جامعهشناسي دين امروزه به يكي از مهمترين شاخههاي علمي براي شناخت دين در جوامع تبديل شده كه بدون ترديد بدون حضور اين حوزه علمي نميتوان به نگرشها و بينشهاي دقيق نسبت به جامعه و رفتار افراد در آن پي برد.
اگر قرار باشد تعريفي ساده درباره جامعهشناسي دين گفت بايد اظهار داشت كه «جامعهشناسي دين يكي از حوزههاي جامعهشناسي است كه به نقش دين در جامعه ميپردازد.» اما همه مسائل اين حوزه به اين سادگي هم نيست. انديشمندان مختلفي طي دهههاي اخير به ارايه تعريف و بسترهاي علمي اين حوزه پرداختند چرا كه حضور دين در جامعه را نميتوان ناديده گرفت.
يكي از كساني كه طي سالهاي اخير در ايران به بحث و بررسي درباره جامعهشناسي دين پرداخته خانم دكتر سارا شريعتي، فرزند دكتر علي شريعتي فقيد، روشنفكر معاصر است.
خانم دكتر سارا شريعتي، استاديار گروه جامعهشناسي دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران است. وي مدرك كارشناسي خود را در رشته انسانشناسي تاريخي (١٣٦٩)، كارشناسي ارشد را در رشته جامعهشناسي امور ديني (١٣٧٣) و دكتراي خود را در رشته جامعهشناسي امور ديني (١٣٨٠) اخذ كرد. تاليفات وي به زبان فارسي عبارتند از: «هانري دروش: جامعهشناسي در مواجهه با دين» و « خودكاوي ملي در عصر جهاني شدن». از جمله فعاليتهاي علمي وي ميتوان به اين نوشتارها و سخنرانيها اشاره كرد: «مراجع ديني و چالش مرجعيت اجتماعي»، «جايگاه مناسك در ميان مخاطبان روشنفكري ديني/ مذهبي»، «سير تحول پايگاه اجتماعي مرجعيت شيعه در ايران در نيم سده اخير»، «بررسي ويژگيهاي جامعهشناختي نمونه نوعي محصل علوم ديني در حوزه علميه قم (طلاب سطح)، در معنا و محدوديتهاي جامعهشناختي تشيع».
در كارگاه يك روزهاي كه به همت انجمن دينپژوهان با همكاري پژوهشكده اديان و مذاهب در سالن امام موسي صدر دانشگاه اديان و مذاهب در شهر قم برگزار شد، خانم دكتر شريعتي با ارايه سخنراني خود سعي كرد بسترهاي جامعهشناسي دين را از زواياي گوناگون براي مخاطبان بازگو كند. خانم دكتر شريعتي بخش اول اين كارگاه را به موضوع تاريخچه، چهرهها، آثار و مفاهيم جامعهشناسي دين اختصاص داد و به بررسي چهار موضوع اصلي در اين راستا پرداخت. سپس بحث جامعهشناسي دين را در جهان امروز بررسي كرد. متن ذيل گزارشي است از اين كارگاه يك روزه كه اهم مطالب ارايه شده در آن منتشر ميشود.
تاريخچه جامعهشناسي دين
تاريخچه جامعهشناسي دين از تاريخچه خود جامعهشناسي جدا نيست. برخي انديشمندان معتقدند كه «جامعهشناسي فرزند انقلابات است». اصولا اين «سوسولوژي»ها (يعنيشناسيها)، رشتهها و علومي هستند كه در قرن ١٨ و ١٩ در اروپا ظهور پيدا كرده و شكل گرفتند و در قرن بيستم نهادينه شده و به عنوان علوم جديد شناخته ميشوند. منظور از اين گفته اين است كه جامعهشناسياي كه در قرن نوزدهم به عنوان رشته دانشگاهي شكل ميگيرد، محصول يك دوره تاريخي است كه به «دوره انقلابات» معروف است. همه ائولوژيها در قرن ١٩ در اروپا شكل گرفتند. در دورهاي كه نظم سياسي و اجتماعي اروپا كاملا به هم خورده و پيوندهاي اجتماعي كاملا سست شده بود و مسالهاي به نام مسائل اجتماعي به وجود آمد. انقلاب صنعتي كاملا جوامع اروپا را دگرگون كرد و انقلاب فرانسه نظم سياسي سلطنتي را با گردن زدن شاه كاملا از بين برد و در نتيجه پرسشي كه به وجود آمد، اين بود: نظمي كه قدرت سياسي اعمال ميكرد و بافت اجتماعي كه جامعه پيش صنعتي در آن شكل گرفته بود را چگونه ميتوان بازسازي كرد؟
انقلاب صنعتي و ظهور طبقه كارگر
صنعتي شدن به ايجاد كارخانهها منتهي شده بود. قبلا خانوادههايي به صورت گسترده، يعني سه نسل روي زميني كار ميكردند و در يك خانه زندگي و به خودشان به عنوان يك جمع نگاه ميكردند. اما با انقلاب صنعتي كه كارخانهها به وجود آمدند، طبقه اجتماعي جديدي به نام كارگران شكل گرفت. شغل و كار فردي شد، افراد به صورت تكتك استخدام شدند و حقوقبگير شدند و در نتيجه فردي شدن به وجود آمد و افراد با مهاجرت از روستا به شهر آمدند. مساله شهرنشيني، مسائلي همچون گسستبافت روستايي، صنعتي شدن و طبقه اجتماعي جديد، جداييها، انحرافها، فساد طبقاتي به وجود آمد. مساله اجتماعي متولد شد و متفكران فكر كردند براي انديشيدن به مبناي نظم جامعه، يك رشته جدايي لازم است و در نتيجه رشتهاي به نام «جامعهشناسي» تشكيل شد.
