فرارو- استفان والت در یادداشتی برای فارن پالسی نوشت: روسیه به قرن نوزدهم پرتاب شده، داعش می خواهد زمان را به هزار سال پیش برگرداند، و ژاپن در نظم پسا جنگ جهانی دوم گرفتار مانده است. چه میزان از ژئوپولیتیک امروز واقعا به جا مانده از اعصار گذشته است؟
به گزارش سرویس بین الملل فرارو به نقل از فارن پالسی، والت در ادامه می نویسد: در سال 2014 بود که جان کری، وزیر خارجه آمریکا در انتقاد از تصرف کریمه به دست روسیه گفت: «شما با حمله به یک کشور دیگر، با بهانه ای کاملا کاذب، در قرن بیست و یکم به روش قرن نوزدهم رفتار می کنید.» بی خیال که این اظهارات کری بر حمله دولت جورج بوش به عراق نیز منطبق است. این اظهارنظر بیانگر این عقیده آشنا بود که جهان ظاهرا به ورای «محاسبات بدبینانه از سیاست قدرت» حرکت کرده است. مشکل، دست کم در دیدگاه کری این است که رهبرانی مانند ولادیمیر پوتین اطلاعیه مربوط به رفتار مناسب قرن بیست و یکم را دریافت نکرده اند- یا پوتین خود را زحمت نداده که آن را بخواند یا با پیام آن موافق نبوده است.
طی سفری که اخیرا به اروپا داشتم و در کنفرانس هایی در یونان و فرانسه شرکت کردم، این اظهارات کری را بیاد آوردم. من از تعداد کسانی که دیدگاه کری را پذیرفته و عمیقا نگران بودند که جهان چرخشی یو-شکل را تجربه می کند و با دور شدن از فرآیند پساجنگ سرد به سمت فضای رقابتی تر اعصار گذشته می رود.
این مشاهدات باعث شد به این فکر بیافتم که کشورهای مختلف هرکدام در چه قرنی زندگی می کنند؟ مسلما ما همگی بخشی از قرن بیست و یکم هستیم اما این جهان بینی که کشورهای مختلف دارند، اغلب به نظر می رسد از اعصار مختلف گرفته شده است. برخی کشورها ظاهرا به راحتی به جهان بینی قرن بیست و یکم متعهد هستند، در حالیکه دیگر کشورها در پس جهانی بینی هایی مانده اند که تاریخ شان به قرن ها قبل باز می گردد.
بنابراین کدام کشورها بهترین نمونه «تفکر قرن بیست و یکمی» امروز هستند؟
اول از همه اتحادیه اروپا قرار دارد که اعضایش تا حد زیادی در اداره سیاست های بین المللی منطبق بر نسخه کامل لیبرال هستند—نقطه. نخبگان اروپایی با تفاوت هایی اندک، حال واقعیت های تلخ سیاست قدرت را پس می زنند و باور دارند که دموکراسی، حاکمیت قانون و نهادهای فراملی قدرتمند می توانند رقابت میان دولت ها را از بین ببرند و در نتیجه ثبات و آرامش را تضمین کنند. علیرغم بحران ناحیه یورو، یوروسپتیسیسم (بدبینی به اروپا) در بریتانیا و بازخیزش ملی گرایی جناح راست در سراسر اروپا، بسیاری از نخبگان این قاره هنوز معتقدند همگرایی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در اروپا، وفاداری ملی مشابه به گذشته ها را تضعیف کرده و توسعه یک وحدت پست مدرن، فراملی و پان اروپایی را تقویت کرده است.
این گونه اعتقادات (به علاوه حمایت مداوم آمریکا) باعث شده کشورهای عضو اتحادیه اروپا اجازه دهند توانمندی ناچیز نظامی شان به هیچ تبدیل شود. اگر همه بر اساس اصول قرن بیست و یکم عمل کنند، یک قدرت نظامی جدی، ضروری نخواهد بود و صرف پول زیاد برای آن، ولخرجی خواهد بود. ارتش های ملی قدرتمند نیز کشورهای همسایه را نا امن می کنند و در را به روی آسیب های نظامی می گشاید که به شکل گیری جنگ های گذشته اروپایی کمک کرد. اتحادیه اروپا باید بر دیپلماسی و دیگر شکل های قدرت نرم تاکید کند، و باید از نیروی نظامی و دفاع از منافع ژئوپولیتیک سنتی خود اجتناب کند.
ضمن اینکه نخبگان «قرن بیست و یکمی» اروپا مشکل سازان کوته فکری چون اسلوبودان میلوشویچ و پوتین را مقصر مشکلات سیاسی معاصر می دانند. مشکل اینجا است که رهبران کوته فکر مانند آنها را نمی توان با استدلال های هنجاری یا تحریم های اقتصادی تحت تسلط گرفت.
چه کسانی را در ذهن دارم؟ مشخص ترین نمونه ها، پوتین روسیه و چین معاصر هستند که سیاست خارجی شان بازتابی از نگرانی های سنتی برای حاکمیت ملی، تمامیت ارضی، توانمندی دولت و توازن قدرت است. روسیه با شور و نشاط از منطقه نفوذ خود در خارج نزدیک خود دفاع می کند و فردگرایی لیبرال که پشتیبان نهادهای غربی اصلی است را به چالش می کشد و به شدت مایل است از نیروهای نیابتی و دیگر ابزارهای خشونت برای حمایت از آنچه منافع ملی اش محسوب می شوند، استفاده کند. اگر این هدف مستلزم تصرف قلمرو یا تشدید جنگ های داخلی در دیگر نقاط باشد، خب باشد. رهبران غربی می توانند با صدای بلند اعلام کنند که اقدامات شان هیچ تهدیدی علیه روسیه نیست؛ مسئله این است که مسکو آنها را باور ندارد (و البته بدون دلیل هم نیست).
