مراد فرهادپور نویسنده و روشنفکر ایرانی، در یادداشت اخیرش در سایت «رخداد» به نقد نظر دکتر عبدالکریم سروش در باب عقلانیت و اعتدال پرداخته است و با حمله شدید به سروش، کسانی که در دوره کنونی همچون این روشنفکر دینی دم از اعتدال می زنند را متهم کرده است که «نه فقط بر ماهیت تاریخی دوم خرداد بهعنوان سیاسی و دموکراتیزه شدن گسترده جامعه سرپوش میگذارند ... در درک کوتهبینانهشان از سیاست، شریک اقتدارگرایاناند.»
فرهادپور در یادداشتی با عنوان «پسروی روشنفکری دینی» اینگونه آغاز کردهاست:
«اخیراً دکتر عبدالکریم سروش، برجستهترین چهره روشنفکری دینی، در مقالهای در مجله مدرسه این نظر را اعلام داشت که اگرچه فقه و عرفان هم واجد جنبههای غیرعقلیاند، ولی در واقع مهمترین دشمن عقل، پدیده انقلاب است. این نظر در زمانی اعلام میشود که اکثر چهرههای سیاسی اصلاحطلب نیز به همین شکل علیه ریشههای تاریخی خود، یعنی رخداد دوم خرداد، قلمفرسایی میکنند و زیر نام دفاع از "اعتدال"، سیاست مردمی را به عنوان تندروی و دلیل اصلی شکست اصلاحات محکوم میکنند.»
مترجم "دیالکتیک روشنگری" آدورنو در ادامه ضمن حمله به تئوریسینهای اصلاحطلب که تندروی را مایه اضمحلال این جریان سیاسی و واگذاری عرصه سیاسی کشور به رقبا دانستهاند، نوشته:
«حقیقت آن است که هر جامعهای و همچنین هر جریان اجتماعی هنگامی که عمدتاً به دلایل بیرونی حرکتش متوقف شود و به بنبست برخورد، چارهای نخواهد داشت مگر درجا زدن و نهایتاً بازگشت به عقب. برای نسل جوان رخداد انقلاب 57 صرفاً یک حکایت، یا خاطرهای مبهم است، و از این رو بهراحتی میتوان آن را تحریف کرد و مورد حمله قرار داد.»
آقای فرهادپور که در محافل علمی به عنوان یکی از مدافعان رادیکالیسم در حوزه نظری شناخته می شود با انتقاد از موضع جدید سروش در نقد انقلاب آورده:
«شاید چهرههایی چون آلاحمد و شریعتی که اعتبار نمادین و سیاسی خود را قبل و مستقل از رخداد انقلاب کسب کردهبودند، میتوانستند این حق را به خود بدهند که با فاصلهگیری از آن به نقدش بپردازند. اما ضدعقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی که تا پیش از آن در فرنگستان فیزیک و شیمی میخواندند و فقط به لطف این رخداد، یک شبه به ایدئولوگ اصلی جریان حاکم بدل شدند (آن هم به لطف معرفی نصفهنیمه آرای کسانی چون پوپر و هایدگر، و تکرار نظرات پوپر درباره غیرعلمی بودن مارکسیسم و روانکاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی امروزه دیگر هیچ خریداری ندارد) جای بسی تعجب دارد. در حقیقت با نگاه به واقعیت تاریخی خود انقلاب 57 بهخوبی میتوان به بیپایه بودن چنین اتهامی پی برد، انقلابی مردمی که در نقطه اوج تثبیت دو بلوک سلطه با کمترین خشونت و ویرانی و براساس انسجام در تفکر و کنش سیاسی رادیکال به پیروزی رسید. برای کسانیکه این رخداد را تجربه کردهاند، ورای بحثهای انتزاعی معرفتشناختی و اخلاقی که ریشه در هراس از سیاست دارند، این حقیقتی آشکار است که تقریباً همه حوادث و اعمالی که میتوان ماهیتی ضدعقلانی را به آنها نسبت داد از کند و متوقف شدن حرکت انقلاب ناشی شدهاند و ریشه در فرایند بازسازی استبدادی دولت بورژوایی داشتند.