در اين دوره جريانات مختلفي شكل گرفت كه به آنها دوره «پيشگامان» ميگويند. لازم است بگوييم كه سه نسل «پيشگامان»، «بنيانگذاران» و «نسل جديد» وجود دارد. «پيشگامان» در دوره پيش از تاسيس خود رشته هستند. «بنيانگذاران» كساني بودند كه اين رشته را دانشگاهي و روشها و موضوع و مباني آن را روشن كردند و جامعهشناسان جديد از دوره بعد از جنگ جهاني دوم، به وجود آمدند.
سه گرايش در جامعه صنعتي
در دوره پيشگامان؛ دورهاي كه جامعه صنعتي متولد شده و در انقلاب فرانسه، نظام سياسي به هم خورده است، سه نسل و گرايش به وجود آمده و از هم متمايز شد و هر سه متعلق به نسلي هستند كه به آنها پيشگامان ميگوييم. نخستين گرايش «سوسياليسم» است. «سوسيال» يعني اجتماعي، سوسياليسم به رويكرد اجتماعي ترجمه شده گفته ميشود و با «كمونيسم» كه «اشتراكي» ترجمه شده، كاملا ماجراي متفاوتي دارد. سوسياليسم در مقابل جريان «ليبراليسم» است. سوسياليسم پاسخي به اين بحران داشت. در اين سنت كه متعلق به فرانسه است.
چهرههاي مثل «سنسي مون»، «ماركس»، «فوخيه» جزو پيشگامان و چهرههاي شاخص جريان سوسياليسم هستند. تاكيد جريان سوسياليستي بر ظهور يك جامعه صنعتي است و مساله اصلي آن، شيوههاي توليد و توزيع عادلانه ثروت است و بر مفهوم برابري شانسها و امكانات تاكيد دارد. مطالعات اين تفكر روي جامعه صنعتي است. جريان دومي كه شكل گرفت «ليبراليسم» است كه از مفهوم آزادي ميآيد و در برابر سوسياليسم قرار دارد و بر آزادي تاكيد دارد و برخلاف سوسياليسم به فرد و آزاديهاي فردي و حقوق افراد اهميت ميدهد و چهره شاخص اين جريان در يك دوره «الكسيس توكيل» است. او از خانواده سلطنتي است و شاهد فروپاشي رژيم گذشته در فرانسه است و به وضعيت جامعه جديد ميانديشد. با سفر به امريكا، دموكراسي در امريكا براي او بسيار جلبتوجه ميكند و در مقايسه زندگي مردم امريكا و زندگي اشرافي مردم فرانسه ميگويد: جامعه ايدهآل جامعهاي است كه دو ارزش آزادي و برابري را هم پاي هم پيش ميبرد. او ميگويد ما در شرايطي هستيم كه افرادي طرفدار آزادي هستند در مقابل برابري قرار گرفتهاند و برعكس. سومين جريان، جريان «پوزيتيويسم» است كه به عنوان جريان محافظهكار شناخته ميشود كه با تاكيد بر دو ارزش، نظم و پيشرفت تكيه ميكند و چهره مطرح آن «آگوست كنت» است. او فرانسوي است و معمولا به عنوان بنيانگذار جامعهشناسي مطرح ميشود ولي اين طور نيست و فقط پيشگام است و نخستين كسي است كه از مفهوم «سوسيولوژي» استفاده كرده و درسهاي «فلسفه پوزيتيويسم» را نوشت. مكتب كنت به عنوان مكتب پوزيتويسم شناخته ميشود و امروز گاه از اين مكتب به عنوان يك نقد به حوزههاي جامعهشناسي استفاده ميشود.
پوزيتيويسم به مفهوم مثبت، يعني اثباتگرايي و جريان پوزيتيويسمي به آن چيزي گفته ميشود كه در تاريخ جامعهشناسي به عنوان قانون سه مرحله كنت مطرح ميشود. آگوست كنت نگاه تكاملگرا داشت و معتقد بود بشر سه مرحله را طي كرده و دوره بلوغ بشر همين دوره پوزيتيويسم است. دورهاي پس از دوره تئولوژيك، متافيزيك و دوره پوزيتيو. دورهاي كه به جهان غيبي اعتقاد دارد، بعد دورهاي كه به خدايان اعتقاد دارد و بعد دورهاي كه اين دوره كودكي را كنار ميگذارد و پوزيتيويسم يعني عصري كه در آن تنها علم است كه حكومت ميكند و بشر ديگر به چرايي نميانديشد و فقط به چگونگي ميانديشد. جامعهشناسي در اين دوره به عنوان يك فرهنگ سوم مطرح شد. فرهنگ سوم در ميان علوم طبيعي و ادبيات است. كاري كه ما امروز به آن جامعهشناسي ميگوييم. در فرانسه علوم داشتيم و مقصودمان از علم، علوم طبيعي بود. چون علوم طبيعي علوم تجربي بودند. يعني آزمايش و خطا. و در كنار آن ادبيات بود و ادبيات نخستين گزارشها را از ظهور جامعه صنعتي داد. جزو آثار پيشگام جامعهشناسي «بينوايان ويكتور هوگو» و «كمدي انساني بالزاك» است. اينها نخستين آثار اصلي جامعهشناسي بودند. اديبها نخستين گزارشات از تحول جامعه صنعتي را ارايه دادند و بعد جامعهشناسي بين ادبيات و علوم طبيعي شكل گرفت. اما نخستين سوال اين بود كه جامعهشناسي علم يا تفسير يا شعر است؟ برخي گفتند اين يك علم است، روش مشخص دارد و بعضي گفتند بيشتر تفسير است.
