روی دیوار ِ سرتاسر سفید، تابلوی گلِ قرمزِ روشنی را نصب می کند. پرده ی سپید را همچون چادری وصل خانه می کند و امید همچون لایه های نازک روشنی در خانه اش قدم می زند و گوشه های تاریکی و سیاهی را با دسته ی جارو پاک می کند. خبر کوتاه بود و با خودش حجمی از شادی آورد: "اعظم و دو دخترش به خانه جدیدشان رفتند. " پله ها را دو تا یکی بالا رفتم؛ واحد سمت چپ، درب زرشکی. اعظم در را به رویم باز می کند و برق چشمانش در سیاهی مردمکانش مثل درخششی از اشتیاق است.
با آخرین باری که دیدمش، فرق کرده است. جراحاتش مشخص نیست، صورتش را پایین نمی اندازد، دستانش نمی لرزند و آن شکستگی و زخم ها در قامتش دیده نمی شوند.
هانیه و هدیه لباس های شاد و رنگی پوشیده اند و بین تارهای لطیف موهایشان گلی زده اند، خنده و مهرشان تمام خستگی روزهای بدم را از تن به در می کند.
دخترهای زیبایی که شب ها از ترس، خواب به چشم هایشان راهی باز نمی کرد، حالا می توانند آرام به خواب بروند و غرق رویاهای شیرین کودکی شان بشوند.
پیش مادرشان می روم، حالا انگار آرامشی در اجزای صورتش خانه کرده است، می گوید دیگر کابوس نمی بیند و به دخترهایش نگاه می کند و می گوید آن ها دیگر ترسی ندارند. دست هایش را روی هم می گذارد و می گوید فقط برای ترمیم جراحت های صورتم باید دکتر بروم.
زندگی با تمام زاویه های روشنش به خانه ی اعظم و دو دخترش که ۲۱ روز بدون آب و غذا در خانهاش توسط شوهرش زندانی و شکنجه شده بود، برگشته است و حالا هدیه و هانیه می توانند در دشتِ سبزِ کودکی شان بی هیچ واهمه ای بدوند.
چه خبر خوبی بود