بههمینترتیب، کسانیکه بدون مشخص کردن هیچ معیار و ملاکی دم از اعتدال و مضار تندروی میزنند، و حتی تا آنجا پیش میروند که عملاً خواستار توجه بیشتر دانشجویان به امور فرهنگی و علمی و اقتصادی (یا در واقع همان دلالی) به عوض سیاستزدگی دوران اصلاحات میشوند، نه فقط بر ماهیت تاریخی دوم خرداد بهعنوان سیاسی و دموکراتیزه شدن گسترده جامعه سرپوش میگذارند و فراموش میکنند که همین انرژی سیاسی بالاترین دستاوردهای علمی و فرهنگی را به بار آورد، بلکه به روشنی نشان میدهند که در درک کوتهبینانهشان از سیاست، شریک اقتدارگرایاناند. زیرا در نهایت از دید هر دو گروه سیاست صرفاً ابزار کسب قدرت است و مشارکت سیاسی مردم نیز چیزی نیست جز آمدن به پای صندوق هر چند سال یک بار، آن هم به منظور تثبیت پست و مقام صاحبان قدرت ـ و البته در این فاصله نیز مردم باید به سر و خانه و زندگیشان بروند و از دستورهای مسئولان اطاعت کنند ـ.»
این فعال حوزه اندیشه در ادامه به بررسی جریان "روشنفکری دینی" در ایران پرداخته و انواع رویکردها به این مفهوم را برشمرده است:
«روشنفکری دینی از آغاز به عنوان پدیدهای متناقض مطرح شد. اما پویایی و رشد و تأثیر عملی این جریان نیز دقیقاً از همین امر ناشی میشد. در وضعیت متلاطم و پرتناقض سیاسی ایران فقط چنین پدیدهای میتوانست انرژی و حقیقت سیاسی را با کوششهای نظری فلسفی ادغام کند و یک جریان روشنفکری را به عاملی مهم در فرآیند دموکراتیزه شدن جامعه بدل کند. کسانی که حاضر نبودند خصلت پرتنش و تناقضِ فرآیند سیاست را بپذیرند از همان آغاز با تکیه بر دیدگاهی سراپا انتزاعی روشنفکری دینی را ناحیۀ انسجام منطقی و معرفت شناختی رد میکردند، و در تلاش بودند تا به نحوی بر تناقض درونی این جنبش سرپوش گذاشته یا آن را به شکلی دگماتیک رفع کنند. امروزه با غیرسیاسی شدن گستردۀ جامعه و ازپاافتادن و انفعال روشنفکری دینی، بهخوبی میتوانیم موارد مشخص این تلاش و نتایج آن را درک کنیم. این تلاش به شکل اصلی بروز کردهاست.
اول، کسانی که میکوشند تا به کل این تناقض را در پرانتز بگذارند و با نفی سیاست و انقلاب به آبهای آرام درونگرایی عرفانی، آموزش و کار فرهنگی و، معنویت عقلانی پناه برند. دوم، کسانی که میکوشند تا با نفی و سرکوب یک قطب از تناقض، و تأیید انتزاعی قطب دیگر مسأله را حلوفصل کنند: گروهی زیر علم اعتدالگرایی و نفی سیاست به یاری برجسته ساختن اقتصاد ناب و مسایل معیشتی و ازیادبردن مطالبات دموکراتیک مردم، و گروهی دیگر با پذیرش دربست دموکراسی لیبرال به مثابه پایان تاریخ. کار گروه اول به سخیفترین شکل سیاستکاری پارلمانی و سوءاستفادۀ ابزاری از تهماندههای شور و شعور سیاسی مردم میکشد، و کار گروه دوم در نامه نوشتن به مراجع بینالمللی و مصاحبه با رادیوها و سترونی سیاسی تاموتمام خلاصه میشود. هر سه شکل تلاش فوق در غیرسیاسی شدن و پسروی تاریخی ریشه دارد. روشنفکری دینی امروزه به بنبست خوردهاست یا بهتر بگوییم، آن را به بنبست رساندهاند و نتیجهاش چیزی نیست جز سردرگمی و درجازدن یا عقبگردکردن و نفی گذشته و دستاوردهای آن که جامعه بهای زیادی برای دست یافتن بدان پرداختهاست.»
فرهادپور که عمده تألیفات و ترجمههایش در حوزه فلسفه و تفکر چپ بوده، در پایان این یادداشت از انحطاط نظریه روشنفکری دینی سخن گفته و نوشتهاست:
«همۀ نشانهها حاکی از آن است که روشنفکری دینی دستکم به عنوان یک نیروی تاریخی مؤثر و بالانده در حال کناررفتن از صحنه و تبدیل شدن به فرقههای کوچک آکادمیک است. جای خالی این نیروی فکری- سیاسی خواه ناخواه توسط نظریهها و جریانهای فکری جدیدی پر خواهد شد که میتوانند به چالشها و تناقضات وضع موجود پاسخ دهند.»