در پاسخ به اين سوال، دو كانون اصلي جامعهشناسي شكل گرفت: كانون «فرانسوي» كه يك چهره شاخص داشت كه «اميل دوركيم» بود و به عنوان مكتب دوركيمي شناخته ميشود. علت اين تفكر مكتبي به خاطر سنت جمعي بودن در كشور فرانسه است. افراد اين مكتب شامل هرتس، هالواكز، هوبر. در فرانسه جدالي كه آغازين جامعه بود به آن جدال رشتهها ميگويند. پرسش اين مكتب اين بود كه جامعهشناسي چيست؟ نخستين كار در اين زمينه نشان دادن تمايز جامعهشناسي با ساير علوم است و در راه مرز جامعهشناسي با ساير رشتهها مشخص شد. او قواعد روش جامعهشناسي را نوشت. وي به مساله خودكشي پرداخت. نظريه دوركيم اين بود كه آن چيزي كه ميتواند هبستگي جديد در جامعه فروپاشيده، ايجاد كند، تقسيم كار است. يعني همبستگي ارگانيك. يعني ما همه به هم با تقسيم كار محتاج شويم. دين در اينجا عامل وحدت اجتماعي است و به عنوان منبع آرمانپردازيها، ايدهآلسازيهاست. دوركيم از دورهاي به بعد در زندگياش به اين نتيجه ميرسد كه مهمترين مساله اجتماعي كه دارد «دين» است زيرا همبستگي بين دين و جامعه وجود دارد. مهمترين اثر جامعهشناسي مكتب دوركيمي، رساله «صور بنياني حيات ديني» است. كه برخي به آن رساله امر قدسي ميگويند. به نظر من تفكيك امر قدسي و امر عرفي است.
دوركيم معتقد بود در آغاز هر مطالعهاي بايد مفاهيم را تعريف كرد. حتي اگر اين تعريف موقتي باشد و در ضمن كار در آن تجديدنظر كنيم. وي در تعريف اوليه از دين ميگويد: دين در واقع يك تمايزي بين دو ساحت امر قدسي و امر عرفي است. (برخي به لاهوتي و ناسوتي؛ پيدا و ناپيدا، طبيعي و ماوراطبيعي ترجمه كردهاند). اين تفكيك دوركيم تاثير و تبعات بسياري داشت ولي در همان دوره هم بسياري آن را رد كردند زيرا ميگفتند كه اين تفكيك در جوامع ديگر وجود ندارد. مالينوفسكي ميگويد گروهي چيزي را ميبينند ولي عدهاي همان را نميبينند. و شايد اين تفكيك بيشتر اروپا محور باشد. در نزد دوركيم، عرفي هر چيزي است كه روزمره است و زندگي معمول و فردي است و هر چيزي كه استثنايي و غيراقتصادي و جمعي است، قدسي است. يك تفكيك ديگر كه دوركيم انجام ميدهد تفكيك دين و جادو است و همه جامعهشناسان بزرگ چنين تفكيكي دارند. جادو فردي، عملي، مداخلهگرايانه است. در مقابل دين كه امتي و صرفا عملي نيست و نظرپردازانه است و به يك مكاني مانند كليسا و مسجد ميانجامد.
دوركيم در رساله «صور بنياني حيات ديني» به اين مسائل ميپردازد. در اين رساله نسبت قدسي و عرفي، نسبت دين و جادو، نسبت دين و كليسا و اخلاق را توضيح ميدهد. بعضيها هم به آن رساله اخلاق ميگويند. زيرا دوركيم پروژه خود را علمي و جامعهشناسي اخلاقي مينامد. علمي است زيرا ميخواهد آزمايش و خطا و پژوهش كند و بنابراين وقتي رساله خودكشي را مينويسد از آمار و ارقام استفاده ميكند. يعني عيني است و بحث تفسيري نيست و روي امر واقع مبتني شده است. در عين حال خود را جامعهشناس اخلاقي ميداند زيرا دوركيم ميخواهد پاسخ به بحرانهاي سياسي و اجتماعي بدهد و در نتيجه بايد به بازسازي اين جامعه انديشيد و پروژه دوركيم در حال ساخت يك «اخلاق مدني» است. كانون بزرگ دوم آلمان با ايدهآليسم آلماني و با محوريت فرد است. چهره شاخص اين رويكرد «ماركس وبر» است. افرادي مثل «زيمل» در آن زمان حتي از «وبر» معروفتر بودند. ولي ماركس وبر دقيقا كار جامعهشناسي دين انجام داد و كتاب شاخص وي «اخلاق پروتستاني و روحيه سرمايهداري» است.
