او نوشیدنی زیادی خورده بود، البته نه برای آنکه جرات پیدا کند، بلکه
احتمالاً به خاطر جشن پیروزی. روز قبل، ارتش بولیوی جنگ سختی را با
شبهنظامیان کمونیست که در یک راهآّب کوهستانی به تله افتاده بودند، به
انجام رسانده بود. دشمن به عقب رانده شده و چند نفری اسیر شده بوده بودند.
هر دو طرف کشته داده بودند، در نتیجه وقتی که یک افسر به دنبال داوطلبی
برای اجرای اعدام آمد، گروهبان ماریو تران با کمال میل حاضر بود تا انتقام
خون برادران بولیویایی کشته شدۀ خود را بگیرد. نوشیدنی تاثیری روی
نشانهگیریش نداشت.
به گزارش فرادید،
تران وارد کلاس مدرسهای شد که از آن به عنوان سلول زندانی اصلی استفاده
میشد. اسیر، کثیف بود و موهایش ژولیده، با لباسهایی پاره و مندرس. به جای
چکمه، تکههای چرم را به پایش گره زده بود. او روی زمین خاکی دراز کشیده
بود و از زخم گلولهای که به پایش خورده بود، خون میچکید. او به راستی "یک
حیوان زخم خورده" بود. تران، تفنگ نیمه اتوماتیکش را روی او نشانه گرفت.
در افسانهها آمده که زندانی گفته بود:
"میدانم که آمدهای من را بکشی! شلیک کن بزدل، فقط قرار است یک مرد را
بکشی!" تران شلیک کرد. بنا بود که جلوه داده شود که این شبه نظامی در جریان
درگیری کشته شده است، و به همین خاطر تران اول به دستها و پاهای او شلیک
کرد. در حالی که مرد از درد روی زمین به خود میپیچید، تران دوباره شلیک
کرد و این بار گلوله را به سینۀ او زد و او را کشت. اسمِ زندانی، "چه
گوارا" بود. ترسناکترین انقلابی مارکسیست جهان، مرده بود.
سیونه سال قبل، در سال 1928، "ارنستو چه گوارا دلا سرنا"
در روزاریویِ آرژانتین به دنیا آمد و طولی نکشید که برای اولین بار با مرگ
رویارو شد. دشواریهای شدیدی که در تنفس داشت، آسم تشخیص داده شد، و
حملههای آسمیش گهگاه چنان شدید بود که جانش را به خطر میانداخت. ارنستوی
جوان که اغلب اسیر تختش بود، وقت داشت تا به بیماریش فکر کند و بفهمد که
نفس بعدیش، میتوانست آخرین نفسش باشد. او خیلی زود به فانی بودنش پی برد.
او که با مرگ چهره به چهره شده بود و از آن نترسیده بود، اجازه نداد بیماری
اسیرش کند. دیدگاه در لحظه زندگی کردن، با او ماند. سالها بعد، نهراسیدنش
از مرگ، باعث شد فیدل کاسترو تعجبش را از اینکه چه گوارا از انقلاب کوبا
جان سالم به در برد را بروز دهد.
خانوادۀ گوارا در سالهای کودکی ارنستو، اغلب در حال جا به جایی
بود و همیشه در آرژانتین به دنبال جایی بودند که آب و هوایش به بهبود
سلامتی ارنستو کمک کند. در نهایت، آنها سر از آلتا گراسیا در آوردند. شهر
کوچکی در کوهپایۀ سیراس چیکاس، در استان کوردوبا. جایی که هوای خشک
کوهستانیش باعث میشد، کودک اولشان راحتتر نفس بکشد. در آنجا، با تولد
خواهر و بردارهای ارنستو و بزرگتر شدن خانواده، آنها به خانه عوض کردن
ادامه دادند. مفهوم یک جا نشینی، و ریشه دواندن، چیزی بود که ارنستو عملاً
هرگز لمسش نکرد.
پدر و مادرش، هر دو تحصیکرده بودند، و از خانوادههایی میآمدند
که اگرچه ثروتمند نبودند، اما ابداً فقیر هم نبودند. تحصیل ارنستو در ابتدا
تق و لق بود و بیشتر شامل درسهایی بود که مادرش در خانه با او کار میکرد.