همچنین، چین رو به رشد ممکن است جهانی شدن را به عنوان یک امتیاز مثبت اقتصادی بپذیرد اما خود را با جهان بینی سیاست قرن بیست و یکم تطبیق نداده است. برعکس، چین پس از تحمل دو قرن تحقیر، می خواهد آنقدر ثروتمند و قدرتمند باشد که فشارهای خارجی را هم در حال حاضر و هم در آینده خنثی کند. این هدف نیازمند رشد مداوم اقتصادی، قدرت نظامی بالا و تلاش های صبورانه برای کنترل منطقه ای اراضی یا مناطقی (مانند تایوان) که بخشی از چین می داند، است. چین همچنین می خواهد با بیرون راندن آمریکا از آسیا و ترغیب همسایگان به همساز کردن خود با قدرت چین، خود را به یک هژمون منطقه ای در آسیا تبدیل کند. به هر حال این تقریبا همان کاری بود که آمریکا در طول خیزشش به عنوان قدرت جهانی (تحت دکترین مونرو) انجام داد.
روسیه و چین تنها کشورهایی نیستند که با نسخه قرن نوزدهمی سیاست خارجی زندگی می گذرانند. اقتصاد پیشرفته اسرائیل نمونه ای از چشم انداز قرن بیست و یکمی است اما همانطور که تاریخ نویس تونی جودت بیش از یک دهه پیش مطرح کرد، دی ان ای سیاسی آن-صهیونیسم- در هسته خود تنها یک ناسیونالیسم قومی اروپایی قرن نوزدهمی است.
چین، روسیه و اسرائیل ممکن است- دست کم در حوزه سیاست خارجی- در چشم انداز قرن نوزدهمی گیر کرده باشند، اما برخی از کشورهای دیگر در کهربای قرن بیستم گرفتار شده اند. کره شمالی و جنوبی به واسطه یک درگیری که تاریخش به سال 1950 برمی گردد، از هم جدا هستند و کره جنوبی و ژاپن هنوز نتوانسته اند از میراث زهرآگین استعمار ژاپن و جنایات جنگ جهانی دوم آن عبور کنند. علاوه بر این، به نظر می رسد سیستم های سیاسی و اقتصادی ژاپن قادر نیستند از ترتیبات نهادی که به معجزه اقتصادی جنگ جهانی دوم این کشور دامن زد اما اقتصاد آن را از زمان انفجار حباب در سال 1190 فلج کرد، آزاد شوند.
بیایید همین جا متوقف نشویم. برخی کشورها و جنبش های سیاسی هستند که جهان بینی شان نه به قرن نوزدهم بلکه به دوره های بسیار دورتر باز می گردد. القاعده، داعش، طالبان و وهابی های عربستان سعودی به درجات مختلف از فناوری های مدرن استفاده می کنند اما الگوهای سیاسی شان مبتنی بر احکامی استکه به قرن هفتم بازمی گردد. زمانیکه شخصی می گوید به دنبال بازسازی یک خلافت قرون وسطایی است، این طرد آشکار فرمول دموکراسی+حقوق بشر+بازارها+ حاکمیت قانون است که افراد خوش بین زمانی معتقد بودند تنها راه ساختن یک جامعه پیشرفته قرن بیست و یکمی است.
و در مورد آمریکا چطور؟ آمریکایی ها دوست دارند که خود را مترقی با نگاهی رو به جلو و کاملا متعهد به همان ارزش های لیبرالی بدانند که متحدان اروپای غربی شان دارند؛ در واقع آنها برخی مواقع گمان می کنند که این ارزش ها را آنها ایجاد کرده اند. به طور خلاصه، آمریکایی ها گمان می کنند که تجسم جهان بینی «قرن بیست و یکمی» هستند. واقعیاتی در این دیدگاه وجود دارد، تا آنجا که آمریکا زمان زیادی را صرف استدلال بر اساس عقاید لیبرالی و دفاع از این عقاید کرده است. اما در واقعیت، ایالات متحده امروز ملقمه ای است از آرمان گرایی قرن بیست و یکم و سیاست قدرت قرن نوزدهم. لفاظی های آن مملو از ستودن دموکراسی، حقوق بشر، برابری جنسی، بازار آزاد و دیگر ویژگی های برجسته فرمول قرن بیست و یکمی است و در انتقاد و سرزنش رقبایی چون روسیه و چین به دلیل بی بهره بودن از این ابعاد، خیلی سریع است.
اما ایالات متحده نیز همچنان دیدگاه سیاست قدرت قرن نوزدهمی را حفظ کرده است. واشنگتن می خواهد هژمونی آمریکا در نیم کره غربی را حفظ کند و هنوز مایل به دفاع از مجموعه ای از متحدان غیردموکراتیک خود در سراسر جهان است. آمریکا مانند قدرت های بزرگ گذشته، نگرش منعطفی نسبت به حاکمیت قانون و نهادها دارد: زمانیکه به نفع آمریکا باشد، آنها را می پذیرد و زمانیکه در مسیر خواسته هایش باشند، آنها را نادیده می گیرد. حتی شاید بگویند که واشنگتن به خوبی مانند یک آرمان گرای قرن بیست و یکمی صحبت می کند اما زمانی که به عمل می رسد بیشتر از آنچه بخواهد اعتراف کند، قدیمی رفتار می کند.
هان ؟
نه واقعاً چرا ؟
قسمت داعش یا چیزی شبیه روسیه!!!