جامعه صنعتي، ظهور مدرنيته است
دوركيم جزو كساني است كه معتقد است دنياي جديدي در حال شكلگيري است. جامعه صنعتي، ظهور مدرنيته است. مدرنيته به معناي تقسيم و تمايز و تفكيك حوزههاست. دنياي قديم دنيايي بود كه همه حوزهها در آنجا در هم آميخته شده بود ولي با ظهور جامعه صنعتي و تفكرات جديد، اقتصاد و دين و ساير امور جدا شد. بنابراين مدرنيته، تمايز و تفكيك و جداسازي معني ميشود و گاه به قيمت استقلال، تخصص تمام ميشود. در دوره جديد افراد متخصص ميشوند. يعني به علمي وارد هستند ولي به قيمت عدم علم داشتن به ساير علوم ولي در دنياي قديم فرد حكيم بود و رياضي، طب، نجوم و... را ميدانست. تفكيك قدسي و عرفي در انديشه ماركس وبر بر اساس اين پرسش است كه ظهور اين جامعه جديد، تنها و تنها در غرب اتفاق ميافتد؟ ما عقلانيسازي را در كشورهاي ديگر هم داريم، ولي سرمايهداري به مفهوم مديريت عقلاني يا در حوزه هنر به معناي عقلاني شدن، فقط در غرب روي داده است. مفهوم اصلي آن افسونزدايي از جهان است. دوركيم ميگويد كه مفهوم عرفي روز به روز عرصه بيشتري مييابد و قدسي روز به روز دورتر ميشود و اتفاقي كه ميافتد قدسيزدايي و عقبنشيني روزافزون دين از دنياي جديد است. يعني فرآيند عقلانيتسازي به افسونزدايي از جهان انجاميد. پس بايد به دنبال افسونزدايي از دين بود و در نهايت جادوزدايي از جهان باشيم چون جادو مداخلهگر در كار خدايان بود. اتفاقي كه با عقلانيتسازي ميافتد، يعني همهچيز قابل محاسبه و قابل پيشبيني است.
در نتيجه فرآيند عقلانيسازي و محاسبهپذيري، دنيا هر روز بيش از پيش جادوزدايي ميشود. انسان جديد محكوم است در دنيايي بيراز و رمز زندگي كند. عقلانيسازي باعث ميشود جا براي غيرعقلاني بودن باقي نماند و نتيجه هر چيزي از پيش قابل پيشبيني باشد. افسونزدايي يعني رنگباختگي معنا. ماركس وبر در اينجا در گفتوگو با نيچه است. جهاني كه شما احساس ميكنيد بخشي را با عقل توضيح ميدهيد و بخشي را نميتوانيد. جهاني است كه بخشي از آن قسمت و تقدير است ولي جهاني كه همهچيز قابل پيشبيني است ديگر معنا ندارد و افسونزدايي از جهان يعني خروج دين از دنيا و اين را نشانه بلوغ انسان ميداند كه همهچيز را با عقل خود ميتواند تشخيص بدهد. در مكتب آلماني ماركس وبر، جدال روشها بود. كتاب «مقدمهاي بر علوم روح» تفكيكي جدي بين علوم ديني و انساني ميشود و ميگويد روش علوم انساني كاملا جداست و اگر علوم طبيعي را به شكل علي و معلولي توضيح ميدهيم ولي در علوم انساني مساله توضيح نيست، مساله انگيزهها و فهم معناست. در جامعهشناسي آلماني بار تفسيري آن بالاتر ميرود و كمتر علمي به معناي علم طبيعي مانند فرانسه است و بيشتر جامعه فهمي است تا جامعهشناسي.
در حوزه دين، دين معنا ميشود و دوركيم كه هميشه دين را با جامعه پيوند ميزند، دين «معنا» ميشود. عقلانيتهاي ماركس وبر بر چند گونه است: ابزاري، معطوف به هدف و جوهري. در اينجا جامعهشناسي در دوگانه مكتب فرانسه و آلمان شكل ميگيرد. به نظر ميرسد دنيايي كه در آن جنگ جهاني اول و دوم روي داده، ديگر دين جايي ندارد و جامعهشناسان ديگر به دنبال دين نبودند و اگر جامعهشناسان اوليه مثل كنت، توكيل، دوركيم و وبر به دنبال مطالعه دين بودند ولي بعد از اينها، ديگر جامعهشناسان به دنبال مسائل ثروت، طبقه اجتماعي، اقتصاد يا دموكراسي و آزادي پرداختند و بسيار كم رشته جامعهشناسي دين رشد ميكند. يك اتفاق جدي ميافتد و آن اينكه از دورهاي به بعد بحث جامعهشناسي دين دوباره رونق ميگيرد. جامعهشناسي دين به معني مطالعه فرآيندهاي «سكولاريزاسيون» است. «سكولاريزاسيون» مفهومي است كه خودم تا جايي كه امكان داشته باشد از آن استفاده نميكنم چون مفهومي داراي ابهام است. زيرا ما از مفاهيم براي توضيح بخشيدن استفاده ميكنيم ولي وقتي مفاهيم خود داراي ابهام باشد نبايد از آن استفاده كرد. سكولار جزو مفاهيمي كليسايي است. ما دو دسته روحاني داريم؛ روحانيوني كه طبق قوانين كليسا سه سوگند فقر، عصمت و وفاداري ميخورند. اما در مقابل كشيشاني هستند كه به كليسا خدمت ميكنند ولي در جامعه نيز حضور دارند. كلمه سكولاريزاسيون زماني به كار رفت كه دولتها شكل گرفتند. دولتها وقتي ميخواستند شكل بگيرند نياز به پول داشتند ولي پولها در دست كليسا بود. وقتي پول از دست كليسا خارج شد و در جامعه قرار گرفت ميگفتند پولهاي كليسا سكولاري شده است و بعدها اين مفهوم تبديل به يك پارادايم در حوزه «نقش دين در دنياي جديد» و «جامعهشناسي دين» شد: مطالعه تئوريهاي سكولاريزاسيون. هر كس ميخواست بگويد دين عقب نشسته ميگفت: سكولار. سكولاريسم گاه معني دنيوي شدن، عقلاني شدن، خصوصي شدن، فردي شدن و نهادزدايي دين ميدهد.