بعدتر، زمانی که وضعیت آسم او بهتر شد، حضور او نیز در مدرسه بیشتر شد. او
دانشآموزی توانا و باهوش محسوب میشد، هر چند که خیلی با برنامۀ درسی
مدرسه میانۀ خوبی نداشت. شاید به این دلیل که در سالهای نوجوانی، مطالعات
زیاد و متنوعی داشت: از آثار سیاسی گرفته تا آثار نویسندگان کلاسیک فرانسوی
نظیر دوما و زولا و نویسندگان آمریکاییای همچون اشتاین بک. او همچنین
شیفتۀ شطرنج بود و با وجود بیماری و جثۀ نحیفش، راگبیباز مشتاق و قهاری
بود و حتی یک نفر را مامور کرده بودند تا در کنار خط زمین با اسپری آسمش
بدود تا اگر نیاز شد، اسپری را به او برساند.
در سال 1947، ارنستو مشمول خدمت وظیفه میشد، اما به خاطر آسم
معاف شد. این اولین بار بود که او به خاطر ششهای ضعیفش خوشحال بود، چرا که
این امکان را فراهم آورده بودند تا به تحصیلش ادامه دهد. او در دانشکدۀ
پزشکی دانشگاه بوینس آیرس ثبت نام کرد و قصد داشت دکتر شود. جالب است که با
وجود علاقهاش به پزشک شدن، خودش چندان به رعایت بهداشت فردی روی خوش نشان
نمیداد. او از اینکه به خاطر بوی بد بدنش به او لقب "ال چانچو" (خوک) را
داده بودند راضی بود. او همچنین از اینکه لباسهای قدیمی، از مد افتاده و
شلخته بپوشد هم لذت میبرد، مخصوصاً که دوست داشت با این کار دیگران را بهت
زده کند.
این
خصیصههای ذاتی، دست و پای کسی را که عاشق سفر بود را نمیبست. ارنستو
شیفتۀ آن بود که در تعطیلات دانشگاهی به سفر برود. او اولین بار به تنهایی
با دوچرخهای که رویش یک موتور کوچک سوار شده بود، در سال 1950 به سفر رفت.
این سفر به نوعی آزمونی بود تا قدرت ارادهاش را در کنترل بیماریش بسنجد.
او با دوچرخه و با تمام سختیها حدود 4500 کیلومتر را پیمود و تا شمال
آرژانتین رفت. او خاطرات ماجراجوییهایش را یادداشت میکرد. او عادت
خاطرهنویسیش را در سفری که با دوستش، آلبرتو گرانادو، انجام داد نیز ادامه
داد. این سفر در ژانویۀ 1952، سوار بر موتوری که نامش را "ظفرمند" گذاشته
بود، شروع شد. البته این موتور چندین بار در طور سفر خراب شد و دست آخر آن
را رها کردند. این دو در این سفر از شیلی، پرو، کلمبیا و ونزوئلا گذر کردند
و سپس ارنستو از آنجا به تنهایی به میامی در ایالات متحده رفت و در
سپتامبر 1952 دوباره به آرژانتین بازگشت.
خاطراتی که او از این سفر نوشته، به خوبی نشان میدهند که چگونه
فقر و محرومیتهایی که ارنستو در جریان این سفرها شاهد بود، نگاه او را به
جهان شکل داد. قبل از سفرهایش، اگرچه مطالعات فراوانی در مورد نظریههای
سیاسی انجام داده بود، اما هرگز خود را رسماً حامی یک دکترین سیاسی خاص
معرفی نکرده بود. با این وجود، پس از مشاهدۀ فقر و درماندگی جمعیتهای بومی
آمریکای لاتین و استثماری که اغلب از سوی شرکتهای آمریکایی نسبت به آنها
روا داشته میشد، او عمیقاٌ تحت تاثیر قرار گرفت.
در
ماه اکتبر آن سال، ارنستو دوباره در بوینس آیرس در حال تحصیل بود و داشت
خود را برای امتحانهایی که برای دریافت مدرک پزشکی لازم بود، آماده میکرد.
شش ماه بعد، او با خانه تماس گرفت، و به شوخی گفت دکتر گوارا دلا سرنا
صحبت میکند. تقریباً بلافاصله پس از تایید صلاحیت پزشکیش، ارنستو برنامۀ
سفری دیگر را چید، این بار با دوستی به نام کالیکا فرر. آنها در 7 جولای
1953، رهسپار کاراکاس در ونزوئلا شدند. جایی که آلبرتو (گرانادو) مشغول به
کار بود.
در طول سفر، ارنستو و کالیکا دریافتند که تغییرات انقلابیای در
گواتمالا در حال رخ دادن است. ارنستو هیجان زده بود. وقتی که در اکوادور
بودند، به کالیکا پیشنهاد شد تا تیم فوتبالی را در کوییتو مربیگری کند.
