بهروز غریبپور در روزنامه شرق نوشت:
بالاخره روز بیستویکم شهریور ١٣٧٠ آمد و «فرهنگسرای بهمن» پا به عرصه وجود گذاشت، اما آه از نهاد آنها که امید داشتند «کشتارگاه» کشتارگاه بماند، برخاست و تا مدتی شمشیرها را غلاف کردند تا بهموقع دمار از روزگار من درآورند که اگر عمری، مجالی و امکانی بود، به آن خواهم پرداخت. بماند... .
در آن زمان ما دو سالن روباز و تابستانی داشتیم و عملا هرچه هوا سردتر میشد، از جمعیتی که از سر کنجکاوی یا برای دیدن برنامهها به «فرهنگسرای بهمن» میآمدند، کم میشد و من دلتویدلم نبود که مبادا سردی هوا و نداشتن سالن سرپوشیده به ابنالوقتها امکان بازگشت دهد، یکی از روزها این دلشورهام را با حاجآقا سامانی، سرپرست کشتارگاه، در میان گذاشتم و گفتم: در ایتالیا سالنهایی چادری برای سیرک و تئاتر برپا میکنند اما بدبختانه در ایران نه چنین رسمی هست نه چنین امکانی و بیآنکه نامی از ویتوریو گاسمن و پازولینی ببرم، به او گفتم در رم یک تئاتر به اسم «تئاتر وتندا» یا تئاتر چادری هست که هنرمندان بزرگی در آنجا کارشان را روی صحنه میبرند و باز نگفتم چه کسی اما اشاره کردم صاحبنامانی، ولی منظورم فدریکو فللینی بود که با فاصله دو ردیف پشتسر من و در همان تئاتر چادری به تماشای یک نمایش نشسته بود، از تماشاگران پروپاقرص «تئاتر و تندا» هستند... و باز دریغ خوردم چرا ما از این قبیل امکانات نداریم و خلاصه پاک حاجآقا را هوایی کردم... .
یکی، دو روز بعد با خوشحالی به من مژده داد که گمشدهام را پیدا کرده است: در سازمان تربیتبدنی یک چادر پیدا کرده بود که پیش از انقلاب به قصد آنکه یک مانژسواری در آن برپا کنند خریداری شده بود اما چادر مانژ که نشده هیچ، بال گردن آنها هم شده و نعشش را هر روز به جایی میکشانند و شاید بهزودی به طریقی خودشان را از دستش خلاص کنند و ادامه داد: از بس که یک گوشه مانده و از بس آن را جابهجا کردهاند چند جای آن سوراخ شده است و میتوانیم آن را مفت بخریم: شش میلیون تومان آن هم قسطی! خلاصه پیمانکاری که با علمکردن چادر بادی آشنا بود هم پیدا شد و همهمان عقلمان را بهکار گرفتیم از این چادر سوراخشده با وصلهپینهکردن و نصب سه اسپس فریم - طاق فلزی- و بهراهانداختن بلوورها یا کمپرسورهای بادکننده و رنگکردن داخل چادر به رنگ سبز و خریدن صندلیهای سبز، یک سالن ساختیم و مطابق معمول من اسمی روی سالن گذاشتم: «تالار سبز».
حالا نوبت آن بود که در هوای سرد هم مخاطبانمان را حفظ کنیم و موج تازهای راه بیندازیم و چه گزینهای بهتر از شجریان!! با مسئولان که صحبت کردم رأی من را زدند: شجریان را فراموش کن! اصرار کردم، گفتند ما با او صحبت کردهایم و گفته است: من به تالار وحدتتان نمیام حالا به کشتارگاهتون بیام؟ و چند پیشنهاد دیگر کردند اما من به جز شجریان به هیچ کسی فکر نمیکردم. اصرار من را که دیدند، گفتند شجریان خیلی پول میخواهد و خلاصه: شجریان را فراموش کن... .
اما مرغ من یک پا بیشتر نداشت: فقط شجریان. این بار حکایت تازهای سر کردند: در زمان اجرای شجریان به دلیل ازدحام جمعیت تیر هوایی شلیک کردیم، در کشتارگاه باید با تیربار وارد کارزار بشویم!! اما باز مرغ من یک پا داشت و ذرهای عقبنشینی نکردم و موضوع را خودم رأسا دنبال کردم و خطاب به استاد شجریان نامهای سراپا گلایه نوشتم و در نامه ذکر کردم چگونه ممکن است کسی که خود را خاک پای ملت ایران نامیده است. با یک مکان فرهنگی و با آن پیشینه دردناک چنین برخوردهایی کرده باشد؟ استاد شجریان در جواب نامه من و با خطی خوش نوشته بودند: اینها حرف و سخن «رشککنان و حاسدان» است. من خاک پای ملت ایران بوده و هستم و هرچند شب که شما بخواهید در «فرهنگسرای بهمن» کنسرت خواهم داد. هر چند شب و بدون دریافت هیچگونه دستمزد. لطف کرد و با من تماس گرفت و گفت بهعنوان پیشدرآمد روزی را تعیین کن که من بیایم و این فضای جدید را ببینم و آمد. آمدن استاد به فرهنگسرای بهمن یک حادثه بود: صفی بلند در سرمای زمستان و تا نیمه شب آنهم نه برای خریدن گوشت و مرغ و گاز و مایحتاج روزمره نامآشنا، بلکه برای «غذای روح».
تنها راهحل این بود که یک بلیت برای سالن اصلی-تالار بسماللهخان- بفروشیم و با قیمت یکدهم بلیتی برای سالنهایی که پخش همزمان به نمایش درمیآمد تا آن شب پیشبینی هولناک محقق نشود و خدا را شکر خون از دماغ کسی نریخت، اما اشکها بود که جاری میشد و ابراز احساسات پایان هر هشت شب اجرا شباهتی به ابراز احساسات مرسوم نداشت: دریایی بود که ناگهان با موجهای بلند، تالار بسماللهخان و همه فرهنگسرای بهمن را در خود فرومیبرد... چه شبهای باشکوهی داشتیم: در سالن و محوطه و سالنها، صدای آسمانی شجریان شنیده میشد؛ صدای همان شهریار آواز ایران که امروز در چنگ نیرویی است که شهریار، سرباز، صاحبنام و گمنام نمیشناسد و ای کاش این بار خرقعادت کند و بر عاشقان آن صدای داوودی دل بسوزاند.
ایشان هنرها دارند که آخرینش آواز است
تا اهل دل و مطالعه نباشی نمی توانی استاد را بشناسی
استاد همه وجودم