اينها تئوريهاي سكولاريسم هستند و جامعهشناسي دين عبارت بود از مطالعه فرآيند هايسكولاريزازسيون. تحولي جديد شكل گرفت و آنكه همه اين تئوريها، كم و بيش زماني را پيشبيني ميكردند كه دين ديگر در حوزه اجتماع نقشي ندارد. طبيعتا هيچكس نميگفت انسان ديني از بين ميرود بلكه ميگفتند دين نقش خود را از دست خواهد داد. از دهه ١٩٧٠ به بعد چرخشي جدي به وجود آمد و پارادايم حاكم بر مطالعات دين، ديگر تضعيف نقش اجتماعي دين نبود بلكه تغيير شكل دين بود. دين در دنياي مدرن از بين نميرفت فقط تغيير شكل ميداد. دين در دنياي مدرن كمتر در شكل نهادينه شكل ميگرفت. از دهه ١٩٧٠ مطالعات جامعهشناسي دين و مطالعه اشكال جديد دين در دنياي جديد شد و در اينجا مساله تعاريف دين مطرح شد و اين سوال كه «دين چيست؟» مطرح شد و جدال نهايي «جدال تعاريف دين» شكل گرفت. دو دسته «كاركردگرايان» و «ذاتگرايان» به وجود آمد؛ كساني كه دين را با يك ذات تعريف ميكردند و كساني كه دين را با كاركردش تعريف ميكردند. ذاتگرايان ميگفتند هر جا باور به خدا يا اصول مشخصي هست، دين هست. مشكل ذاتگرايان اين بود كه تعاريفشان بسيار مسدود ميكرد و بايد اديان شرقي حذف ميشد چون ديگر خداي شخصي نداريم. در مقابل، كاركردگرايان ميگفتند دين آن چيزي است كه معنا به زندگي ميدهد. اين نظر هم داراي اين مشكل بود كه هرچه بافت اجتماعي داشت جذب ميكرد. مثل فوتبال كه چون عدهاي را دور هم جمع ميكند به عنوان دين معرفي ميكند.
هر جا كه مجموعهاي از باورها به امور «فراتجربي» و مجموعه اعمال براي تنظيم رابطه شما براي عالم ديگر هست، در يك اجتماع اخلاقي و ايماني به عنوان كليسا يا مسجد يا امت جمع شود، دين محسوب ميشود. براي جامعهشناسي، «دين» عبارت بود از باورها و اعمال. براي جامعهشناس، دين ضرورتا اجتماعي بود و دين خصوصي و شخصي، ايمان محسوب ميشد. دورهاي كه از آن به «بازگشت امر ديني» نام بردهاند (در دهه ١٩٧٠ روي داد) ولي به اين معني نيست كه دين نهادينه رفته، همان ديني است كه در حال حاضر وجود دارد. بعضي از چهرههاي جديد مثل پيتر برگر تمامي تئوريها را زير سوال بردند. وي در كتاب معروف خود ميگويد كه در دورهاي سايهبان مقدسي وجود دارد و همه در دنيايي قدسي زندگي ميكنيم و اين سايهبان مقدس در دوره سكولاريزاسيون از بين رفته است ولي به مرور به اين نتيجه رسيد كه اين تحليل اشتباه بوده و سكولاريسم استثناي اروپاي غربي و نخبگان جهاني (به قول وبر) است. يعني نخبگان همه دنيا در شرايط سكولاريزاسيون و در حال مطالعه همديگر هستند و دين ديگر قدرت سابق را ندارد ولي در كشورهاي ديگر ميبينيم دين بهشدت و قوت خود هست.
ماموريت جامعهشناسي در عصر كنوني
كار جامعهشناسي امروز اين است كه دين را به عنوان يك پديده فينفسه درون متني از آن استخراج كند و متن را در مواجهه با زمينه متن قرار دهد و نقش عوامل اجتماعي، سياسي، اقتصادي و طبقاتي در تحولات دين را بررسي كند. اين كاري است كه جامعهشناسان دين امروز انجام ميدهند و به دنبال اشكال و چهرههاي جديد دين در دنياي مدرن هستند و همچنين كاركردهاي دين و اينكه چه عواملي در تحول دين نقش تعيينكنندهاي دارند.