ارنستو نیز دعوت شده بود، اما او میخواست که سفرش را به سمت شمال ادامه
دهد و بدین ترتیب آن دو از هم جدا شدند. آنها دیگر هرگز همدیگر را ندیدند.
در راه سفر به گواتمالا، ارنستو در کاستاریکا توقف کرد و در آنجا
با متفکرین سیاسی متنفذی همچون خوان بوش، که بعداً رییس جمهور جمهوری
دومنیکن شد و رومولو بتانکورت، که بعداً رییس جمهور ونزوئلا شد، آشنا گشت.
آگاهی سیاسی ارنستو روز به روز بیشتر میشد.
این موضوع در گواتمالا به اوج رسید. او ابتدا با هیلدا گادیا، یک
تبعیدی چپگرای پرویی، آشنا شد. ارنستو مردی فوقالعاده جذاب بود، و با وجود
لباسهای شلخته و عادت نداشتن به رعایت بهداشت، عاشقان پرتعدادی داشت.
هیلدا، اگرچه چندان جذاب نبود، به اندازۀ ارنستو پرمطالعه بود، آن دو
رابطهای عمیق با هم پیدا کردند. حلقۀ اجتماعی هیلدا، شامل تبعیدیهای سایر
کشورهای آمریکای لاتین که حکومتهای دیکتاتوری نظامی راستگرا داشتند،
میشد. در میان کسانی که از این جمع، ارنستو با ایشان آشنا شد، چندین
کوبایی بودند که پس حملهای ناموفق به سربازخانهها، از این کشور گریخته
بودند. رهبرشان که همچنان در کوبا زندانی بود، فیدل کاسترو نام داشت.
گواتمالا به هشت تبعیدیهای سیاسی بدل شده بود، چرا که دولت آن به
ریاست جمهوری جاکوبو آربنز، در حال انجام اصلاحات اجتماعی بزرگی از جمله
در زمینۀ حق رای، حق زمین و حق تحصیل بود.
در بهار 1954، شایعات قویای وجود داشت مبنی بر این که شورشیان با
پشتیبانی سیا، در حال برنامهریزی برای ساقط کردن رییس جمهور هستند. وقتی
که در تابستان، بمباران هواپیماها آغاز شد، این شایعات هم مهر تایید خورد.
ارنستو در نامهای که به خانه نوشت، و اعتراف کرد که بمبارانها هراس انگیز است، نوشت که "حس جادویی آسیبپذیر بودن" را احساس میکند.
با
شدت گرفتن درگیریها، او به عضویت یک واحد پزشکی در آمد تا کمک کند و به
همه میگفت که آربنز باید به مردم سلاح بدهد تا از انقلابشان دفاع کنند.
آنچه رخ داد این بود که آربنز، شاید برای جلوگیری از خون و خونریزی و شاید
تحت فشار ارتشش، استعفا داد و شورشیان امکان یافتند تا قدرت را در دست
بگیرند. خیلی زود هر کس که ظن ارتباطش با رژیم سابق میرفت یا اینکه
تمایلات کمونیستی داشت، دستگیر شد. هیلدا نیز بازداشت شد. ارنستو به سفارت
آرژانتین پناهنده شد.
او یک ماهی را در سفارت گذراند، تا اینکه به او اجازه دادند به
مکزیک برود. هیلدا نیز چند روز بعد از زندان آزاد شد و به بعداً در مکزیک
به او ملحق شد. در این زمان، عقاید سیاسی ارنستو در حال شفاف شدن بودند. او
به منطقۀ آمریکای جنوبی به دیدِ یک کل نگاه میکرد، و باور داشت که
جمعیتهای بومی متنوع آن مورد استثمار شرکتهای استعمارگری که عمدتاً
آمریکایی بودند، قرار گرفته و توسط این شرکتها فقیر نگاه داشته شدهاند.
این جوامع میبایست ابتدا استعمارگرانی را که از شمال قاره آمده بودند
بیرون میریختند و سپس حتی اگر لازم بود با خشونت، از آزادی بدست آمده دفاع
میکردند. با این وجود، او همچنان مطمئن نبود که باید خودش را وقف هدفی
خاص کند یا که سفرش را به اروپا ادامه دهد. تا اینکه در تابستان 1955 با
فیدل کاسترو آشنا شد.
