرنگی که برای
شاگردانشان کتاب و کلمه و چراغ به ارمغان میبردند و به آنان درس شرافت و
شجاعت میدادند.
نمایشی که قهرمان بر صحنه دارد از نویسنده چپگرای
آمریکایی، آرتور میلر است. مرگ فروشنده، داستان فروشندهای دوره گرد است که
در اسارت سرمایه و پوچی ناشی از بیگانگی گرفتار آمده و تمام عمرش را در
جستجوی لقمهای نان به سر آورده است. موهای سپید و پشت قوزکرده نشان از گذر
عمر دارد؛ اما کار پایان نمیگیرد و قسط و استثمار و تحقیر تا آخرین لحظات
او را دنبال میکند.
در حقیقت، شهاب حسینی در تئاتر نقش همان کسی
را بازی میکند که در واقعیت به همسرش آسیب رسانده است: همانقدر فقیر، همان
میزان تحقیر شده و به همان اندازه در مجاورت مرگ. قهرمان و ضد قهرمان در
دنیای واقعی در برابر هم قرار میگیرند. آنکه ضعیفتر است از سر اتفاق
ضدقهرمان داستان نیز هست. فرهادی اما به ما یادآوری میکند که او کیست. او
همان کسی است که شهاب حسینی در تئاتر مرگ فروشنده تلاش دارد به مخاطبانش
بشناساند. او همان ویلی نگونبختی است که تا آخرین لحظههای عمرش باید کار
کند و تنها لحظه خوشحالیاش، وقتی است که با زنی روسپی میگذراند.
فرهادی
هم از تماشاگران و هم از بازیگرش میخواهد که درک و بخشش را پیشه کنند.
اینبار زن قهرمان داستان است که درک و بخشش را توأمان نصیب ضدقهرمان
داستان میکند تا به مخاطبان یادآوری کند که مجازات و مرگ، انتقام و نفرت
زخمی را شفا نمیدهد و دردی را دوا نمیکند.
تولد نئورئالیسم ایرانیدر
فردای انقلاب و با پایین کشیدن فیلم فارسیهای کافه و آواز و وسترنهای
آبکی از عرصه نمایش و تا زمانی که تولید ملی بتواند جایگزین اینگونه فیلمها
بشود، فرصتی کوتاه همچون بهار آزادی به دست آمد که فیلمهای برتر سالهای
دیر و دور به نمایش مجدد دربیایند.
از میان فیلمهایی چون حکومت
نظامی، اسب کهر را بنگر، برای یک مشت دلار و ....اما، فیلم دزد دوچرخه
ویتوریو دسیکا یکی از بهترین آنها بود. فیلمی که از ایتالیای پس از جنگ
میگفت. ایتالیایی شکست خورده که فقر و بیکاری در آن بیداد میکرد و داستان
مردی عیالوار که کاری پیدا کرده بود منوط به داشتن دوچرخه ای. دوچرخه را
از بخت بد دزدی با خود برده و تعقیب و گریز مرد و پسرش به دنبال دزد آنها
را با زاویههای پنهان و گسستهای تلخ جامعه پس از جنگ آشنا میکرد. سفری
ادیسه وار که در آن پسرک میتوانست جایگاه خود را به درستی در آن جامعه
بیابد، جامعهای با شکافهای طبقاتی که در آن دزد دوچرخه پدرش از آنها نیز
نگونبختتر بود... و این آغاز نئورئالیسم ایتالیا بود.
نئورئالیسم
ایتالیا در حقیقت آبروبخش مکتب رئالیستی در هنر بود که با رئالیسم دستوری و
ژدانفی بدل به هنری بوروکراتیک و تکراری شده بود. نئورئالیسم تلاش میکرد
واقعیت و البته تمام واقعیت را در علتیابی یک پدیده به نمایش بکشد و از
داوریهای تقلیلگرایانه و نمایشهای سرسری و آسانگیر پرهیز کند. این مکتب
در تلاش بود که به بخشهای فرودست و بی صدای جامعه سر کشیده و از انقیاد و
اسارت ساختارها سخن بگوید و ریشههای درد را به تمامی نشان دهد.
چنین
رویکردی در سینمای ایران نیز قابل رصد است. ابد و یک روز سعید روستایی،
لانتوری رضا درمیشیان و فروشنده اصغر فرهادی همه از یک گونه اند. همه از
فرودستان و حاشیههای داغ جامعه سخن میگویند. از وضعیتی که انسانها را در
برابر هم قرار میدهد و نه در کنار یکدیگر.
وضعیتی که برای زنده و
سرپاماندن باید یا به دیگران خیانت کرد، یا بر سر آنها ایستاد و یا تلخی
به جانشان پاشید. این فیلمها اما از همه مهمتر هشداری هستند به طبقه متوسط
مرفه. به طبقهای که با ماشینهای شاسی بلنداز بزرگراههای داغ تهران و
دیگر کلان شهرها میگذرند، در غیاب توریستهای غربی رستورانها و کافههای
شیک و گران قیمت بالای شهرها را پر میکنند، سفرهای کنار دریا و برنزه شدن
در دستورکار سالانه شان قرار دارد، خریدهایشان را از سوپرمارکتهای شیک و
یا حتی آنلاین انجام میدهند و به طور کلی نه از پایین شهر خبر دارند و نه
از فقر و حاشیه نشینی.
پاسگاه نعمت آباد، عبدل آباد و قلعه حسن خان
از نظر آنها جایی در کره ماه است. از دید آنها کودکان کار و خیابان را
باید از جلوی چشم جمع کرد تا مزاحم غذاخوردن و لذت بردن آنها نشوند،
معتادان خیابانی را باید به اردوگاههای کار اجباری فرستاد و آنهایی را که
مقاومت میکنند به دریا ریخت! از چشم آنان اعدام وسیله خوبی برای کاهش جرم و
جنایت است، پس باید دزدها وروسپیان و هر آنکس را که تهدیدگر مالکیت بر زن
و خواسته است، به دوستاقبان سپرد!
خلاصه آنکه کسی از آنان صدایی
به حمایت و دوستی فرودستان و حاشیه نشینان بلند نمیکند، شاید سخن از سخاوت
و خیریه باشد ولی حرفی از عدالت و برابری نیست... نئورئالیسم ایرانی تلاش
میکند به مخاطبان و به خصوص طبقه متوسط شهری هشدار بدهد، ریشههای درد را
نشان داده و از آنان بخواهد که برای گسستگیهای جامعه شان کاری بکنند، ناظر
بی طرف حوادث تلخ نباشند و خود به طرد و تحقیر اجتماعی دامن نزنند...
اینگونه
است که باید تولد نئورئالیسم ایرانی را شادباش گفت و برای فرهادی که راهبر
و راهنمای این خط مشی جدید است، به احترام، تمام قد ایستاد.
*انسانشناس و پژوهشگر