تعريف دين و دينداري چيست؟
من با پيروي از مذهب دوركيمي، پاسخ اين سوال را ميدهم. از نظر «زيمل»در كتاب «متن دين»، تفكيك بين دين و دينداري قايل ميشود. دينداري يعني كيفيت تفكيكناپذير روح انسان. ما يك انسان انديشمند و يك انسان ديندار داريم. يعني كيفيتي روحي به نام دينداري وجود دارد. اين كيفيت تقليلناپذير در مواجهه با سه حوزه فعال ميشود. اين روح دينداري در مواجهه با جامعه و اجتماع فعال ميشود و دچار حسي ميشود كه همان دينداري است. «زيمل» طبيعت و جامعه و سرنوشت را داراي حس دينداري ميداند. دين نزد «زيمل» حس دينداري است كه تعين خارجي پيدا كند.
دين يك محتوا است كه در وقتي عينيت پيدا كند. براي همين به جامعهشناسي «زيمل» جامعهشناسي فرم ميگويند. دينداري محتواست و دين فرمي است كه اين محتوا ميتواند به خود بگيرد يا نگيرد. زيرا ميتوان ديندار بود و دين نداشت. يعني ميتوان محتوا را داشت بدون اينكه در فرم خاص خود تعين يافته باشد. بنابراين تعينات متفاوت است. كار جامعهشناس مطالعه اشكال و فرمهايي است كه اين محتوا و كاركردها به خود ميگيرد. جامعهشناس آن چيزي را كه به چشم ميآيد و خارج از من است، مطالعه ميكند. در اينجا جدال بين مكتب فرانسه و آلمان است. مكتب فرانسوي با ديد خارج از قضيه و آماري و تجربي بررسي ميكند ولي مكتب آلماني به صورت مفهومي به بررسي ميپردازد. اما هر دوي اين روشها روي «عينيت» قيد ميخورند. يعني خنثي بودن ارزشي. يعني دقت داشته باشيم اعتقادات خود را در تفسير پديده دخالت ندهيم.
مهمترين پروندههاي دين در دنياي جديد
سه حوزه فرهنگ و اقتصاد و سياست مهمترين پروندههاي دين در دنياي جديد هستند. فرهنگ: علت تقدم فرهنگ بر باقي، به علت دورهاي بود كه قبل از جنگ جهاني دوم، پارادايم حاكم بر مطالعات دين باعث عقبنشيني دين از صحنه اجتماع شده بود و سطله جامعهشناسي چپ (سوسيالزيم) و تفاوت طبقات اجتماعي در آن دوره وجود داشت. اگر در آن دوره ميخواستيم مهمترين پرونده دين را تحليل كنيم بايد ميگفتيم «دين و اقتصاد».
اما در حال حاضر اين شرايط عوض شده و امروز به همان اندازه كه در دوره ما مساله طبقه اجتماعي اهميت داشت، امروز مساله فرهنگ و سبك زندگي اهميت بيشتري پيدا كرده است. به نظر ميرسد امروز سرمايه فرهنگي از سرمايه اقتصادي اهميت بيشتري پيدا كرده است و جامعهشناسي با نام جديد «جامعهشناسي فرهنگي» وجود پيدا كرده است. سوالي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه نسبت دين و فرهنگ چيست؟ اگر اين سوال را يك متاله مانند «پلي تويچ» پاسخ بدهد ميگويد دين هسته سخت فرهنگي است. وقتي ما مطالعه فرهنگي ميكنيم به ناگزير با دين برخورد ميكنيم. طبيعتا ما با اين نگاه به سراغ فرهنگ ميرفتيم اما با رويكرد اجتماعياي كه من تجربه كردم، چنين اتفاقي در جامعه روي نميدهد. مثلا يك دانشجويي ميخواست روي كمبود سبد فرهنگي مردم كار كند و تمركز كار خود را روي مخاطبان تئاتر گذاشته بود و علت آن را نرفتن مردم به تئاتر ميدانست ولي استادش معتقد بود سبد فرهنگي مردم پر است زيرا مردم به مسجد ميروند. مقصود يكي از فرهنگ، هنرهاي نمايشي بود ولي مقصود ديگري از فرهنگ، مسجد بود.
خود فرهنگ يك واژهاي است كه تعريفي بسيط دارد كه همهچيز ميتواند فرهنگ باشد يا تعريفي بسته داشته باشد. نمونه ايران و فرانسه دو تلقي متفاوت از فرهنگ است. در فرانسه يكي از جامعهشناسان كتابي با عنوان «دين در برابر فرهنگ» دارد. دين امروز بدون هيچ ارجاعي به فرهنگ خود را عرضه ميكند.
