الفبای درد از لبانش میتراود ... دیگر جانی در بدن ندارد، افیون مخدر نشئه اش کرده و با چشمانی که برق آنها مدتهاست رفته است به روبرویش خیره شده، با درمانگی و بیتفاوتی نگاهم میکند و پتوی کهنه را روی سرش میکشد... حتی نا ندارد به حرف بیاید و کمکی بخواهد.
چند خیابان آن طرف تر، پسر جوانی خم شده در سطل زباله و تکههای پلاستیک و کاغذ را در یک گونی میریزد، کارش که تمام می شود آن را به پشتش می اندازد و همین طور که پاهایش را روی زمین میکشد به راهش ادامه میدهد، دارد میرود سراغ یک سطل زباله دیگر. چشمم روی آن گونی بزرگ مانده است، انگار همه اندوهها، حسرتها و آرزوهایش را به پشتش انداخته و میبرد.
اینجا زندگی ترجمان دیگری دارد و بساط آن روی یک کارتن کوچک شاید پهن میشود. روزها انگار به این آدمها دهن کجی میکنند تا به شب برسند. اینجا زندگی برای بعضیها اصلا رنگ ندارد...