چندین تبعیدی کوباییای که ارنستو و هیلدا در گواتمالا با ایشان
آشنا شده بودند، نیز به مکزیک آمده بودند. فیدل و برادرش، رائول، در کوبا
مورد عفو قرار گرفته بودند. وقتی که آنها به سایر تبعیدیها در مکزیک
پیوستند، راه برادران کاسترو با ارنستو یکی شد. فیدل برنامهای مفصل ریخته
بود تا یک نیروی چریکی کوچک را با قایق به کوبا برساند و یک انقلاب را در
آنجا آغاز کند. ارنستو، تحت تاثیر رهبر کاریزماتیکی که تفکر مشابهی با خودش
داشت، پذیرفت که به حملۀ شورشیان بپیوندد.
اندک زمانی بعد، هیلدا باردار شد و ارنستو و هیلدا با هم ازدواج
کردند، هر چند که از تعهد هیچ یک نسبت به نهضت کاسته نشد. "چه" که کلمهای
آرژانتینی به معنی "داداش" یا "رفیق" بود، کلمهای بود که چه گوارا زیاد به
کار میبرد، و همرزمان کوباییاش به همین خاطر به او لقب "چه" دادند. شوهر
هیلدا، اصولاً پزشک گروه محسوب میشد. با این وجود، چه در همۀ برنامههای
تمرین نظامی شرکت میکرد، و مشتاق بود تا خودش را اثبات کند. آلبرتو بایو،
از کهنه سربازان جنگ داخلی اسپانیا که مربی این گروه بود، چه را "بهترین
چریک" خوانده بود.
نیرویی متشکل از 82 مرد سوار بر یک لنج موتوری، مکزیک را در 25
نوامبر 1956 ترک کردند. لنج قراضهای بود. سفر هفت روز طول کشید. قایق در
نزدیکی ساحل به گل نشست. افراد مجبور بودند تا هر آنچه را میتوانستند با
خود به ساحل حمل کنند و برای اینکار باید از میان مانگروهای انبوه و
بوتههای خاردار گذر میکردند. چه بعداً دربارۀ آن ماجرا نوشته بود: "در
واقع قایق پهلو نگرفته و در اصل به گل نشسته بود." گروه خیلی زود توسط ارتش
کوبا مورد حمله قرار گرفت.
چه
در یکی دیگر از مبارزاتش با مرگ، از ناحیۀ گردن مورد اصابت گلوله قرار
گرفت و خون زیادی از دست داد. او فکر میکرد که خواهد مرد، اما سایر
مبارزان او را به مکانی نسبتاً امن رساندند. در درگیریها، بسیاری از افراد
گروه کشته شدند و سایرین دستگیر و اعدام شدند. آنها که زنده ماندند، در آن
ناحیه پراکنده شدند.
چریکهایی که جان سالم به در برده بودند، به تدریج یکدیگر را پیدا
کردند و در کوههای سیرا مائسترا پنهان شدند. تعداد دقیقشان مشخص نیست، اما
کمتر از 25 نفر بودند. کم کم، و با کمک بومیهای منطقه و سایر کوباییهایی
که مشتاق پایان دادن به رژیم منفور باتیستا بودند، شورشیان موفق به عضوگیری
و بدست آوردن اسلحه شدند. چه در ترتیب دادن حملات برقآسا به ارتش مهارت
داشت، و به ارتش خسارت وارد میکرد و سپس پیش از آنکه پاتکی شکل بگیرد به
مناطق روستایی فرار میکردند. فیدل کاسترو از مهارت ارنستو خشنود بود و
فرماندهی یک نیروی دیگر را هم به او سپرد.
چه، مردانش را سازماندهی کرد تا به محلیها خواندن و نوشتن
بیاموزند و خود کارهای درمانی برای بومیان انجام میداد. او در مورد انضباط
شدیداً سختگیر بود، ولی در عین حال یک استراتژیست عالی هم بود که همواره
خودش در صف اول قرار میگرفت و از همین روحیۀ گروههای تحت امرش همیشه بالا
بود. مردان او همیشه آماده بودند تا جانشان را برای رهبرشان و هدفشان فدا
کنند.
پس از یک حملۀ ناموفق از سوی ارتش باتیستا، چریکها حملهای
سراسری ترتیب دادند. نیروهای فیدل شروع به پیشروی به سوی سانتیاگو، دومین
شهر بزرگ کوبا کردند و نیروهای چه نیز به سمت سانتا کلارا پیش رفتند. نبرد
برای سانتا کلارا تعیین کننده بود. تنها ساعاتی پس از آنکه شهر به دست
شورشیان افتاد، باتیستا از کشور گریخت. مردان چه رو به سوی هاوانا گرفتند و
بدون مانع این شهر را اشغال نمودند. کمی بیش از دو سال طول کشید تا گروهی
از چریکها که کمتر از بیست نفر بودند، کشور را تحت اختیار بگیرند.