دين در كجا هسته سخت فرهنگي است؟
چه اتفاقي باعث شده كه امروز دين خود را جدا از فرهنگ، خودش را تعريف ميكند؟ معمولا ما اديان را در خاستگاه فرهنگي خودشان ميشناختيم. مثلا زماني از پروتستان صحبت ميشود ذهن به آلمان يا زماني كه از شيعه صحبت ميشود ذهن به ايران ميرود ولي امروزه خود اديان يا پيروانشان مهاجرت كردهاند. امروز پديدهاي به نام مهاجرت وجود دارد و بدون آن پديده نميتوان اديان را مطالعه كرد. امريكا امروز كاتالوزيسه ميشود زيرا اسپانياييها به امريكا مهاجرت ميكنند و امريكا كه مهد پروتستان بود امروز شاهد كاتوليك است. بوديسم از آن هند است ولي امروز دارد اروپايي ميشود. يا پديدهاي كه ما امروز با عنواني به نام «اسلام اروپايي» مواجه هستيم.
«سعيد رمضان» يكي از بنيانگذاران اخوانالمسلمين مصر است كه بعد از سركوب ناصري به سوييس مهاجرت ميكند. «طارق رمضان» كه فرزند اوست امروز سخنگوي جرياني به نام اسلام اروپايي است. جريان اسلام اروپايي سخنگويان خود را پيدا كرده و كساني كه در آن موقعيت هستند بايد به فكر وضعيت اقليت يا اكثريت باشند چون در گذشته اقليتها ماليات اقليت بودن خود را پرداخت ميكردند و به اين مساله افرادي مثل سخنگويان اسلام اروپايي بايد فكر كنند. مهاجرت خود دين در مثال پروتستانتيزم وجود دارد. مثلا تبليغ پروتستان در كانالهاي تلويزيوني و خود دين از طريق تبليغ در حال مهاجرت است يا در مهاجرت پيروان يك دين. در كشورهاي مستعمره پس از استقلال، افراد با تفكر خود، دين خودشان را وارد كشور جديد كردند.
مهاجرت خود دين و پيروانش يك پديده جديد به نام «گروش» را به وجود آورد. گروش به معناي تغيير دين و رفتن از يك دين به دين ديگر است. اين پديده انتخاب دين است و مخصوص دوره مدرن است يعني دين ديگر موروثي نيست. پديده تغيير دين در حال حاضر در اروپا بهشدت اهميت پيدا كرده است و يكي از علتهاي آن ازدواج است. زناني كه با مرد مسلمان ازدواج ميكنند بايد مسلمان شوند. شايد در عمل واقعا اسلامي عمل نكنند ولي حداقل جزو مسلمانان هستند و اينها به هرحال جريان جدي هستند. پرونده چهارم اختلاط وهويتهاي چندگانه است. فرزندان كساني كه پدر و مادرشان از اديان مختلف يا مليتهاي گوناگون هستند. اين موضوع يكي از سرفصلهاي جامعهشناسي است. بحث هويت زماني مطرح ميشود كه مورد پرسش قرار گيرد. در ايران اين مساله مورد سوال نيست. هويت هميشه يك واكنش است و اين زماني روي ميدهد كه كسي در اقليت است و اين از مهمترين پرونده دين و فرهنگ در دنياي جديد است. يكي از مهمترين اين هويتها كه باعث ميشود شما را به عدهاي ديگر پيوند بزند و انتخابي باشد، هويت ملي و ديني است. هويت ملي و قومي شخص را به يك خاك و منطقه وصل ميكند ولي هويت ديني شخص را به يك گروه متصل ميسازد. با توجه به اختلاط و مهاجرت به نظر ميرسد ما در شرايطي قرار گرفتيم كه بسياري از اديان از خاستگاههاي فرهنگي خود خارج شدهاند و مهاجرت كردند و در شكل اصول اقتصادي خود را نشان ميدهند. در پرونده دين و فرهنگ در اين دوره خاص نمونه كار «اوليور راس» است كه در فرانسه ميگويد: فرهنگ عليه دين است و در برابر دين خود را معرفي ميكند. ميتوان در ايران اين پرسش را چنين مطرح كرد كه به چه كساني ميگويند فرهنگي؟ تصور ما از فرهنگ چيست؟ در بسياري موارد، فرهنگ با آموزش پرورش يا تئاترو موسيقي پيوند خورده است. اين سري مسائل در حوزهها و اجتماعات مختلف ميتواند يك روند پژوهشي باشد. دين و سياست از موضوعات مورد تامل است كه مفهوم سكولاريزاسيون و لاييسته در آن قرار دارد. «سيون»ها مهم هستند. به معناي شدن وسازي. براي سكولارمي شود تعاريف مختلفي گفت. سكولاريزاسيون از عصر و زمان ميآيد. لاييسته در برابر عصري شدن يا عرفي و شرعي ميآيد. لازم به ذكر است پسوندهايي همچون «سيون»، «ئيته»، «يزم» مفاهيمي خاص ايجاد ميكنند. مدرنيزم يعني مدرن گرايي، يك ايدئولوژي است و در اينجا ميتوانيد مخالف يا موافق باشيد. سكولاريزاسيون يك فرآيند تاريخي است.