حال
وقتش بود که آن را نگاه دارند. مسئولیت زندان لا کابانا به چه سپرده شد و
وی در آنچه عدالت انقلابی را به سرعت به شکنجهگران باتیستا، جنایتکاران
جنگی، خائنین، و دشمنان انقلاب نشان داد. متهمان حق استفاده از وکیل و شهود
را داشتند، اما خبری از هیئت منصفه نبود. "چه" قضات را انتخاب میکرد و
پروندهها را با آنها بررسی میکرد، هر چند که به عنوان دادستان ارشد، حرف
آخر را خودش میزد. صدها نفر به دستور او به جوخههای تیر سپرده شدند. او
بنا نداشت، ملایمتی را که از نزدیک در گواتمالا شاهد بود را تکرار کند.
او در زندگی شخصیش نیز، اصلاً اهل سازش نبود. وقتی که هیلدا با
دختر سه سالۀشان به کوبا آمد، چه با بیتفاوتی به او اطلاع داد که عاشق
همرزمش، آلیدا مارچ شده است. چه و هیلدا خیلی زود طلاق گرفتند. او و آلیدا
ازدواج کردند و صاحب چهار بچه شدند.
با این وجود، نه زن و بچههایش، و نه کوبا که به او و خانوادهاش
شهروندی اعطا کرده بود، نمیتوانستند قلب او را تسخیر کنند. تعهد اصلی چه،
انقلاب بود.
چه پس از آنکه برای چندین سال، مناصب دولتی گوناگونی را در دست
داشت، نهایتاً یک "نامۀ خداحافظی" نوشت که فیدل کاسترو در اکتبر 1965 آن را
به مردم کوبا عرضه کرد. چه در آن نامه از هدفش برای ترک کشور به منظور
جنگیدن برای نهضت انقلاب در خارج گفته بود. زمانی که مردم از نامه مطلع
شدند، او در آفریقا بود و در کنار مبارزان زبدۀ کوبایی به شورشیان مارکسیست
در کنگو آموزش میداد.
تصور میشد که تاکتیکهای چریکیای که در کوبا جواب داده بودند را
میتوان برای برپا کردن حکومتی کمونیستی در مرکز آفریقا به کار بست. با
این وجود، چه دریافت که شورشیان کنگوی انضباط ضعیفی دارند و رهبری مناسبی
هم ندارند. آنها همچنین با مزدوران آفریقای جنوبی که برای جنگیدن با
شورشیان به کنگو فرستاده شده بودند نیز رو به رو بودند. چه که از وضعیت
وخیم بهداشتی کنگو و حملات آسم رنج میبرد، ناگزیر مجبور به ترک ماموریت
شد.
او دوران نقاهتش را به صورت ناشناس در دارالسلام و پراگ گذارند.
او مخفیانه، برای آخرین بار به کوبا رفت و به فیدل و خانوادهاش سر زد.
سپس، ریش و بیشتر موهایش را تراشید و در پوشش یک تاجر بیاهمیت اروگوئهای،
وارد بولیوی شد.
در مناطق روستایی جنوب شرق کشور، او با گروهی حدوداً پنجاه نفری
از شورشیان آشنا شد. آنها در چند تبادل تیر ابتدایی با ارتش بولیوی موفق
شده بودند. با این وجود، محلیها قویاً حاضر نبودند قیام کنند و به آنها در
انقلاب ملحق شوند، ضمن اینکه دشمنانشان از سوی سیا و نیروهای ویژۀ ایالات
متحده حمایت میشدند. چریکها خیلی سریع به دام دشمن افتادند، و شمارشان روز
به روز کمتر و حلقۀ محاصره به دورشان لحظه به لحظه تنگتر میشد.
در اکتبر 1967، روحیۀ چریکها پایین بود و مردان چه خسته بودند.
گروه چه در نزدکی روستای لا هیگوئرا بود. ارتش بولیوی آنها را در درۀ تنگ
به دام انداخت و تیراندازیای که به دستگیری چه منجر شد، آغاز شد. این
آخرین جدال چه با مرگ بود.
منبع: All About History; Issue 25
من بی گنام
شاید تا پای دار برم ولی بالای دار نمیرم.
ازادی خواه
من بی گنام
شاید تا پای دار برم ولی بالای دار نمیرم.
ازادی خواه