از زماني كه بشر به وجود آمد سكولاريزاسيون به وجود آمد. سكولاريته يك موقعيت است در حالي كه سكولاريسم يك ايدئولوژي بوده و سكولار يعني شخص مدرن. همين بحث درباره لاييسته وجود دارد: لاييسته يك قانون، رژيم حكومتي و موقعيت است؛ لايزسيم يك ايدئولوژي است. زماني كه شما از موقعيت دين در جامعه صحبت ميكنيد اين سكولاريزاسيون است اما زماني كه از موقعيت و نسبت سياست و دين استفاده ميكنيد بايد از واژه لاييسته استفاده شود. در نسبت دين و فرهنگ يكي از پروندهها، مطالعه فرآيندهاي دين و فرهنگ يعني سكولاريزاسيون است. در نسبت دين و سياست: دين از مداخله خود در سياست جلوگيري نميكند. حتي شخصيترين دين ولي بحث بر سر نهاد دين و نهاد سياست و رابطه اين دو است. قانون لاييسته در ١٩٠٥ درفرانسه تصويب شد و مبتني بر اصل جدايي كليسا (نه دين) از سياست بود. ميتوان به كتاب دين و سياست اثر موريس باربيه در اينجا مراجعه كرد. در نسبت دين و سياست بايد به چند الگو اشاره كنيم:
١- الگوي فرانسوي: لاييسته يعني جدايي نهاد دين از نهاد دولت، يعني عرصه عمومي، حوزه خنثي است كه در آن هيچ ديني وجود ندارد و هر ديني در عرصه خصوصي حضور پيدا كند. در نتيجه اينكه در مدارس فرانسه گفته ميشود حجاب اسلامي ممنوع است هم درست است هم غلط. هم درست است زيرا واقعا اتفاق افتاده و هم غلط است زيرا صليب و كلاه يهودي هم ممنوع است يعني هيچ ديني به رسميت شناخته نميشود.
٢- الگوي بلژيك: برخلاف فرانسه، همه اديان به رسميت شناخته ميشود و ميتواند هر ديني براي تبليغ و عملكرد خود از دولت پول دريافت كند.
٣- الگوي اسكانديناوي: الگوي دين ملي به آن گفته ميشود. در دانمارك لوتراليزم حاكم است. يعني وضعيت ديني جامعه از دولت متفاوت است.
٤- الگوي دولت ديني: به عنوان مثال پاكستان الگوي يك دولت ديني است.
٥- الگوي دين مدني: با عنوان الگوي امريكا درآمده است. مبتني بر نظريه قراردادهاي اجتماعي «ژآن ژآك روسو» است. با نمادهاي يك ملت و دولت ارزشگذاري ميشود. بعضي از تشيع به عنوان دين مدني در ايران نام بردهاند.
٦- الگوي دين قومي: زماني كه مفهوم دين با قوميتها پيوند خورده است مثل يوگسلاوي.
ماجراي پرونده اسلام
نخستين سوال اين است كه آيا ميتوان از يك كليتي به نام «اسلام» با رويكردي اجتماعي صحبت كرد؟ اسلام امروز موقعيت خاصي پيدا كرده است. نحوه زيست مسلمانان در كشورهاي مختلف با هم متفاوت است و اسلام دين زنده و امر زيسته آن گونه كه زيست ميشود (نه آن گونه كه خود دين هست) و عواملي مانند جنسيت و خانواده در آن وجود دارد و ميتواند بر آن اثر گذارد. در رويكرد اجتماعي، در بخش كدام تاريخ و در چه مكاني سوال ديگري مطرح ميشود. سوال دوم: آيا ما مشروع هستيم از يك تيتر براي تمامي كشورهاي اسلامي استفاده كنيم؟ آيا اين تيتر پارادوكسيكال نيست؟ آيا درسي به عنوان جامعهشناسي دين مثلا مسيحيت براي تمامي كشورهاي مسيحي داريم؟
ما بايد از يك استثنايي به نام «استثناي اسلامي» استفاده كنيم. بايد يك الگويي مانند اروپامدارانه يا شرق شناسانه يا قوممدارانه ارايه دهيم كه عملا يك تاريخي از جهان ارايه ميدهد كه ما شرقيان و آسياييها در آن دوره نيستيم اما يك استثنايي هست و آن شيوه توليد آسيايي است. شرقيان با كل جهان متفاوت هستند. اين ماجرا ادامه پيدا ميكند و خودمان هم خود را استثنا ميكنيم و به طريق اولي در حاشيه تاريخ ميرويم. در نتيجه شايد لازم باشد كه ما هم در ذيل تاريخ جهاني خود را بخوانيم هم بر خود ويژگيهاي جوامع اسلامي تاكيد كنيم. من از آن دفاع ميكنم زيرا در كشورهاي اسلامي مشتركاتي هست كه در كشورهاي ديگر نيست. مثل اينكه اكثرا مستعمره بودند و نقد ميكنم زيرا به تعداد كشورهاي اسلامي جامعهشناسي وجود دارند. اما در نقد مثبت اگر بگوييم چيزي به نام كشورهاي اسلامي وجود دارد، بايد بگوييم مشتركات اين كشورها چيست؟ ابتدا به اهميت اين مساله پاسخ ميدهيم. امروز چه بخواهيم و چه نخواهيم مسالهاي به نام اسلام وجود دارد زيرا اسلام از حوزه كشورهاي اسلامي خارج شده و تبديل شده به اقليت ديگر كشورها و در آن كشورها مساله ايجاد كرده است.